روند شکر گزاری من

چقدر من دوست ندارم اول نوشته ام سلام کنم چرا؟ نمی دونم

در راستای نوشتن لحظاتی که حس خوشایندی برام ایجاد کردن دارم می بینم که چقدر ناشکرتر از چیزی بودم که فکر میکردم

می دونید من وقتی میخوام برای خودم دعا کنم چی میگم و چی میخوام؟ خیلی کم دعا می کنم متاسفانه ولی وقتی دعا کردنم میاد عمیق دعا میکنم کاش همیشه حس دعا کردن داشتم خیلی لذت بخشه برام .. من هیچوقت به خدا و کائنات و هستی نمیگم فلان چیز رو میخوام همیشه میگم خدایا زندگی من رو به سمتی ببر که هر روز بیشتر از قبل ازش لذت ببرم شرایط و محیط و وسایلی رو برای من فراهم کن که باهاشون کیف کنم و با هر بار کیف کردن، کیف بیشتر و بزرگتری جلوی روم باز بشه و هی بیشتر و بیشتر از روز قبل لذت ببرم  

من قبلا اینو تجربه کردم و می دونم چه حس خوشایندی داره وقتی از شرایطی لذت می برم و می دونم بعدش قراره لذت بیشتری ببرم و می برم

شبیه حسی که وارد یه مکان شگفت انگیز میشیم و بعد هر چی جلوتر میریم منظره ی حیرت انگیزتری می بینیم و هی می ریم جلو و زیباتر میشه همه چی و آدم خیالش راحته که این زیبایی ها ته نداره و هر چی جلوتر می ری قراره زیبایی های بیشتری ببینی در طول راه مهارت های بیشتری برای لذت بردن کسب میکنیم

دوستانی که پیج پیچ و مهره رو دنبال می کنن و از سالها پیش وبلاگش رو می خوندن می تونن متوجه بشن من چی میگم و مهره چطوری داره این روندی که من میگم رو با بقیه به اشتراک میذاره

حالا از اول تیر یک هفته میگذره و من چشمهام داره زیبایی های بیشتری رو تو زندگیم می بینه که قبلا نمی دید

چندتاش رو می نویسم و نمیخوام خودم رو بابت ندیدنشون قبل از این سرزنش کنم

همونطور که می دونید من به تغذیه ی خودم و خانواده ام خیلی زیاد اهمیت میدم یکی از چیزهایی که تو خونه من خیلی مصرف میشه بادوم زمینیه و من هم باهاش فسنجون درست می کنم که خیلی خوشمزه تر از فسنجون با گردو میشه و هم کم هزینه تره و هم همیشه کره ی بادوم زمینی دارم ... صبحانه ی ما همیشه خیلی باید مغذی باشه کره و پنیر به عنوان صبحانه تو خونه ما طرفدار نداره و کسی نمیخوره مگر روی نیمرو ... من نیمرویی که با کره درست بشه با پنیر فراوون روش(پنیر محلی صبحانه) خیلی دوست دارم ولی مصرف ارده و شیره و بادوم زمینی و حلوا ارده و تخم مرغ و عدسی و حلیم بالاست.

بادوم زمینی گزینه ی محبوب خودمه که روی نون تست جو یا هفت غله یا لاکتیکی می کشم و روش رو با انواع و اقسام مارمالادهای رژیمی خونگی پر می کنم و می زنم بر بردن یه دونه نون تست هم بیشتر نمی خورم و سیر میشم همسرم کره ی بادوم زمینی رو با عسل دوست داره ولی از نظر من قند شکر و عسل مثل همه هر دوش به یک اندازه ضرر داره ولی همسرم اعتقاد داره عسل فایده اش بیشتر از ضررشه

من مارمالادهای رژیمیم رو اینجوری درست می کنم

از میوه های فصل تو فصل خودش و از اونایی که میشه فریز کرد یه کم فریز میکنم برای فصل های دیگه استفاده می کنم

توت فرنگی، آلبالو، زردآلو، هلو، آلو قرمز، شلیل، انجیر، سیب، گلابی

 هر روز یه میوه فقط به اندازه مصرف خودم تو یه قابلمه ی کوچولو خرد می کنم روزهای تعطیل هم اندازه مصرف خودم و همسر برای یک وعده ... با شعله خیلی ملایم میذارم تفت میخوره و یه مقدار آب میندازه و با آب خودش می پزه وقتی قشنگ له شد یه قاشق شیره انگور بهش اضافه میکنم هم می زنم میذارم یه قل که زد خاموش می کنم برای بعضیهاشون بعضی ادویه ها جواب میده مثلا برای توت فرنگی و آلبالو، وانیل خوبه برای زردآلو و هلو و شلیل، هل خوبه برای سیب و گلابی دارچین خوبه می تونیم هم ادویه ای نزنیم من خودم طعم طبیعیش رو بیشتر دوست دارم ولی بعضی وقتها برای تنوع می زنم(تو پرانتز بگم که اینا رو یا باید شب قبل درست کرد گذاشت یخچال یا صبح زود چون باید سرد مصرف بشه )

به غیر از مربای به هیچ وقت مربا با شکر نمی پزم و این مرباها یا اگر خیلی هم بزنیم و له بشن مارمالادها طعم بهشت می دن و من تازه دارم می بینم که اینها و کاری که خودم می کنم برای خودم با ساختن اینها برای خودم چه نعمت بزرگی هستن و وقتی روی کره ی بادوم زمینیم می ریزیم علاوه بر قیافه ی خوشگلشون می شه با هر گاز به بهشت رفت و من فقط درست میکردم و میل میکردم بدون توجه به طعم و رنگ و دستهای هنرمندم که اینها رو میسازه لازم هست بگم کنار اینها یه فنجون شیر قهوه هم هست برای صبحانه یا نه؟

مورد بعدی

هومان کنسرو ماهی رو بیشتر از ماهی سرخ شده دوست داره و من دلم نمیخواد غذای کنسروی به بچه ام بدم برای همین به یه ناخدایی که ماهی فروشی داره تو شیراز سفارش ماهی تن می دم برام میاره فریز می کنم و هر بار یه مقداریش رو برای هومان حالت کنسروی درست می کنم و البته خودمون هم مصرف می کنیم ها به اسم هومان هست فقط

امروز که ماهی رو درست کردم و باهاش برای خودمون ماهی پلو درست کردم و برای هومان با برنج سفید گذاشتم به این فکر کردم که یه نعمت خیلی بزرگ دیگه رو هم نمی دیدیم و اون همین شرایطی که مهیا هست برای اینکه من به ماهی تن تازه دسترسی داشته باشم و اینکه خودم بلد باشم ماهی تن رو حالت کنسروی درست کنم

شما از هر ماهی گوشت دار دیگه می تونین استفاده کنین حتما لازم نیست تن باشه مزه اش خوب میشه و کار آدم رو راه میندازه ماهی ها رو می چینم ته زودپز هر بار اندازه مصرفم، روغن و یه کم آب و آب لیموی تازه به اندازه ای که روی ماهی ها پوشونده نشه ( کمتر از یک لیوان) می ریزم. نمک و ادویه ی ماهی یا ادویه ی کاری هم روش می ریزیم و در زودپز رو میذارم زودپز که به صدا افتاد شعله رو تا آخر کم میکنم و میذارم آروم آروم یک ساعت بپزه درش رو که باز می کنم یه کمی آب و روغن کف زودپز باقی میمونه با ماهی های تن که مزه ی کنسرو ماهی میدن

خب من اول مهندسی شیلات خوندم و تو دانشگاه درس کنسروسازی داشتیم و خومون کنسرو درست میکردیم تهران که ماهی تن گیرمون نمی اومد با ماهی های پرورشی فیتو فاگ شمالی درست میکردیم اونم تو خونه ی ما طرفدار داشت... ماهی های کنسروهای مارک پونل هم ماهی های شمال هستن

همین امروز که مارمالاد زردآلوی رژیمی و کنسرو ماهی درست کردم ... کلم قمری خرد کردم برای کلم پلوی شیرازی در روزهای آینده ، فلفل سبز شستم برای ترشی فلفل، سبزی تازه پاک کردم خرد کردم برای ماهی پلو ( من به غیر از قورمه هیچ سبزی دیگه ای هیچ وقت فریز نمیکنم همیشه تازه میخرم )، کره ی بادوم زمینی که دیروز تموم شده بود درست کردم ، چای شمالی که دو روز پیش از یه مغازه ای شانسی پیدا کردم و خریدم رو جابه جا می کردم، آلبالوهای خشک شده ام رو با یه کمی رب انار مخلوط کردم و گذاشتم فریزر، چشمم خورد به ترشی انبه و ترشی سیر تو کابینت که یکی دو هفته پیش درست کرده بودم دیدم من با نعمت های الهی محاصره شدم و خیلی زیاد لذت بردم فقط الان یه خروار ظرف مونده تو ظرفشویی که باید بشورم و پرونده ی کارهای امروزم تو خونه رو ببندم و من کلی کار انجام دادم و باید از خودم قدردانی کنم البته که هر روز من کلی کار برای خودم دست و پا می کنم چون سبک تغذیه ام سالم خواری و تازه خواری هست ولی همین هم خودش یک نعمت بزرگه که من باید علاوه بر سپاسگزاری از خدا از خودم هم سپاسگزار باشم.

چقدر سبک زندگیم رو دوست دارم و باهاش حال میکنم . خدا رو شکر.  

  • **نسیم **
  • دوشنبه ۷ تیر ۰۰

پروژه ء تابستونی

وقتی تو حال و هوایی که تو پست قبل نوشتم بودم تو روزانه نویسیم داشتم دنبال این میگشتم که ببینم چیزی که ازش لذت می برم چیه که بیام به شکل یک پروژه تعریفش کنم براش سر و ته در نظر بگیرم تهش رو ببینم و بعد شروع به انجام دادنش کنم

مگه این مدلی دوست ندارم خب چرا نکنم ؟

بیام با تعریف یه پروژه برای خودم یه بازی درست کنم پروژه تفریحی باشه و من حالش رو ببرم

یادمه سال 84 که دچار افسردگی شده بودم خودم رو با دیدن فیلم های هندی عاشقانه ی خوب و خوندن رمان درمان کردم

الان البته دچار افسردگی نیستم فقط انگار با دیوار تصادف کردم و نیاز دارم یه تفریحی برای خودم دست و پا کنم تا از این حالت بیام بیرون

هر چی فکر میکردم به نتیجه نمی رسیدم واقعا چیزی که منو سر حال بیاره پیدا نمی کردم

خیلی جالب بود نشونه های جالبی می دیدیم مطابق با حال و روزم تو کتاب راه هنرمند دقیقا رسیده بودم به هفته پنج که در مورد تله فضیلت حرف می زنه و شرح حال کاملی از من بود تله فضیلت همونه که ما میخوایم خیلی خوب و عالی و عاقل به نظر برسیم و بعد خود واقعیمون رو از دست میدیم درست تو هفته گذشته من باید به خوندن اون مبحث می رسیدم

یا تک جمله هایی که من رو شرح می دادن و شگفتزده میکردن تو جاهای مختلف از اینستاگرام بگیرید تا دیدار با دوستان و شنیدن اتفاقی کلام یکی و الی آخر

بعد تو همون کتاب راه هنرمند یه جمله بود نوشته بود اگر به ذهنتون نمی رسه که چه کار کنید شب که میخواید بخوابید از خودتون بپرسید یا یادداشت کنید که چه کار کنم برای گذر از این مرحله ؟ یا برای رسیدن به فلان هدف یا هرچیزی که جوابی براش پیدا نمی کنید بعد بخوابید صبح تو نوشتن صفحات صبحگاهی جوابش رو پیدا می کنید آقا ما چند شب این کار رو کردیم جوابش رو پیدا نکردیم

بعد داشتم برای مینا کامنت میذاشتم راجع به شکر گزاری بهش گفتم شکر گزاری راندا برن رو ول کن مدل شکر گزاری خودت رو پیدا کن

اصلا چرا اینو به اون گفتم؟ نمی دونم من معمولا خیلی چیزا رو به خصوص به مینا نمی دونم چرا میگم انگار یکی میزنه پس کله ی من میگه برو به مینا بگو اینجوری برای خودم خیلی وقتا عجیبه

توی نوشته های روزهای قبلم می نوشتم کاش بتونم تا اول تیر اون کاری که دلم میخواد بکنم رو پیدا کنم و از اول تیر شروع کنم من تاریخ های شروع رو دوست دارم

دیشب که داشتم میخوابیدم گفتم نشد که بشه حالا بازم به فکر کردن ادامه میدم بالاخره پیدا می کنم و یه تاریخ من در آوردی هم برای شروع کردن پیدا می کنم بالاخره

  امروز صبح زود که بیدار شدم تا نوشته ی صبحگاهیم رو بنویسم گفتم امروز اولین روز از هفته ی جدید برای شروع خوندن هفته ی ششم کتاب راه هنرمنده یه کم از اون بخونم بعد بیام بنویسم در حالیکه قاعده ی نوشتن صبحگاهی قبل از انجام هر کاریه ولی من دلم خواست این کار رو بکنم و خودم رو مقید نکردم کتاب رو باز کردم

یک جمله اش این بود

اساسی ترین انتخاب این است که مراقبت از خویشتن را برگزینیم.

و جمله ی دیگه:

ایجاد هنر از اول صبح شروع می شود، با طلوع آفتاب ، با حضور در لحظه ی حال و کامجویی از سراسر روزی که در پیش دارید. با خوشیهای کوچک و مکثهایی که در طول روز به خود می دهید وقتی هدایا یا چیزهای زیبا را به هنرمند درونتان پیشکش می کنید

یه جرقه تو ذهنم زد چرا پروژه ی خوددوستی تعریف نکنم؟ مگه این چیزی نیست که با همه ی وجود میخوام خب دنبال چی میگردم؟ من میخوام یه کاری کنم که به علایقم اهمیت بدم و خودم رو بیشتر دوست بدارم اوکی به همین فکر میکنم

و آیا لازمه بگم که نیاز به فکر کردن نبود چون خود به خود برام پیدا شد که باید چه کار کنم؟

کامنتم برای مینا پیدا کردن راه شکرگزاری مخصوص به خودت

تعریف یک پروژه در راستای خود دوستی

بودن در لحظه حال

لذت بردن از چیزهایی که الان هست... مگه خود دوستی غیر از اینه که لذت پشت لذت به خودمون هدیه بدیم؟ 

تهش میخوام برسم به مرحله ای که بیشتر از بودن در لحظه حال لذت ببرم خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و لذتم از زندگی کردن و بودن بیشتر بشه

اینا همش برمیگرده به شکر گزاری

شکرگزاری قلبی نه کلامی، احساس قدر دانی و لذت در قلب آدم برای چیزهایی که هست

برنامه ی شکر گزاری مخصوص من چه جوری باید باشه تا باهاش حال کنم و البته حتما باید ته بازی معلوم باشه که وقتی می رسم بهش ذوق کنم که انجامش دادم و تمومش کردم آخه من همونقدر که عاشق شروع کردنم عاشق تموم کردن هم هستم چون هر تموم شدنی مصادف با یک شروع شدن جدیده

بازیم رو پیدا کردم و براش ذوق دارم

بازی توجه کردن به چیزهای جدید و نوشتن اونها

مطمئنا هر روز یه چیز جدیدی برای ما اتفاق می افته در حد اینکه مثلا امروز مزه ی سیب گلاب رو با کره ی بادوم زمینی امتحان کردم خوب بود نبود یا هر چی

مزه ی کره بادوم زمینی با همه ی میوه ها خوبه به خصوص موز و سیب و میانوعده ی مورد علاقه من هم ترکیب سیب یا موز با کره ی بادوم زمینیه که برای سیب از یه کم عسل هم استفاده میکنم

 

به دو صورت میشه این بازی رو انجام داد:

یا اینکه یه دفتر بر میداریم و هر چیز جدیدی که اتفاق افتاد رو توش یادداشت میکنیم و به حسمون توجه میکنیم و سعی می کنیم بابتش احساس خوب داشته باشیم

یا یه جعبه یا شیشه در نظر میگیریم تو ورق های کوچولو کوچولو اتفاقات جدید رو می نویسیم میندازیم توش میخوام بعد از چهل روز بشمرمشون و بخونمشون

خب پس جواب سوالی که چند روز بود داشتم رو پیدا کردم و ته دلم خوشحالم

اولین تجربه ی جدید امروزم هم این بود که امروز به جای اینکه تو شیر قهوه ی صبحم دارچین بریزم وانیل اصلی که دیروز خریدم رو ریختم اما فکر کنم کم ریختم طعمش خوب شد ولی میتونست بهتر بشه

از مزه نون و پنیر و مربایی که پریروز درست کرده بودم و از بس عاشقشم برای خودم یه کم تا امروز نگه داشتم خیلی لذت بردم بیشتر از دیروز و پریروز بابت کالری بالاش هم عذاب وجدان نگرفتم چون کم خوردم و حالش رو بردم

صبح هم که هومان بیدار شد و اومد سراغم هم با تمرکز کامل بغلش کردم و بوسیدمش گرمای صورتش رو رو صورتم حس کردم به چشمهای خوشحال شیطونش نگاه کردم و کیف کردم

تا الان که ساعت ده صبحه سه تا تجربه جدید دارم برای نوشتن

بازی هیجان انگیزیه

اینطوری پیش بره کل روزم رو باید به نوشتن تجربه های جدید بگذرونم

پس از امروز تا دهم مرداد به مدت چهل روز میخوام بازی کنم بازی توجه کردن به چیزها و تجربیات جدید و نوشتن آنها

یه چیزی هم این ته بگم یه کم شاید ناراحت کننده باشه

من الان دقیقا تو دورانی هستم که پارسال در زجر آورترین زمان زندگیم بودم. پدرم بیمارستان بستری بود و داشت از بین می رفت یواش یواش اختیارات تمام بدنش از دستش خارج شد و به یه جبر مطلق گرفتار شد که حتی غذا هم به صورت مایع از طریق لوله ای که از بینیش عبور دادن بهش میدادن و نمی تونست طعمش رو بچشه ... اختیار هیچکدوم از عملکردهای زندگیش رو نداشت حتی تنفس و به دستگاه وصل بود تو آی سی یو

و خبر خوب اینکه به جای یادآوری و زجر کشیدن، در راستای شکرگزاری ازش استفاده میکنم هر بار که نفس می کشم ، غذا میخورم، راه می رم و حتی برای دستشویی و حمام و همه ی چیزهایی که اختیارش هنوز تو دستهای خودمه با یادآوری بابا به عنوان مریضی که هیچکدوم رو نداشت خدا رو شکر میکنم که من دارم و برای آرامش پدرم دعا میکنم و بهش میگم من به جای تو از داشتن این نعمت ها استفاده میکنم و تو از طریق من با لذت من همراه باش و بابام رو تو قلبم میذارم و با خودم همه جا می برم.  

  • **نسیم **
  • سه شنبه ۱ تیر ۰۰

کورسوی امید

نمی دونم شما در مورد برادران امیدوار چیزی می دونید یا نه دو تا جهانگرد ایرانی که حدود شصت سال پیش با دو تا موتور جهانگردی کردن جاهای عجیبی رفتن و اتفاقات عجیب تری رو تجربه کردن مثل زندگی با قبایل بومی ، زندگی تو جنگل های آمازون، تو قطب

آرامش داره کتاب سفرنامه ی برادران امیدوار رو میخونه و خلاصه اش رو تو وبلاگ حریم دل میذاره من کتاب رو دانلود کردم تا خودم هم بعدها بخونم ولی با آرامش همراه هستم و دارم میخونم .

 چند وقت پیش تو صفحات صبحگاهیم وقتی داشتم از خودم می پرسیدم من امروز چه لطفی می تونم به خودم بکنم به برادران امیدوار فکر میکردم که عجب دل و جرات و شجاعتی داشتن تو اون زمان بدون هیچ امکاناتی دور دنیا رو سفر کردن، چقدر می دونستن دوست دارن تو زندگیشون چه کار کنن !!! بهتون پیشنهاد میکنم بخونین برای من خیلی عجیبن اینها

بعد به برنامه ای که برای تابستونم ریخته بودم نگاه کردم از خودم پرسیدم کدوم یکی از کارهای این برنامه رو دوست داری با جون و دل انجام بدی؟ عاشق کدومشونی و واقعیت این بود که هیچکدوم ... اونا تو برنامه ام بودن چون فکر میکنم لازم هستن که باشن که انجام بدم که بشن عادت جدید مثبت

بعد به خودم گفتم این چه مدل عشق ورزی به خود هست که برنامه ای که برای سه ماه ریختی حتی یه دونه از کارهای مورد علاقه ات هم توش نیست؟ بعد میخوای متعهد هم بمونی به برنامه و اگر یه کدوم رو انجام ندی یا تاخیر بیفته می شینی خودت رو هم سرزنش می کنی و باز خواست می کنی که چقدر تو آدم اهمال کاری هستی که حتی نمی تونی به یه برنامه ی ساده هم پایبند بمونی

هلاک عشق ورزی به خودم شدم اصلا

فکر کردم اگر من همین کارهای روزمره ی زندگیم رو با علاقه و آروم و قشنگ انجام بدم و ازش لذت ببرم خیلی مفید تر از اون برنامه ای هست که بدون هیچ علاقه ای به هیچکدوم از ارکانش خودم رو متعهد به انجام دادنش کردم ... چی میخوام از جون خودم؟ چرا این قدر دوست دارم کار درست تر از چیزی که الان هستم باشم مگه الانم چشه؟

اگر من به جای چهار پنج تا کار مفیدی که در نظر گرفتم و براش برنامه ریختم و خودم رو متعهد به انجامش کردم دو تا کاری که واقعا بهشون علاقه دارم رو انجام بدم بدون اینکه منتظر باشم نتیجه ی خاص با شکوهی در پی داشته باشن و هدف، فقط لذت بردن خودم باشه به مرور اونقدر از لحاظ روحی بالا می رم که همین کارهای مفیدی که تو برنامه ام گذاشتم رو هم با عشق انجام خواهم داد و دیگه نیازی به برنامه و چوب بالای سر نخواهد بود.

بعد چی شد؟ هیچی چند روزه دارم میگردم دنبال کاری که دوست دارم با عشق انجامش بدم .... رمان خوندم فیلم و سریال دیدم راضیم نکرد باعث ابراز خودم نشد و از درون من رو خالی و رها نکرد.

 تو کتاب راه هنرمند میگه اونایی که زیاد کتاب میخونن خلاقیت خودشون رو برای نوشتن کور می کنن درست میگه من یه معتاد به کتاب هستم و واقعا عطش دارم برای خوندن و اگر نخونم انگار یه چیزی گم کردم برای همین ترجیح میدم به جای نوشتن بخونم فقط... ترک میکنم

راستش حتی به اینم فکر کردم که چه کاری می تونم انجام بدم که توش نیاز به زیاد کتاب خوندن باشه

و بازم هیچی پیدا نکردم

بعد طی بررسی های دقیق تر متوجه شدم من از انجام دادن کاری که تهش مشخص باشه خوشم میاد می تونم پازل رو مثال بزنم من از بچگی عاشق پازل بودم چون کار تمام شده جلوم بود و می دونستم قراره چی بشه و بعد تکه های پازل رو داشتم تا بسازمش و بعد از نتیجه ی کاملش لذت ببرم یا گلدوزی خیلی گلدوزی دوست داشتم چون طرح نهایی مشخص بود قراره چی بشه و من باید سوزن به سوزن جلو می رفتم تا به اون طرح نهایی برسم و وقتی تموم میشد برام لذت بخش بود گلدوزی فعالیت مورد علاقه ی من بود و تا قبل از بارداری و دچار شدن به سندرم تونل کارپال انجامش میدادم ولی بعد از اون دیگه نمی تونم سوزن بزنم چون انگشتهام خیلی زود خواب می رن

حالا فکر میکنم چیزی که علاقه دارم انجام بدم باید تهش مشخص باشه مثلا گذروندن یه دوره ی خاص که بدونم تهش و تکمیل شده اش قراره چی باشه ... می دونین چطویه انگار اون ته کامل زیبا به من انگیزه ی پیش روی می ده و قدم برداشتن به سمتش رو برام لذت بخش می کنه

این در حالیه که تو اکثر کتابهای خودسازی و موفقیتی میگه تو برو وارد مسیر بشو راه خودش جهت درست رو بهت نشون میده میگن آدم نباید خودش رو محدود به چهارچوب های محدود خودش بکنه و من اینو قبول دارم ولی الان با بررسی خودم می بینم بحث محدود کردن نیست ولی برای من دیدن ته خطه که انگیزه ایجاد می کنه و بحث اینه که کدوم راه اصلا ؟  

خواسته ی من حتما موفق شدن حتما رسیدن به هدف حتما رسیدن به اون جایی که از اول دیدم نیست ها ولی چیزی که به من انگیزه می ده برای ادامه دادن دیدن ته خطه حالا اگر هزارتا مسیر تو در تو هم وسط راه جلوی پام سبز بشه یا کلا شرایطی پیش بیاد که مسیر رو عوض کنه یا حتی وسط راه بفهمم چیزی که اون ته مقصد بوده اصلا چیزی نبوده که من میخواستم برام مهم نیست ولی دوست دارم بدونم اون طرح زیبای آخر کار چه شکلیه اصلا هم هیچ اطمینانی لازم ندارم برای رسیدن بهش و رسیدن بهش هم مهم نیست.

توجه کردن به چیزی که میگن درسته یا ثابت شده که درسته حالا علمی منطقی هر چی به جای توجه کردن به چیزی که خودم قلبا دلم میخواد باعث شده از این ور مونده از اون ور رونده بشم.

باعث شده هی بیام سعی کنم علایقم رو بچپوم تو اون چهارچوبی که میگن درسته

راستش رسیدم به یه جایی که میخوام بزنم به سیم آخر. میخوام هر چی تا الان بودم و می دونستم و میخواستم رو کن فیکون کنم یه مدتی به خودم زمان بدم و ول کنم تمام چهار چوب هایی که برای خودم ساختم رو ... همه ی کتاب ها و دانسته ها و قواعد و اصول و قوانین و چهل و خرده ای سال آدم خوبه و عاقله و کار بلده بودن رو بیخیال بشم ... هنوز شجاعت لازم رو پیدا نکردم ولی به محض اینکه بفهمم قراره چه کار کنم حتما دیوانگی رو انتخاب خواهم کرد.

این پست ممکنه برای شما خیلی ناامید کننده باشه اما من اصلا حرفها و راهکارها و اصول زندگی گذشته ام رو نفی نمی کنم همه اش درست بوده ولی چیزی که بده اینه که آدم ندونه چه کاریه که اگر شروع به انجام دادنش کنه مست و دیوانه و پرشور و هیجان میشه و این اتفاق برای منی می افته که همیشه عقلم جلوتر از من و خواسته ها و حتی نیازهام رفته ... فهیمدن اینکه اصلا هیچ کاری نیست که در من شور و نشاط ایجاد کنه خیلی من رو سرخورده کرد فهمیدم میزان سرکوب شدگیم شدتش زیادتر از چیزی بوده که فکر میکردم.

حالا میخوام امتحان کنم و قدم های اولم رو به این شکل بردارم که کارهای کوچولوی مورد علاقه ام رو انجام بدم همون قدم قدم رفتن و پله پله رسیدن مثلا اگر دوست دارم روی سالادم آبلیمو بریزم، آبلیمو بریزم نه اینکه چون دیگران میگن با این سالاد فقط باید آبغوره خورد یا با آب نارنج خوشمزه تره یا تو کتاب ها نوشته شده که خواص اجزای تشکیل دهنده ی این سالاد با آب غوره کامل تر می شود و برای بدن مفید تر است از چیزی که دوست دارم بگذرم

این یه مثال ساده بود البته برای درک موضوع وگرنه دیگه اینقدر هم اسیر دانسته هام نیستم اما میخوام بهشون توجه کنم شاید برخلاف تصورم حتی تو شرایط از این کوچیکتر هم یه نهیب کوچولو ته ذهنم به خودم داشته باشم مثلا سالادم رو با آبلیمو بخورم چون دوست دارم ولی ته دلم راضی نباشم و خودم رو بابتش سرزنش کنم باید اینا رو حل کنم هر چقدر هم کوچیک باشن.

می دونین حسم چطوریه ؟

انگار قبلا تلاش می کردم بندهای بسته شده به دست و پام رو با تلاش و فشار و تحمل و ایجاد یا ترک عادت ها و خیلی گنده گنده باز کنم ولی الان دیگه خسته شدم و میخوام بشینم یه گوشه و یه ذره یه ذره و کوچولو کوچولو بندها رو باز کنم

انگار میخوام به جای پیدا کردن کاری که هم عاشقش باشم هم خدمت به دیگران توش باشه هم ابهت داشته باشه و باشکوه باشه بشینم یه کنار و خودم رو بغل کنم و اول به خودم رسیدگی کنم و ببینم همین امروز همین الان همین لحظه اگر چه کار کنم نسیم کوچولوی درونم که سالهاست گوشه زندان عقلم حبس شده دلش خوش میشه

 می دونین متوجه شدم این کوچولوی خلاقِ با شکوهِ زندانی نمی تونه یهو همه ی در ها رو باز کنه و بپره بیرون و بگه من آزاد شدم حالا میخوام برم بشریت رو نجات بدم .. نیاز داره یواش یواش ترمیم بشه، یه قدم یه قدم جلو بره و آروم آروم رها بشه ... امسال تو روند گذروندن کلاس اول هومان اینو با بند بند وجودم لمس کردم.

دیگه اصلا برام مهم نیست اگر تمام کسانی که قبولشون دارم هم بیان بهم بگن تو دوباره یه بهونه پیدا کردی کارهایی که لازمه انجام بدی رو انجام ندی دیگه نمیخوام اهمیت بدم به حرف هایی که بگن تازه تو 43 سالگی یادت افتاده باید از اول شروع کنی؟

من یه زندگی نرمال بدون دغدغه دارم که همسر و پسرم توش امنن و داریم با هم خوش و راحت زندگی می کنیم و پیش می ریم این تصمیم من هیچ آسیب و ضرری به هیچکس نمی رسونه فقط اون توقعی که خودم و بقیه از من دارن تا یه کار بزرگ بکنم میخوره تو دیوار و من میشم یه آدم معمولی با روزمره های خودش که توجهش رو آورده خیلی نزدیک تر به خودش

تمام اون دیدگاههای نسیم تو یه آدم باهوش خاص هستی و اگر تو نکنی پس کی بکنه؟ اگر کسی مثل تو نتونه یه کار بزرگ بکنه آدم کوچولوها میان رو و کارهایی که نباید بکنن رو می کنن... خب بکنن به من چه حتما لازمه ... تو نسبت به این دنیا مسئولی ماموریت داری باید انجامش بدی ... داره دیر میشه ... اگر ماموریتت رو انجام ندی حس خوشبختی سراغت نمیاد و فلان رو میخوام بذارم کنار .... آقا به من چه ... از کجا معلوم بعد از همین آروم آروم پیش رفتن به انجام ماموریتم نرسم... والا ....

خلاصه که نابودم الان ولی یه آرامش خاصی هم دارم بعد از خراب شدن، یه نور کوچولوی خوشایندی ته قلبم پیدا شده از زیر آوارهایی که رو سرم ریخته... انگار ته زیبای خود دوستی برام مشخص شده ... انگار می دونم قبل از اینکه هر کار مفید و بزرگ و هر چیزی که من قبلا دنبالش بودم رو انجام بدم باید خودم رو دوست بدارم فهمیدم تا خودم رو دوست نداشته باشم هیچی نتیجه نمی ده ... هیچی به هیچ جا نمی رسه

پس همه چی رو میخوام بذارم کنار و فقط تکه به تکه ی پازل خود دوستی رو کنار هم بچینم.

  • **نسیم **
  • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰

موهبت کامل نبودن 3

  خب رسیدیم به بخش آخر و چهارتا راهکار آسون آخر 

 

راهکار 7 : پرورش بازی و استراحت

رها کردن بازدهی و فرسودگی

بازی

یکی از اجزای مهم زندگی با تمام وجود بازی کردن است.

بازی دقیقا چیه؟

بازی ظاهرا یک رفتار بی هدفه بازی می کنیم چون لذت بخشه همین...

 نقطه ی مقابل بازی، کار نیست، افسردگیه

خب پس من خیلی کلاهم پس معرکه است چون از بازی کردن خوشم نمیاد در حالیکه بازی هیجان، طراوت و نشاط به همراه داره و شرط لازم برای خلاقیته

نیاز زیستی به بازی مشابه نیاز بدن به استراحته . یعنی من که بازی نمی کنم انگار دوست ندارم استراحت کنم چه بد...

اگر بخواهیم با تمام وجود زندگی کنیم باید درباره ی خواب و بازی، آگاهانه عمل کنیم .

چه کار کنیم؟ ببینیم تو خانواده ی ما شادی و معنا چطوری ایجاد میشه و ازش فهرست تهیه کنیم . ببینیم چه چیزهایی باعث میشه تمام اعضای خانواده همراه هم توش شرکت کنن و احساس رضایت کنن

یه چیزی رو از تو فهرست کارهای روزمره حذف کنین و این کار کوچولوی چرت رو جایگزینش کنین و همه اعضای خانواده با هم از انجامش لذت ببرید

مثالی که برنی برای خانواده ی خودش می زنه اینه که موقع جمع کردن سفره ی شام آهنگ میذارن و همه با هم به شکل خنده دار می رقصن و سفره جمع می کنن و .... حسابی می خندن.

ما این همه عاقل چراییم؟ وقتی دیوونگی لذت بخشه ؟

 

راهکار 8 : پرورش آرامش و سکون

رها کردن اضطراب به عنوان سبک زندگی

آرامش و سکون با هم متفاوت هستن و ما به هردوی اونها نیاز داریم.

آرامش، ایجاد دیدگاهی عمیق و همه جانبه و هوشیاری در مواجهه با واکنش های هیجانیه.

راهکار: قبل از هر پاسخی می تونیم تا ده بشمریم

به جای جواب دادن می تونیم بگیم مطمئن نیستم باید بیشتر فکر کنم

هیجان های شدید رو تشخیص بدیم و تمرین کنیم افراطی پاسخ ندیم

نفس عمیق بکشیم

سکون

سکون این نیست که بشینیم مراقبه کنیم و روی هیچ چیز تمرکز کنیم بلکه ایجاد آسودگی خاطره

سکون یعنی آروم می گیریم و یه فضای احساسی ِ عاری از آشفتگی ایجاد می کنیم و به خودمون اجازه میدیم احساس کنیم ، فکر کنیم ، رویاپردازی کنیم و سوال کنیم

باید پیش فرض هامون رو در مورد سکون کنار بذاریم و برای آسودگی و فراغ بال خودمون راهی پیدا کنیم

ما نباید مدام در حال حرکت و مشغول باشیم ...

کاری که خود من جدیدا می کنم و جواب میده اینه به محض اینکه احساس مشغولیت ذهنی و آشفتگی یا عجله یا هرچیزی که آرامشم رو به هم می ریزه می کنم سریع به خودم میگم بیا در لحظه الان چی؟ همین الان که اینجا ایستادی چه مشکلی وجود داره؟ و هیچی ... واقعا هیچی بعد آروم می گیرم و به خودم اجازه میدم احساساتم رو ببینیم و حتی فکر کنم

چند وقت پیش رفته بودم دفتر اسناد رسمی کارم پیش نمی رفت در مواقع مشابه استرس میگرفتم و با عجله سعی می کردم کارها رو راست و ریست کنم و مشکل رو حل کنم همینطوری که نشسته بودم تا مدارکی رو پر کنم خودکارم رو گذاشتم رو کاغذ و گفتم خب ... الان چی ؟ بلند شدم از مسئولشون پرسیدم شما تا چه ساعتی هستین گفت تا دو ساعت دیگه پس وقت کافی داشتم که آروم بمونم و تمام جوانب رو بررسی کنم و بعد کارم رو پیش ببرم همون موقع به خودم آگاه بودم که در شرایط مشابه معمولا بدو بدو میخوام همه چی رو با هم حل کنم و اضطراب و فشار رو تحمل میکردم و تحمیل میکردم تا کارم هرطور هست و سریع انجام بشه... چند تا نفس عمیق کشیدم هر چی نوشته بودم رو خط زدم و با آرامش و تفکر دوباره از اول همه چی رو انجام دادم و کارم به بهترین شکل ممکن انجام شد.

نه خودم رو اذیت کردم نه اطرافیانم و نه مسئولین مربوطه رو بعدشم رفتم برای خودم یه نوشیدنی خوشمزه جایزه خریدم که تونستم اون لحظه ی پر اضطراب و سخت رو مدیریت کنم .  

در دنیایی که مدام پیچیده تر و پر تنش تر میشه ما نیاز داریم کمتر از اونچه انجام میدیم کار کنیم و کمتر از اونچه هستیم باشیم .

اَشکال گوناگون سکون و آرامش رو امتحان کنین و شیوه ی خودتون رو پیدا کنین

پیاده روی، شنا، دوچرخه سواری ، مراقبه ، طبیعت ، ..........

 

راهکار 9: پرورش کار معنادار

رها کردن بایدها و تردید به خود

بخشی از زندگی با تمام وجود ، انجام کار معنادار است.

همه ی ما از استعداد، ذوق و قریحه برخورداریم . وقتی این استعدادها رو پرورش می دیم و به دیگران عرضه میکنیم، زندگی ما معنادار و هدفمند میشه .

اتلاف استعدادها تنش زا هست، احساس خلاء ، سرخوردگی، نارضایتی، شرم، ناامیدی، ترس  و حتی اندوه می کنیم .

عرضه کردن استعدادمون به دنیا ، نیرومندترین منبعی هست که ما رو به خدا متصل می کنه

همونطور که استعدادها و توانمندیهای هر انسانی خاص خودشه، عامل معنی بخشی به زندگیش هم منحصر به خودشه .

اما در راه بروز این استعداد، تردیدها و ترس ها وجود دارن که باید پیداشون کنیم و بگیم الان می دونم از چی می ترسم ولی میخوام که انجامش بدم.

از کارهایی که بهتون انگیزه میده و لذت می برید فهرست تهیه کنید و به طور خلاقانه انجامشون بدین .

 

راهکار 10 : پرورش خنده، شادی و آواز

رها کردن خانم / آقا بودن و خویشتن داری

طوری شادی کن که انگار هیچ کس تو رو نمی بینه ، طوری بخون که انگار کسی صدات رو نمی شنوه ، طوری عشق بورز که انگار هیچوقت آزرده نشدی و طوری زندگی کن که گویی بهشت روی زمینه.

هر کدوم از هیجان های انسانی، ترانه ، رقص و خنده ی خاص خودش رو داره

خنده ، رقص و آواز پیوندی عاطفی و معنوی ایجاد می کنه

 لازمه ی تاب آوری در مقابل شرم، خندیدنه.

خنده شکل شاد و سبکبالانه ی تقدس است . ( نرگس باید اینو بزرگ بنویسه طرح بزنه چاپ و قاب کنه بزنه رو دیوار خونه اش جلوی چشم هر کسی که به خنده هاش گیر میده )

خندیدن از ته دل

آواز خواندن با صدای بلند

و رقصیدن انگار کسی ما رو نمی بینه

تاثیر خیلی مثبتی بر روح ما دارن و دقیقا همین سه تا ضعف های ما رو آشکار می کنن شرم های ما رو نمایان می کنن می ترسیم در نگاه دیگران احمق ، دست و پا چلفتی ، افسار گسیخته، نادان یا کودک صفت به نظر برسیم .

وقتی به خودمون اجازه نمی دیم آزاد باشیم وجود اون رو در دیگران هم نمی تونیم تحمل کنیم

وقتی آقا یا خانم شایسته بودن رو به آزادی ابراز وجود و هیجانات درونی و بچه گانه ی خودمون ترجیح میدیم به خودمون خیانت می کنیم .

ما در حال تجربه ی هر کدوم از احساساتمون که باشیم اعم از شادی، غم ، ترس ، خشم ، انزجار ، آرامش هر کدومش موسیقی و ترانه ی مربوط به خودش رو داره و باعث برقرار شدن نوعی ارتباط میشه که بدون اون ارتباط زندگی کردن سخته

حالا چطوری برای خنده، شادی و آواز تو زندگیمون جا باز کنیم ؟ باید تداوم داشته باشه یه روز دو روز یه ماه جواب نمی ده باید بیاد تو روتین زندگیهامون

یک زمانی از روز رو در نظر بگیرید و یک موسیقی پخش کنید و همه اعضای خانواده باهاش برقصید و آواز بخونید

به خودتون جرات بدید احمقانه رفتار کنید... این خطابش به منِ عاقل خانم خویشتن دار هست.  

هر روز 5 دقیقه برقصید.  

یک سی دی از آهنگ های مورد علاقه ی خود تهیه کنید و همراه خواننده آواز بخوانید. در حین رانندگی بهتر جواب می ده ... اینو امتحان کردم خیلی خوبه تو رانندگی. حالا باید با دوچرخه هم امتحان کنم دوچرخه ی طفلکم خیلی خاک میخوره و من قدر داشتنش رو خوب نمی دونم.  

سخن آخر

بله من کامل نیستم ، آسیب پذیرم ، گاهی می ترسم، اما شجاع هستم و ارزش اینو دارم که منو دوست داشته باشن و احساس تعلق کنم.

من هر طوری که هستم مهم و با ارزشم .

و  توصیه ی آخر

کتاب رو بخونین .

  • **نسیم **
  • جمعه ۲۱ خرداد ۰۰

موهبت کامل نبودن 2

راهکار 3: پرورش روحیه ی تاب آوری

تاب آوری به معنی توانایی مقابله با ناملایمات به پشتوانه ی عوامل محافظتی و نگهدارنده

حالا این عوامل چی هستن؟

مهارت بالا برای حل مساله یعنی با مشکلات از هم نپاشیم فکر کنیم و راهی برای برون رفت از شرایط پیدا کنیم،از دیگران کمک بگیریم، احساساتمون رو مدیریت کنیم، حمایت اجتماعی دریافت کنیم، با دوستان و خویشاوندان ارتباط داشته باشیم، و فراتر از همه ی اینها افرادی که تاب آوری بالایی دارن آدم های معنوی هستن باورهای عمیق قلبی به حضور یک نیروی برتر دارن که می تونن رو کمک و عشق و شفقتش حساب کنن.

معنویت خودش باعث پرورش امید و آگاهی و کاهش رنج میشه.

من تا حالا به امید از این زاویه که برنی میگه نگاه نکرده بودم تا حالا بهش دقت نکرده بودم امید یک هیجان نیست که بگی امیدوارم و آروم بشی ... امید داشتن یک شیوه ی تفکره

وقتی امیدواری تحقق پیدا می کنه که ما بتونیم :

اهداف واقع بینانه تعیین کنیم بدونیم میخوایم کجا باشیم

بعد بدونیم چطوری میشه به اون هدف رسید

و در مرحله ی سوم به خودمون باور داشته باشیم

در این صورت می تونیم امید رو در قلبمون حس کنیم و آروم بگیریم وگرنه نمیشه

و خبر خوب اینکه امیدواری یک ویژگی اکتسابی هست و میشه به دستش آورد.

برای کاهش رنج در ناملایمات باید نسبت به احساسات هوشیار بمونیم و حواسمون باشه احساسی رو انکار نکنیم ، نادیده نگیریم و ناراحتی هیجان های آزار دهنده رو لمس کنیم. چون اگر نخوایم و نتونیم ناراحتی ها رو لمس و درک و تحمل کنیم شادی رو گم میکنیم برای رسیدن به شادی باید از غم ها عبور کنیم نه با نادیده گرفتنش و انکارش بلکه با لمس و تحمل کردنش

فیلم این ساید اوت  inside out  رو یادتونه در مورد احساسات بود آخر کار دیدین شادی بالاخره فهمید تا غم دیده و ابراز نشه نمیشه به شادی رسید تو تمام طول فیلم داشت کاری میکرد که غم دیده نشه و در نهایت فهمید غم هم به اندازه بقیه احساسات مهم و البته خیلی قدرتمنده

من خودم استاد واپس روندن غم ها و نارحتی ها هستم و همین باعث شده علاوه بر شادی غمم رو هم گم کنم.

پس سومین راهکار هم باز داره به صداقت و شفافیت اینبار در رابطه با احساسات حرف می زنه و اینکه به جای انکار دردها برای درمانش کمک بگیر و تحملت رو بالا ببر.

من این رو خیلی عمیق تجربه کردم وقتی نمی تونستم با فقدان پدرم کنار بیایم یه شب دل به دریا زدم و با برادر کوچیکم که احساسی شبیه خودم داشت و کلا فتوکپی مدل پسرونه ی خودمه درموردش حرف زدم شفاف، بدون ترس از قضاوت شدن، بدون نگرانی از اینکه اگر سرزنشم کنه چی و از حسم گفتم و شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم فشار باری که ماهها رو دوشم سنگینی میکرد دیگه نبود سبک و سرحال بیدار شدم به بابا که فکر میکردم دیگه اذیت نبودم داداش کوچیکه هم چیزی نگفته بود فقط گفته بود می فهمم نسیم آروم باش من نگرانت هستم .

 

راهکار 4: پرورش شادی و شکر گزاری

رها کردن احساس فقدان و ترس از تاریکی

اینم راهکاری که فکر میکنم تو این سالهای اخیر اونقدر در موردش همه جا حرف زده شده که برای هممون آشنا هست. اما برای من نکته ی جدیدی داشت که باز هم باعث میشه خودم رو بیشتر از قبل بپذیرم و اونم اینکه تقریبا تمام آدم ها نمی تونن شکر گزار باشن و این یک خصلت طبیعی انسانیه مگر اینکه تمرین کنن

باورتون میشه شکر گزار بودن نیاز به تمرین داره؟ من باورم نمیشد فکر میکردم من امروز تصمیم میگیرم شکر گزار بشم و میشم دیگه اما نمیشه شکر گزار بودن یک مهارته که باید براش تمرین کرد و شکرگزاری باید عمیق و قلبی باشه نه زبانی

خود برنی میگه اهمیت تمرین برای قدر شناس و سپاسگزار شدن تعجب برانگیز است.

ما نیازمند فعالیت های معنوی هستیم برای رسیدن به شادی و قدر شناسی. شادی وقتی سراغمون میاد که بتونیم زیبایی اونچه در اطرافمون هست رو ببینیم.

بعد در مورد تفاوت شادی و خوشحالی بحث میکنه که خوشحالی کوتاه و وابسته به شرایط و موقعیت ایجاد میشه ولی شادی قلبی و عمیق و حقیقی هست و با فضیلت و دانایی همراهه و نقطه ی مقابلش ترس هست نه غم

شادی و شکرگزاری زمانی ایجاد میشه که ما احساس کفایت یعنی کافی بودن کنیم و درک کنیم هرچی که هست و ما هرچیزی که هستیم کافی است . با تصدیق ترس و تغییر آن به شکرگزاری میشه احساس شادی و کافی بودن رو جایگزین کرد.

میگیم احساس آسیب پذیری و ضعف می کنم و می ترسم اما اشکالی نداره که اینطوری احساس می کنم خدا رو به خاطر ..... شکر میکنم.         

و نکته ی مهم اینکه شادی و خوشحالی همیشگی نیستند گاه می آیند گاه می روند. تجربه ی حقیقی شادی این لذت و احساس عمیق معنوی بسیار حساس و آسیب پذیره. برای همین هم هست که نیاز به تمرین داره تا هر روز قوی تر از قبل بشه.

 

راهکار 5: پرورش شهود و ایمان

رها کردن نیاز به وضوح و قطعیت

ایمان مکانی اسرار آمیزه ، جاییه که شهامت اعتقاد به امری نادیدنی رو پیدا می کنیم و ترس از امور یا نتایج نامعلوم رو رها میکنیم

درگیری تمام عیار با زندگی مستلزم باور کردن بدون دیدن است .

نتایج قطعی را رها کن و آرام بگیر...

شم درونی ما با رفتن به راههایی که تمایل داریم بهش اعتماد کنیم قوی میشه.

من خودم یادمه از بچگی این در من ایجاد شده که هر کاری که می کنم باید یه نتیجه ای داشته باشه باید یه هدفی رو دنبال کنه باید در بهترین شکل خودش باشه و گرنه اصلا چرا انجامش بدم؟

خیلی دلم میسوزه برای خودم و دیگرانی که کارها رو فقط صرف لذت بردن از اون کار انجام نمیدن و به دنبال در آوردن یه چیز مفیدی از توش هستن و مگه چی مفیدتر از لذت بردن از انجام یک کار برای خود آدمه؟ چرا اینقدر کج فهمیدیم زندگی رو

طولانی میشه اما راهکار 6 رو هم می نویسم چهارتای بعدی بمونه برای پست بعدی

 

راهکار 6: پرورش خلاقیت

رها کردن مقایسه 

مقایسه احساس تعلق، خودپذیری و اصالت رو در ما پرورش نمیده بلکه به ما میگه همرنگ جماعت باش ولی بهتر از اونها

مقایسه بزرگترین دزد شادیه ... شادی رو به راحتی از بین می بره

خلاقیت درون همه ی انسان ها هست، یا ابراز میشه یا تا هنگام مرگ به دست فراموشی سپرده میشه و یا به واسطه ی ترس و نارضایتی خاموش میشه ( مال من این آخریه) .

اگر بخوایم به زندگی خودمون معنا بدیم حتما باید به یک هنری رو بیاریم . هرکاری که اِعمال نوعی خلاقیت و سازندگی توش باشه، زندگی ما وقتی معنا پیدا می کنه که در حال خلق کردن باشیم.

خلاقیت زمانی شکوفا میشه که از احساس ایمنی و پذیرش خودمون سرشار باشیم و هنرمند درون مثل طفل کوچیکیه که وقتی احساس امنیت کنه شاده

خیلی جالبه که من همزمان دارم با یه گروه 8 نفره کتاب راه هنرمند رو هم میخونم و این قسمت مربوط به خلاقیت و هنر و امن بودن هنرمند درون و پذیرش خویشتن چقدر درسته.

  • **نسیم **
  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰

موهبت کامل نبودن 1

خب کتاب موهبت کامل نبودن به پایان رسید این کتاب برای داشتن زندگی شاد و اصیل و واقعی همه ی چیزهایی که تک تک به صورت پراکنده تو کتاب های مختلف خوندیم رو یه جا جمع کرده و براشون راهکار داده بود و این خودش خیلی خوب بود

توصیه می کنم بخونین به نظرم اینم مثل چهار میثاق لازم هست همه تو کتاب خونه هاشون داشته باشن و سالی یکی دوبار بخونن

اول کتاب راجع به شجاعت واقعی بود و اصیل زندگی کردن میگه

من همیشه مهم ترین توصیه ام به همه اینه واقعی باشین شفاف باشین احساسات و خواسته هاتون رو مطرح کنین بذارین بقیه تکلیفشون با شما معلوم باشه بدونن کی ناراحت میشین کی خوشحالین کی عصبانی هستین اما یه قسمتی رو خودم بهش توجه نکرده بودم که بزرگترین تلنگر این کتاب به من بود و اون اینکه برای واقعی بودن برای اصالت داشتن غیر از شفاف سازی و صداقت تو رابطه، لازمه خودت هم برای خودت دستت رو باشه لازمه نقطه ضعف ها و نقایصت هم مشخص باشه و ابراز بشه

شجاعت پیدا کردن برای ابراز ضعف ها باعث میشه تو شفقت به دست بیاری هم از جانب خودت هم از جانب افراد مورد اعتمادت نباید ضعف ها رو همه جا فریاد بزنی ولی برای چندتا آدم نزدیک و قابل اعتماد که ازت سوء استفاده نمیکنن یا سرکوبت نمیکنن یا تو سرت نمی زنن باید ضعف هات رو اعتراف کنی و شفقت دریافت کنی و از خودت هم

من خودم فقط یک نفر رو دارم که می تونم نقطه ضعف هام رو بهش ابراز کنم و خیالم راحت باشه تحقیرم نمیکنه سوء استفاده نمیکنه و به چشمم نمیکشه که حتی به همون یک نفر هم تا حالا خودم رو ابراز نکردم.

بعد توضیح میده که چرا ما سعی میکنیم نقطه ضعف هامون رو پنهان یا اصلاحشون کنیم یا سانسور کنیم چون تحمل خجالت کشیدن رو نداریم. چون اگر دیگران متوجه نقایص ما بشن ما شرمنده میشیم و شرم خیلی احساس قوی هست که می تونه آدم رو مچاله کنه میگه به جای اینکه خودمون رو سانسور کنیم سرزنش کنیم به آب و آتیش بزنیم تا اصلاح بشیم بیایم خودمون رو با همه ضعف ها و قوت ها بپذیریم دوست بداریم و ابراز کنیم و در عوض تحملمون رو در مقابل شرمنده شدن بالا ببریم چون چیزی برای شرمنده شدن وجود نداره چون هیچ آدمی نمی تونه کامل باشه و نباید باشه و ما اگر ضعف نداشته باشیم نمی تونیم شفقت و عشق و مهر دریافت کنیم نه از خودمون نه از دیگران و دریافت شفقت برای زندگی سالم نیاز ضروری هست

همه ی ما آدم های مهرطلب زیادی دیدیم که با ناله و غر و دلسوزی الکی برای خودشون میخوان محبت و توجه دیگران رو جلب کنن این از همین نیاز میاد ولی از راه اشتباه و غیر صادقانه میخواد تامین بشه که نمیشه

بعد برنی براون که یه دانشمند و محقق هست میاد شروع می کنه راهکار دادن و ده تا راهکار میده که من با وجودیکه طولانی میشه می نویسمشون تا یه خلاصه ای از کتاب موهبت کامل نبودن اینجا باشه هم برای ترغیب شما به خوندن کتاب هم برای اونایی که نمی خونن بدونن توش چی بوده ممکنه دو یا سه تا پست بهش اختصاص بدم.

 

راهکار اول : پرورش اصالت

برای اصیل بودن باید نقاب ها رو از رو صورتمون کنار بزنیم ، خودنمایی کردن رو تموم کنیم و از نمایش دادن خود ایده آلمون به جای خود واقعیمون دست برداریم و خودمون رو با تمام احساسات بد و خوب و خصلت های بد و خوب بپذیریم و دوست بداریم و ابراز کنیم و از جایگاه امنمون بیایم بیرون و شجاعت اینو پیدا کنیم که بذاریم هرکسی هر طور دوست داره در مورد ما قضاوت کنه ، ترکمون کنه، نظرش عوض شه، شوکه شه اصلا از این خود واقعی جدید ما

چون

خطر گم کردن خودمون وحشتناک تر از آشکار شدن خود واقعی مون برای دیگرانه ....

چون

ما همینطور که هستیم مهم و باارزشیم

( و البته که این خود واقعی در هیچ زمانی به هیچ صورتی و به هیچ دلیلی حق نداره به دیگران آسیب بزنه فقط حق داره خودش رو ابراز کنه)

مثلا اگر ما آدمی هستیم که زود خشمگین میشیم نمی تونیم بگیم همینیه که هست و با بقیه پرخاشگرانه رفتار کنیم چون خصلت وحشیگری مال انسان نیست و اصالت نداره و واقعی نیست و حتما یه بخش آسیب دیده هست که باید درمان بشه منظور بروز و بیان احساسات هست نه رفتارهای آسیب زا

 

راهکار دوم : پرورش شفقت به خود

برای این موضوع باید کمال گرایی رو رها کنیم که تقریبا میشه گفت یکی از سخت ترین کارهاییه که یک انسان می تونه برای خودش بکنه

کمالگرایی به معنی نهایت سعی و تلاش خود رو کردن نیست و با رشد و پیشرفت سالم فرق داره

هسته ی اصلی کمال گرایی تلاش برای کسب تایید و پذیرش دیگرانه، برای بی عیب و نقص به نظر رسیدنه که ما برای حفظ خودمون از قضاوت ها و انتقادها و احساس شرم و خجالت تلاش می کنیم و خودمون رو به زحمت زیادی میندازیم و بار سنگینی رو حمل می کنیم تا بی عیب به نظر برسیم .

کمالگرایی مانع پیشرفته ... آدم رو فلج میکنه چون هر چقدر هم تمام تلاشت رو بکنی برای ارائه ی بهترین نسخه ی خودت باز هم نسخه ی بهتر از تو وجود خواهد داشت در هر زمینه ای و این باعث میشه کلا تلاش نکنی چیزی رو که کامل نیست ارائه بدی و فرصت ها رو به راحتی از دست میدی

فلج شدن یعنی دنبال نکردن رویاها به خاطر ترس عمیق از اینکه مبادا شکست بخوریم، مرتکب اشتباه بشیم و دیگران رو نا امید کنیم ، می ترسیم خطر کنیم و احساس ارزشمندیمون مورد تهدید قرار بگیره

چرا چون از بچگی به جای اینکه خودمون ارزشمند قلمداد بشیم کارهامون مورد ارزیابی قرار میگرفت و اگر کارهامون درست و مورد تایید اطرافیان و محیط بود ارزشمند بودیم اگر نبود تحقیر میشدیم

برای همینه که اینقدر روانشناسا الان تاکید می کنن که اگر بچه هاتون کارهای اشتباهی میکنن بهشون بگین خودت رو خیلی دوست دارم ولی از این کارت ناراحت شدم کارت درست نبود خودت خوبی ، خودت ارزشمند و دوست داشتنی هستی

چون آسیب زیادی دیدیم ماها که با کارهامون قضاوت شدیم.

خود من از بچگی تو محیطی بزرگ شدم که همه از پدر و مادر و دوست و آشنا و معلم و فامیل می گفتن چقدر نسیم خانم و عاقله، چقدر مسئولیت پذیره چه بچه ی خوبیه

و نسیم طفلکی برای اینکه به اعتماد و باور اونها خدشه ای وارد نشه خودش رو در چهارچوب عاقل و خانم بودن نگه داشت

عاقلِ چی آخه؟ من فقط دختر باهوشی بودم که حواسم خیلی جمع بود و می دونستم باید چه کار کنم تا بزرگترها زبان به تحسین و تمجید باز کنن و پدر مادرم در مقابل دیگران سرشون رو بالا بگیرن و بهم افتخار کنن

یادمه یه بار داییم کل بچه های فامیلی که خونشون جمع شده بودیم رو برد سینما شاید ده تا بچه بودیم کلی هم هله هوله برامون خریده بود. بعد پسر خودش که اتفاقا خیلی هم بچه تخس و بی فکری بود گفت من ساندویچ میخواااام ... عررر ساندویچ کل خیابونو گذاشت رو سرش همسن من بود دو ماه بزرگتر من چند سالم بود شاید 9 سال شایدم 8 سال شنیدم داییم یواشکی بهش گفت بچه من الان کلی خرج سینما کردم برای این همه بچه ساندویچ هم بخرم؟ شام تو خونه حاضره الان می ریم شام میخوریم و پسرش نمی فهمید و هوار هوار

داییم وایساد و از بچه ها پرسید چه ساندویچی میخورن ؟ هر کی یه چیزی سفارش داد و من اول که هی گفتم نمی خورم میل ندارم بعد که داییم اصرار کرد به منو نگاه کردم و ارزونترین ساندویچ رو سفارش دادم یادمه وقتی رفتیم خونه داییم به بابام گفت شما یه گنجینه داری بچه که نیست فرشته است و داستان رو تعریف کرد و کلی من رو مورد تحسین و تمجید قرار دادن و بابام هم من رو می بوسید و بهم افتخار میکرد

من اون شب دلم اون ساندویچ گرونها رو میخواست. دلم میخواست منم کنار بچه ها یه چیز باحال بخورم و حال کنم ولی ملاحظه ی داییم رو کردم و تا همین الان که در آستانه ی چهل و سه سالگی هستم پا روی خواسته ها و علایقم میذارم تا یه وقت اون بتی که از من ساخته شده در اذهان عموم خدشه دار نشه اینقدر اتفاقات این مدلی تو زندگی من فراوون افتاده که من می تونم با یادآوری هرکدومش نسیم طفلکی کوچولو رو تو بغلم بگیرم و حسابی براش اشک بریزم.

می دونین من بزرگترین ضربه رو از چی خوردم تو زندگیم؟ از ضریب هوشیم در حالیکه همین ضریب هوشی اگر به جای اینکه در جهت ساختن یک شخصیت ایده آل نمایشیِ مورد تمجید مورد استفاده قرار بگیره صرف خلاقیت و پرورش شخصیت واقعی میشد الان زندگی شگفت انگیزی داشتم

الان به جای اینکه بشینم هی دنبال غم ها و شادی های گمشده ی خودم بگردم، هی دنبال شور و نشاط زندگی کردن باشم، هی بخوام قلب به باد رفته ام رو شفا بدم داشتم با عشق و نشاط زندگی میکردم.

وقتی این قسمت های کتاب رو میخوندم احساس میکردم در یک کشتی پهلوانی پشتم به خاک مالیده شده ضربات سهمگینی رو روی روح و روانم حس میکردم احساس میکردم خاک شدم و شکست خوردم برای یکی دو روز چشمهام رو بستم تا این شکست رو هضم کنم

 

خود کتاب تو سطرهای بعد بهم گفت :

شفقت به عقیده ی دکتر نف سه مولفه داره

مهربانی به خود

انسانیت مشترک

ذهن اگاهی

 

مهربانی به خود یعنی وقتی رنج میکشیم، وقتی شکست میخوریم ، وقتی احساس ناکافی بودن می کنیم به جای اینکه خودمون رو سانسور کنیم ، رنجمون رو نادیده بگیریم، خودمون رو با انتقاد و سرزنش تازیانه بزنیم نسبت به خودمون صمیمی و مهربون باشیم خودمون رو درک کنیم و ببخشیم و در آغوش بگیریم چون ممکنه کارمون اشتباه بوده باشه ولی خودمون مهم و ارزشمندیم.

برای همین تازیانه ی انتقاد و سرزنشم رو زمین گذاشتم و گفتم من بهترین کاری رو که بلد بودم انجام دادم و تنها کسی که این وسط آسیب دید خودم بودم که می تونم برای خودم جبرانش کنم... پس چشمهات رو باز کن و بذار نور به قلب و روحت بتابه بلند شو و بعد از این خود واقعیت رو زندگی کن بذار این بتی که از تو ساخته شده در نظر همه بشکنه و از بین بره... خود همین شکسته شدن شجاعت و قدرت زیادی می طلبه که اونایی که باید ببینن می بینن و واقعی تر از قبل میمونن

 

انسانیت مشترک یعنی اینکه بدونیم رنج کشیدن و احساس نقص تجربه ایه که همه ی انسانها با اون مواجه میشن و فقط برای من اتفاق نمی افته

( میدونید من چقدر همسرم رو بابت گفتن این جمله وقتی یه اتفاق ناخوشایندی برایم می افتاد سرزنش کردم؟ همیشه میگفت نسیم ناراحت چی هستی برای همه اتفاق می افته ، و من یادمه با یه کم عصبانیت همیشه بهش گفتم من همه نیستم برای من نباید پیش بیاد شاید همه بخوان معیوب باشن من نمیخوام مثل همه باشم و الان که فکرش رو می کنم می بینم مدت زیادیه که همسرم دیگه اینو به من نگفته فقط برای دلداری میگه اشکالی نداره خودت درستش می کنی ) چقدر عصبانی میشدیم از این واقعیت که برای همه پیش میاد.... چرا من رو در سطح همه می آورد پایین !!!!!! نسیم کمالگرای بی نقص

البته این جمله در خودش معنای عمیق تری داره از چیزی که مد نظر همسر من بود ولی به طور کلی نگاهش درست بود ....

 

ذهن آگاهی یعنی میانه روی در برخورد با هیجان های منفی، یعنی نه سرکوب و سانسور کنیم و وانمود کنیم اتفاقی نیفتاده یا اینکه من که ناراحت نشدم . نه اینکه به طور اغراق آمیز بزرگش کنیم و واکنش های افراطی نشون بدیم.

ذهن آگاهی یعنی در عین حال که به احساسات منفیمون آگاه هستیم و با خودمون مهربونی میکنیم، نمیایم اونقدر بزرگش کنیم که جنبه ی منفیش بر ما غالب بشه و ما رو تو فاز منفی بندازه

 

تو بخش دست به کار شوید که اجرای عملی توصیه ها هست میگه هر روز صبح که از خواب بیدار میشیم به خودمون بگیم که تظاهر و خودنمایی دیگه بسه واقعی باش

(احساساتت رو درست ببین و صادقانه واکنش نشون بده) و این نیازمند مکث کردنه .... آروم و با طمانینه زندگی کردن و به احساسات خودمون آگاه شدن و دیدنش

من خودم سالهاست دارم واقعی بودن رو تمرین میکنم و سعی میکنم در مورد احساسات و خواسته هام واقعی برخورد کنم، بیان کنم، درخواست کنم ولی خب روحیه کمالگرای من نقص و ضعف ها رو جزو واقعیات من حساب نمی کرد و در این مواقع واکنش هام نادرست از آب در میومد.  

فکر میکنم همین دو تا راهکار برای این پست کافیه راهکارهای بعدی زیاد نیستن شاید بشه تو یه پست جمعشون کرد ولی فعلا تا همینجا داشته باشین بخونین اگر ابهامی هست بگین با هم حرف بزنیم یه کم جا بیفته برامون هضمش کنیم بعد بریم راهکارهای بعدی رو ببینیم .

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۵ خرداد ۰۰

کمال گرایی نامرد

یه زمان هایی یه جاهایی تو زندگی آدم یهو می فهمه در مورد یه باور و اعتقاد خیلی محکمی که در مورد خودش داشته و شک نداشته که درسته خیلی اشتباه میکرده

قبول کردنش سخته و تغییر دادنش سخت تر

خیلی شجاعت میخواد اعتراف کردن بهش و عوض کردن مسیر

تو سن و سال ما احتمالا این داستان ها بیشتر پیش میاد

من خیلی کاری به آدمهای دیگه ندارم از وقتی یادم میاد خودم با خودم تو کشمکش هستم بعد فکر میکنم سالهاست دارم رو خودم کار میکنم ... سالهاست خودشناسی و خودسازی کردم

کلی نقطه ضعف پیدا کردم و تغییر دادم و رشد کردم

کلی عادت های جدید ایجاد کردم

وقتی پای خود دوستی به میون می اومد پیش خودم سرافراز بودم میگفتم من خیلی وقته دارم به خودم و جنبه های مختلف خودم و زندگیم رسیدگی میکنم ... خیلی برای خودم وقت گذاشتم مطالعه کردم، سبک و سیاق خودم رو تو زندگی پیدا کردم و خیلی از خودم راضی ام

دوستای قدیمی می دونن که من معمولا از خودم راضی ام

بعد یهو می فهمی تمام این کارهایی که کردی، تلاشها و مطالعه ها و رسیدگی ها برای ارضای کمال گرایی بوده نه برای خود دوستی

اتفاقی که می افته اینه که می شینم خودم رو بغل می کنم و برای خودم اشک می ریزم که سالها تلاش کردم تا خودم از خودم راضی باشم. راضی باشم !!! راضی از چی؟

کدوم چهارچوبه که اگر توش قرار بگیرم خودم از خودم راضی میشم ؟

حالا که تصمیم گرفتم خود دوست تر باشم، حالا که می بینم تنها چیزی که باعث شفای قلبه دوست داشتن خود و شفقت با خود هست، حالا که دارم مطالعات عمیق تر انجام میدم برای کشف راه و روش هایی برای خود دوست تر شدن می فهمم عجب ظلمی به خودم کردم تو تمام این سالها

چه بار سنگینی رو با خودم حمل کردم تا احساس ارزشمندیم تهدید نشه ... چقدر سخت گیر بودم به خودم تا رضایت خودم رو فراهم کنم....

حتی الان خجالت میکشم اعتراف کنم مفهوم کمالگرایی رو اشتباه متوجه شده بودم چون می ترسم از اینکه ناقص به نظر برسم و اعتبارم خدشه دار بشه

اینکه تمام این سالها سعی کردم نقایصم رو برطرف کنم ، نقطه ضعف هام رو ببینم و رفعشون کنم درست نبوده ... درستش این بوده که نقطه ضعف هام و نقایصم رو ببینم و دوست بدارم و بهشون اعتراف کنم و خودم رو با همون نقطه ضعف ها ابراز کنم تا یواش یواش خود به خود و به تدریج شجاعت واقعی شدن و اصیل زندگی کردن رو پیدا کنم  

حذفشون و تمرین و تلاش برای درست کردنشون درست نبود... شور و نشاطم برای زندگی رو بابتش از دست دادم .

پست نامفهومیه شاید ولی باید امروز اینجا باشه تا بعد که از شوکش در اومدم به مرور و آروم توضیح بدم چه تحولی درونم رخ داده...

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۰۰

کلاس اول تمام شد

میخوام یه پست طولانی بنویسم برای مامانهایی که قراره بچه های کلاس اول داشته باشن

تابستون گذشته درمونده ترین آدمی بودم که تا اون موقع از خودم سراغ داشتم چون برای عید 99 کلی برنامه ریخته بودم که برم بابام رو که خیلی حال خوب و سرحالی داشت رو بردارم ببرم دو هفته بگردونم ببرم زادگاهش و بچرخیم و بگردیم و بخوریم و خوش بگذرونیم یهو کرونا شد و راهها بسته شد و .... نشد

تو اردیبهشت تو چکاپ وضعیت بابا مشخص شد بیماری به کبد و مجاری ادراری زده و با وجود سرحالی و حال خوب ظاهری بیماری پیشرفت کرده و شیمی درمانگر بابا گفت تقریبا دیگه امیدی نیست و یه نوع شیمی درمانی سخت هست که هرکسی ازش سالم در نمیاد ولی اگر در اومد خیلی خوب خواهد شد بابا شاد و خندان و سر کیف بود من گفتم فعلا که خوبه چه کاریه اما خودش گفت خب اگر بیشتر پیشرفت کنه زمین گیر شم چی؟ حالا که از لحاظ وضع جسمی خیلی خوبم می دونم که از پسش بر میام انجامش میدم ... گفتیم دکتر گفت ممکنه نشه گفت یا خوب میشم یا از از بین می رم هر دو گزینه بهتر از اینه که بیماری در من پیشرفت کنه و زمان زیادی رو با درد و رنج زنده بمونم

و زیر درمان دوام نیاورد و از بین رفت دو ماه طول کشید تا ذره ذره از بین بره و اون دو ماه دیدن یواش یواش خاموش شدن کسی که می پرستیش قابلیت اینو داره که آدم رو به مرز جنون برسونه

و بعد از این همه رنج و درد از دست دادن، یه عده هم تازه یادشون بیفته تمام سالهایی که باب میلشون رفتار نکردی رو باهات تسویه حساب کنن . بعد صاحبخونه یادش بیفته که به هر طریقی که هست خونه اش رو میخواد و تو اون حال من باید وسایل جمع میکردم کارتن میکردم و بعد تو خونه ی جدید باز میکردم در حالیکه هنوز شرایط حتی ناهار و شام پختن معمولی رو هم نداشتم. بعد یه بچه ی کلاس اولی بازیگوش داشته باشی که نمی تونه بره مدرسه و باید بمونه تو خونه و خودت مسئولیت آموزشش رو به عهده بگیری

تو اون شرایط تو اون میزان از مچالگی که من بودم بهترین تصمیم این بود که هومان رو نفرستم مدرسه و بذارم یکسال دیرتر بره مدرسه کاری که خیلی ها فقط به این دلیل که حس کردن خودشون از پس آموزش برنمیان انجام دادن

خیلی عاقلانه و منطقی بود به خصوص تو شرایطی که ما داشتیم

اما هومان تشنه ی یادگیری بود خیلی دوست داشت بتونه بخونه و بنویسه و من نگران بودم اگر امسال با این اشتیاق نذارم سال بعد اگر از هیجان و شورش افتاد کی مقصره؟

دوتا رنج و مصیبت بزرگ رو از سر گذرونده بودیم و سوگوار بودیم جابه جایی خونه دردش برای هومان بیشتر از درد از دست دادن پدر برای من بود اشک می ریخت و عزاداری میکرد بابت از دست دادن خونه ای که توش بزرگ شده بود

و یک هفته بعد از اثاث کشی کلاس اول ما رسما شروع شد. نصف کارتن هام هنوز باز نشده بودن بعضیاشون هنوزم باز نشدن . من زمین گیر بودم و جلوی روم یه غول بزرگ و وحشتناک که باید ازش رد میشدم . اصلا نمی دونستم تو کتاب های کلاس اول چی هست؟ اصلا نمی دونستم باید چه کار کنم؟ اصلا نمی دونستم چی قراره پیش بیاد و اعتراف می کنم به شدت می ترسیدم

کتاب های هومان رو چیدم دورم هنوز چهلم پدرم رو پشت سر نذاشته بودم چشمام رو بستم و گفتم من همیشه از شرایط سخت با هر جون کندنی که بوده با موفقیت عبور کردم اینبار هم می تونم

مجبورم که عبور کنم

پای هومان در میونه و هومان مهم ترین موجودیه که تو زندگی من وجود داره چون صد درصد مسئولیتش با منیه که به این دنیا آوردمش

کتابهاش رو بغل کردم و گفتم به بهترین شکل ممکن ازش عبور میکنیم عزمم رو جزم کردم و گفتم اصلا نمی دونم قراره چی بشه و هیچ چشم اندازی از حتی یک ماه دیگه هم ندارم ولی تو هر قدم که بر میداریم بهترین و کامل ترین کاری که میشه کرد رو انجام میدیم بدون اینکه به نتیجه اش فکر کنیم بدون اینکه هیچ چیز دیگه ای مهم  باشه و بدون اینکه آسیبی ببینیم.

از روز اول که کلاس شروع شد با دقت به چیزی که معلم میخواست توجه میکردم چند روز حضوری رفتن و بعدش دیگه به صورت آنلاین تو خونه اول اولش فقط یه سری خط و خطوط بود که بچه ها باید برای راه افتادن دست هاشون انجام میدادن چند مدل مختلف معلم میگفت و ما همه اش رو انجام میدادیم بعد افتادیم تو لوحه نویسی و هومان اونقدر کج و معوج و بالا پایین می نوشت که من شاخ در می آوردم که مگه میشه این همه کج و کوله نوشت بعد سعی کردم خودم با دست چپ بنویسم و دیدم بله دقیقا میشه این همه کج و کوله نوشت. بدون اینکه هیچ تذکر و تشری دریافت کنه فقط با یه مداد قرمز دور اونهایی که بهتر کشیده بود رو خط کشیدم و با هم ذوق کردیم که وای اینو نگاه کن چه خوب شد. و همینطوری یواش یواش بعد از حدود یک ماه شاید هم بیشتر هومان یاد گرفت توجه کنه با دقت نگاه کنه و شبیه تر به سرمشق بنویسه

نکته ی اول : بچه هر طور که می نویسه داره با تمام توانش و چیزی که بلده می نویسه نه میخواد بد بنویسه نه میخواد از زیر کار در بره و نه هیچ نیت دیگه ای پشتش هست فقط همونقدر بلده و توانایی دستش در همون حده همون توانایی دست رو باید بوسید و تقویت کرد همین

بعد رسیدیم به بازیگوشی سر کلاس، معلم درس میداد و ایشون شکلک های خنده دار می کشید و میخندید و مسخره بازی در می آورد و اصلا گوش نمیکرد معلم چی میگه آروم آروم هر روز بهش گفتم پسرم وقتی سر کلاس هستی باید به حرف خانم معلم توجه کنی و این جمله رو هر روز به مدت 8 ماه تکرار کردم و نتیجه ای نداشت و همچنان بازیگوشی حرف اول رو می زد.

کاریش نمی تونستم بکنم چون مدل و فرم شخصیتیشه مدرسه هم مقصر بود چون نقاشی، و خوشنویسی و ورزش رو لا به لای درسها براشون گذاشته بود و به خاطر این تایم کلاس آنلاین رو به چهار ساعت افزایش داده بود و واقعا برای بچه ی 7 ساله 4 ساعت سر کلاس بودن شدنی نیست اصلا ... بازیگوشی میکنه چون مقتضای سنش بازی کردنه چون برای همین تو دنیا میگن تا زیر 12 سال همه چی رو با بازی به بچه ها یاد بدین .. به این فکر میکردم که این بازیگوشی کاملا طبیعیه و چیزی که غیر طبیعیه سیستم آموزش ماست پس من به خاطر یه سیستم و روش غلط ، روند رشد طبیعی بچه ام رو نابود نکنم و اجازه بدم بازی کنه اما یه قوانینی براش در نظر بگیرم که بتونم چیزی که باید یاد بگیره رو یادش بدم .

پس برنامه ریزی کردیم و روزی یک ساعت برای انجام تکالیف براش در نظر گرفتم... بیشتر نمی شد باور کنین

صبح ها با هر تدریس جدید یه مقدار مشق می نوشتن خدا رو شکر هومان به نوشتن علاقه داشت و اونو می نوشت سر کلاس خانم معلم تکلیف میگفت می نوشتن و بعد همون رو دوباره عصر باید تکرار میکردیم بعد از لوحه ها رسیدیم به نشانه ها که همون حروف هست و دونه دونه انجامش دادیم. تو اون زمان یکساعت که داشتیم به با کیفیت ترین شکل ممکن می ساختمش شاید نوشتن مشقها نیم ساعت هم زمان نمی برد چون هومان دستهای قوی داشت که می تونست سریع کلمه ها رو بنویسه اما من از تمام یکساعتم استفاده میکردم و تمام چیزی که صبح تو مدرسه یاد داده بودن رو دوباره براش مرور میکردم .

بعد می تونست بره بازی کنه اگر روزی حس میکردم چیزی که یاد دادن براش جا نیفتاده تو بازی به شکلی خلاقانه تکرارش میکردیم حالا یا یه ربع نیم ساعتی معلم بازی میکردیم و از اون میخواستم برام توضیح بده یا مسابقه میدادیم و با هیجان اونو مرور میکردیم. فقط مرور میکردیم.

به هیچ عنوان تا چیزی رو کامل یاد نمیگرفت ازش رد نمیشدم اگر می دیدم یه کم توش می لنگه اونقدر به شکل های مختلف با بازی انجامش میدادیم تا حسابی براش جا بیفته.

اما به زور هیچوقت هیچ کاری نکردم هیچ فشاری برای فرو کردن چیزی تو مغز بچه ام نیاوردم هیچ فشاری!. هر روز و هر روز فقط تکرار کردم. چون برنامه ریخته بودم و هومان می دونست تو اون تایم موظف هست تکالیف رو انجام بده و فعالیت مورد علاقه اش بعد از انجام تکالیف قرار داشت و برای زودتر رسیدن به اون فعالیت هم که شده تکالیف رو به موقع و درست انجام میداد.

هر روز طبق برنامه ی همون روز پیش می رفتیم و آخر هفته ها همیشه یه سری تکالیف اختیاری وجود داشت که مرور کل هفته بود و به شدت کاربرد داشت و من از همون هفته های اول که اون تکالیف رو گذاشتن خودمون رو مقید به انجام دادنش کردم و وسط های سال مشخص شد که چه تاثیر فوق العاده ای داشته اون تکالیف دوره ای پایان هفته و چقدر بچه هایی که انجام دادن با اونها که انجام ندادن متفاوت هستن از لحاظ پیشرفت .

بعد از دو ماه کاملا جا افتادیم دو ماه اول خیلی سخت بود برای من چون از طرفی نمی خواستم فشاری به هومان بیارم از طرف دیگه تلاش میکردم مقیدش کنم به انجام کارها

اواسط سال برای ارزیابی رفتن مدرسه و اونجا هم به خوبی از پس انتظارات معلم بر اومد..

و من متوجه شدم که عملکردمون درست بوده و به همون شکل ادامه دادیم . تکالیف هر روز برای همون روز به بهترین و کامل ترین شکل، پایان هفته ها دوره ی کامل هفته، و چیزی که جا نمی افتاد تمرین اضافه تر از چیزی که معلم میخواست تا زمانی که جا بیفته برای این عملکرد آخری از معلمش کمک میگرفتم...

تا رسیدیم به عید و تعطیلات عید ما فعالیت آموزشیمون رو به روزی نیم ساعت تقلیل دادیم صبح ها که از خواب بیدار میشد یه دیکته ی کوچولو و یه تمرین ریاضی و رو خوانی از متن های کوتاه و بعد تازه روزمون شروع میشد. بعد از عید خیلی آماده بود فشار خاصی هم نیومد بهش اگر شرایط مسافرت رفتن بود حتما مسافرت می رفتیم  البته که تو مسافرت هم اون نیم ساعت رو براش در نظر میگرفتم چون کلاس اول بود و دو هفته وقفه ممکن بود حروفی که تو چند روز قبل از تعطیلات یاد گرفته بودن رو کمرنگ کنه تو ذهنشون.

و رسیدیم به امتحانات و تمام دروس رو از اول تا آخر مرور کردیم تو امتحانات بعضی روزها تا سه چهارساعت هم کار کردیم و هومان عالی همکاری کرد می دونست امتحانه باید همه رو مرور کنه و بعد از امتحانات تعطیلات تابستانیه

امروز که دارم این پست رو تموم می کنم امتحانات تموم شده دیروز آخرین امتحان که ریاضی بود رو دادیم و تموم شد و بی نهایت از نتیجه ی کار راضی هستم.

بزرگترین درسهایی که من تو این 8-9 ماه گرفتم این بود که

  1. خیلی صبور تر شدم با هومان چون با همه ی وجود دیدم که اگر صبر کنم به مرور همه چی به بهترین شکلش تو جای درستش قرار می گیره
  2. روند تکامل رو به وضوح و با چشمهام دیدم ... و متوجه شدم که چقدر ما فشارهای الکی و بی نتیجه به خودمون و دیگران میاریم در حالیکه باید اجازه بدیم همه چی آروم آروم جا بیفته
  3. نتیجه ی پشتکار داشتن رو دیدم و متوجه شدم هر چقدر هم نابغه باشیم و از میزان هوش بالایی برخوردار باشیم اگر پشتکار و تمرین و تکرار نباشه تمام اون هوش و ذکاوت هدر میره و حروم میشه که مهم ترین درس برای منِ تنوع طلب بود که حاضر به تکرار کردن نیستم

 

و یه نکته ی مهم رو هم اخر کار بگم به دوستان عزیزم یه زمان هایی تو زندگی پیش میاد که آدم مجبور میشه اولویت بندی کنه و بعد برای اون اولویت برنامه بریزه و سفت و سخت بهش پایبند بمونه حتی اگر مجبور به فدا کردن یه سری خواسته ها و برنامه های دیگه باشه

یه وقتهایی همسر آدم ، بچه ی آدم ، پدر آدم، مادر و خانواده ی آدم نیاز به حمایت و کمک تمام وقت ما دارن و بدون کمک ما نمی تونن از اون مرحله ی مهم و حساس زندگی عبور کنن . مثل دو سال پیش که پدر من به شدت مریض شد و من باید برای حمایت ازش می رفتم، مثل چندسال پیش که همسرم میخواست یه کار جدید راه اندازی کنه و من باید تمام وقت بهش کمک میکردم، مثل امسال که پسرم کلاس اولش رو مجبور شد تو خونه بگذرونه

اینها شرایط خاص هستن دائمی نیستن، اینها از خودگذشتگی و ایثار میخواد و از نظر من این ایثار و از خودگذشتگی تو موقعیت های خاص به شدت لازم هست برای سفت و محکم شدن پایه های ارتباطات خانوادگی و قدرتمند شدن خود آدم ... من بعد از هر کدوم از اینها خیلی خیلی قوی تر از قبل شدم. دقیقا مثل این میشه که یه نسیم به اون موقعیت وارد میشم و یه نسیم دیگه بزرگتر، وسیع تر، قدرتمندتر، و با تجربه تر از اون موقعیت خارج میشم .

تجربه ی بسیار چالش برانگیز و در عین حال لذت بخشی رو با هومان پشت سر گذاشتیم و من دارم آماده میشم که تعطیلات هیجان انگیز و زیبایی رو برای خانواده ی سه نفره ی قشنگمون رقم بزنم .... چون من باید رقم بزنم . چون ستون خانواده من هستم .  

  • **نسیم **
  • يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۰

من و وین عزیزم و دائو 4

آیه یا شعر چهارم دوباره توصیفی از تائو هست. می دونید تائو یا خدا یا کائنات یا هرچی هرچی که اسم اون نیروی عمیق بی نهایت درون ما رو شامل میشه رو نمیشه با کلمات به دیگران فهموند چون این نیرو و انرژیه که هر کسی باید خودش درکش کنه اونی که درک کرده با توصیف دیگران خیلی راحت کنار میاد و می تونه بفهمه اینکه میگه همانند خلاء بی پایان است. نهان است و همیشه حاضر یعنی چی ولی اونکه درک نکرده لمس نکرده تجربه نکرده هرچقدر هم با هر زبانی و به هر روشی توصیف کنیم نمی تونه متوجه بشه

 

تائو به چاه می ماند؛

می توان از آن استفاده کرد ولی هرگز تمام نمی شود.

همانند خلأ بی پایان است؛

پر از امکانات بی شمار.

نهان است و همیشه حاضر.

نمی دانم چه کسی آن را به وجود آورده؛

از خدا هم قدیمی تر است.

 

به قول میکال پاول که استاد معنویه میگه ما به عنوان یک انسان در ذات خود خواب هستیم حضور تائو رو مسدود کردیم وقتی بیدار بشیم می تونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم

خرد ، قدرت، آگاهی ، عشق ، شادی به نظر شما قابل توصیف با کلمات هستن کسی که خردمندی رو تجربه نکرده باشه می تونه با کلمه های آدمهای خردمند خودش خرد رو تجربه کنه ؟ نه فقط می تونه بگه این آدم شبیه خردمندها رفتار می کنه

پس کلمه ها فقط می تونن روشها و فرایندهایی رو به ما آموزش بدن که ما بتونیم با استفاده از اون روشها خودمون تائو رو تجربه کنیم.

یه پستی نوشته بودم تیرماه 91.. اون موقع پست هام اسم نداشتن شماره داشتن

برای پیدا کردنش مجبور شدم اون وبلاگم رو شخم بزنم چقدر حرفهای درست و خوبی میزدم اون موقع ها.... کلی تو اون وب چرخیدم و مطلب خوندم گنجینه ایه برای خودش

اون پست رو بخونین در همین رابطه است .

وین دایر جان هم که باز توصیه ای کرده که خیلی مرتبط با این نوشته نیست یعنی عاشقشم که به هر بهونه ای میخواد باورهای خودش رو بهمون یاد بده

میگه وقتی یک خواسته ای دارید خودتون رو در حالتی تصور کنید که تو مسیر درست رسیدن به اون خواسته قرار دارید

به این باور برسید که هرچیزی که لازم دارم همین الان دارم چون در نهایت شما قراره به این آگاهی مطلق برسید که هر چی که نیاز دارید دقیقا در همین جا و همین لحظه دارید و براتون مهیا هست و تائو مراقب شماست دیگه لازم نیست دغدغه ی چیزی رو داشته باشید و پاداشتون هم احساس لذت صلح جوییه که در لحظه بهش می رسید .

من این ترجمه رو خیلی دوست دارم کار رو برام راحت می کنه احتیاج به تفسیر و توضیح اضافه ای نداره.

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۰

من و وین عزیزم و دائو 3

سومین آیه به این شکل شروع میشه

 

اگر مردانِ بزرگ را بیش از اندازه ارزشمند شمارید،

مردم عادی کوچک شمرده می شوند.

اگر دارایی خود را بیش از اندازه عزیز دارید،

دزدی میان مردم رواج پیدا می کند.

 

 به نظر می رسه خطاب به حکمرانان و سیاستمدارن هشدار می ده که بت سازی نکنن و مقام و رتبه بندی ها رو خیلی مهم جلوه ندن ..چیزی که متاسفانه در کشور ما رایج هست و آدم های بادکرده ی الکی زیاد هستن هم در سطح اجتماع هم در خانواده ها، ارزش گذاریها و احترام گذاشتن ها به رتبه ی طرف تو جامعه صورت می گیره

در مورد جمله دوم هم از دو منظر میشه نگاهش کرد، هم از این جهت که تو خود جمله به نظر می رسه و از هم از این طرف که وقتی به مال و منال اهمیت زیادی بدی برای داشتنش و زیاد کردنش هر کاری می کنی حتی دزدی

به نظرم شاید بهتر بود میگفت دزدی میانتان رواج پیدا می کند که هر دو صورت رو در نظر می گرفت

البته من که زبان چینی بلد نیستم و نمی تونم بفهمم اصل جمله چی بوده

 

و بخش بعدی آیه

فرزانه با خالی کردن ذهن مردم، آن ها رهبری می کند.

و با تضعیف جاه طلبی ها، و تحکیم اراده شان،درون آنها را غنی می سازد.

او به آن ها کمک می کند تا از دانسته ها و آرزوهای خود خالی شوند.

و در کسانی که تصور می کنند می دانند سردرگمی به وجود می آورد.


بی عملی را بیازمایید،
و هر چیز در جای خود قرار خواهد گرفت.

 

تحقیقات نشون داده که خردمندانه ترین کتابی که تو کل تاریخ نوشته شده همین دائو د جینگ هست و هرچی لازم هست برای غنی شدن و هدایت شدن به مسیر درست تو این کتاب آورده شده

یعنی هرچی درس زندگی لازم داریم می تونیم از تو همین کتاب یاد بگیریم

شما نگاه کنین ما الان تازه آیه ی سوم هستیم ،چقدر تا حالا جامع و کوتاه و مختصر چه معانی عمیق و خردمندانه ای رو یادمون داده

تو همین بخش دوم میگه خالی کردن ذهن، تضعیف جاه طلبی ها، تحکیم اراده، خالی شدن از دانسته ها و آرزوها، بی عملی چیزهایی هست که استاد به شاگردش یاد می ده تا همه چیز در جای خودش قرار بگیره.

این خالی شدن ذهن که باعث میشه ما در لحظه باشیم اصلی ترین و مهم ترین عامل آرامش ما هست.

جاه طلبی ها همون خواسته های ما هست که ما به خاطرشون خودمون و دیگران رو به زحمت میندازیم

خواسته ها هیجان، استرس و رقابت ایجاد می کنن وین عزیز میگه خواسته هاتون رو یادداشت کنید بهشون توجه کنید اما همزمان به تائو وصل باشید و به راهنمایی های درون و کائنات گوش بدید

تاکید می کنه که شادی رو شما در لحظه بودن و زندگی کردن لحظه لحظه های زندگیتون می تونید پیدا کنید نه در رسیدن به جای خاصی که مد نظرتون هست

یه درس دیگه ای وین دایر میده تو این بخش که نمی دونم مربوط به کدوم جمله ی این آیه هست انگار دلش میخواسته آیه رو تکمیل کنه و حس کرده جای دادن این درس اینجا می تونه باشه و اون درسیه که تمام بزرگان موفقیتی و ثروتمندان واقعی ازش حرف زدن و عامل اصلی موفقیتشون می دونن و اون اینه

ارتباط های خود را با خالی کردن ذهن خود از موقعیت ها و مالکیت ها، تقویت کنید و به جای آن به خدمت به دیگران و همکاری در مورد سلامتی و تقویت همه فکر کنید.

یه باور خیلی قدرتمند در ذهن های ثروتمندان خردمند اینه که برکت و فراوانی و شادی و خوشبختی وقتی به سمت ما جاری میشه که هدف ما خدمت رسانی به دیگران باشه وقتی ما میخوایم یه کسب و کاری راه بندازیم میخوایم یه ثروتی به دست بیاریم فقط در صورتی به طور مداوم موفق میشیم که هدفمون خدمت رسانی به دیگران باشه تا وقتی به این فکر کنیم که چقدر سود میکنیم چطوری پول در بیاریم چه جوری سودمون رو بیشتر کنیم بدون اینکه نیازها و خواسته های مردم رو در نظر بگیریم به هیچ ثروت ماندگار و خردمندی پشتش که عامل لذت بردن از اون ثروت هست دست پیدا نمی کنیم که متاسفانه تو ایران این ذهنیت خیلی رواج نداره برای همین هم هست که مشکلات اقتصادی فراوونه از بالا تا پایین مملکت

غیر از این درس مهم که وین دایر تو کتابش داده چیزی که خیلی تو این بخش از کتاب بهش تاکید کرده اینه که زندگی شما خیلی فراتر از آرزوهای بلند شما توسط نیروهای بزرگتر و قابل قبول تر کنترل میشه اینقدر برای کنترل زندگیتون دست و پا نزنید و خودتون رو پایین نگه ندارید با تائو همراه بشید و تسلیم لحظه حال باشید و بذارید هستی بهترین اتفاقی که ممکنه براتون بیفته رو رقم بزنه

مثل نه ماه اول زندگیتون مگه شما برای انگشت در اوردن دست و پا زدید مگه برای رویش موها و ابروها و تشکیل اندامهای بدنتون چونه زدید مگه نشستید هی گفتید اینجا رو اونجوری کن اونجا رو اینجوری کن مگه خودتون نقشه دادید که چطوری از شما یک انسان کامل بسازه ولی اون ساخت انرژی کائنات و تائو بدون کمک شما و به طور مستقل از خواسته های شما،  از شما مراقبت کرد.

اون بی عملی را بیازمایید و سپس همه چیز در جای درستش قرار خواهد گرفت اشاره به همین داستانه... ما به جای تمرکز به الان و لحظه و زندگی کردن خود زندگی، دائم در حال فکر کردن و تصمیم گرفتن و خواستن و دونستن هستیم.

خب این چیزها با منطق انسانی بعضی ها جور در نمیاد ولی واقعیتیه که هست و اونایی که خودشون رو متفکر و منطقی می دونن و فکر میکنن خیلی بلدن و عالم و فیلسوف هستن رو سردرگم میکنه چون با عقل و منطقشون جور نیست و از طرفی هم خیلی واقعیت داره.

در حین نوشتن این بخش داشتم یه پست دیگه در مورد حال و وضع این روزهام می نوشتم ولی گذاشتمش برای بعد تا یه سری نکات تکمیلی هم بهش اضافه کنم فعلا فقط اینکه

چیزی به رهایی و خلاص شدن من از مهم ترین پروژه ی تمام عمرم تا الان نمونده دو سه هفته دیگه به خیر و خوشی و به کامل ترین صورت ممکن پرونده ی کلاس اول رو می بندیم و من در تمام عمرم به امسال و روند سپری کردنش به خودم می بالم . پروژه ی نفس گیر و خیلی سختی بود و من تمام توانم رو توش به کار گرفتم و هر روز رو برای خودش بدون هیچ پیش بینی و آینده نگری و فشاری سپری کردم بابت هیچ عدم یادگیری و کم و کاستی هایی که بود حرص نخوردم و تمام تلاشم رو به کار بستم تا همون روز به کامل ترین شکل خودش بگذره و خیلی موفق عمل کردیم. تمام اون کم و کاستی ها و عدم یادگیریهایی که من حس میکردم یواش یواش روند تکاملیش رو طی کردو به بهترین شکل خودش تو ذهن هومان جا گرفت و بهم ثابت کرد اصلا کم و کاستی نبود بلکه درست ترین حالت بود که باید می بود تا پله ها یکی یکی طی بشه و چقدر خوب که تسلیم بودم و جوش نزدم و نگران نشدم و فشار الکی به خودم و بچه نیاوردم. در مورد این روند تکاملی بعدها خواهم نوشت. رشد عمیق و بزرگی رو برای من در پی داشت. از اون پروژه های به شدت سخت و لذت بخش بود که شاخ و برگ زیادی بهم اضافه کرد. 

خدا رو شکر  

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۰۰
زندگی، آهنگی شنیدنی است
اگر با زیر و بم و بالا و پَست و فراز و فرودش هماهنگ شوی.

غم و شادی و سوگ و سورش نوایی خوش است
اگر با موسیقی هستی موزون شوی.

هر آدمی آوایی گنگ است میان هزار و یک صدای مبهم و مغشوش، باید اما روی نغمه های جهان بلغزد تا نواخته شود.

زندگی، آدمی را می نوازد گاهی به رنج و گاهی به لذت اما سرانجام صدایی که از بودن ما در کائنات می پیچد سمفونی باشکوهی است که کهکشان با آن می رقصد..

عرفان نظر اهاری
موضوعات