۹ مطلب با موضوع «عشق» ثبت شده است

هر روز بهتر از دیروز

این روزها زندگی بدون دخالت و کنترل من داره با سرعت بالایی به سمت بهتر و بهتر شدن میره و من با تعجب فقط تماشا میکنم.

چند روز پیش دفتر روزانه نویسی مال سال 97 رو پیدا کردم و نگاهش میکردم یه سره در حال سرزنش کردن خودم بودم که تو که می دونی باید فلان کار رو کنی چرا نمی کنی تو که میدونی باید شکرگزاری اولین کار و اخرین کار روزت باشه چرا انجامش نمی دی؟ بعد از لا به لای نوشته ها می فهمیدم که باور قلبی بهش نداشتم؛ به چیزهایی که میخوندم و حرف هایی که خیلی از آدم های موفق می زدن، با اینکه خودم یه بار تو سال 94 با شکر گزاری خودم رو از وسط یه جهنم تمام عیار کشیده بودم بیرون بازم هنوز ته دلم بهش شک داشتم.

چقدر من تو همین وبلاگ ها در مورد معجزه ی شکر گزاری می نوشتم چقدر می نوشتم شکرگزاری واقعی به معنی "قدر شناسی" که با "تمرکز" رو "داشته ها" اتفاق می افته باعث میشه حال آدم خوب بشه و مدار انرژی بالاتر بره و آدم فضای بهتری از زندگی رو تجربه کنه . تمرکز رو داشته ها، لذت بردن از هر چیزی که داری هرچقدر هم که به نظر کم برسه بزرگترین شکرگزاریه

دچار خود درگیری مزمن بودم اما خوندن و تمرین کردن هرچقدر کج دار و مریز رو رها نکردم و ادامه دادم و الان بعد از 5 سال تو مداری قرار گرفتم که دیگه خیلی لازم نیست انرژیم رو کنترل کنم اصلا دیگه نمی تونم غیر از داشته ها و چیزهایی که دوست دارم رو چیز دیگه ای تمرکز کنم انرژی کلام یا رفتار یا محیطی پایین باشه قشنگ حالم خراب میشه و واکنش نشون می دم دیگه نمی تونم تحمل کنم سریع خودم رو از اون شرایط خارج میکنم دیگه نیاز به نوشتن و تمرین و تخلیه ی روحی و اینا نیست.

رو هر چیزی تمرکز کنی از همون چیز بیشتر وارد زندگیت میشه این قانون بلا استثناء زندگیه اگر یه چیزی داره دائم تو زندگیت تکرار میشه بدون ناخودآگاه یا حتی آگاهانه داری زیاد بهش میپردازی  اگر موضوع بدیه بنویسش پاره کن بریز بره خودت رو خلاص کن و دیگه بهش فکر نکن به هیچ کس نگو، در موردش نخون، نپرس، درد و دل نکن

من تو این 5 سال اخیر و قبلش هم با ایمان کمتری دائم چیزایی که میخواستم رو می نوشتم و رها میکردم . یه زمانی برای رسیدن بهشون برنامه ریزی هم میکردم. بعد یهو دیدم تو جریانی از زندگی افتادم که خود زیبایی ها و خوبی ها و انرژی های خوب داره منو با خودش می بره و من الان در این روزها واقعا نماد کاملی از "من چه کاره بیدم؟" هستم.

فقط تنها کاری که دارم میکنم اینه که از شرایطی که برای بهتر شدن زندگیم پیش میاد استفاده میکنم و ردش نمی کنم تنبلی نمیکنم هر کاری لازمه انجام میدم هرچقدر هم که سختم باشه از زیرش در نمی رم .

سال 97 فایل های سایت عباسمنش رو گوش میکردم (استاد تمام رویافروش های الان) ولی هیچوقت هیچی ازش نخریدم هم پول نداشتم که بخرم هم به نظرم هر چیزی که باید می دونستم رو تو فایل های رایگانش گفته بود همین الانم حاضر نیستم پول برای این چیزا بدم چون خودم اهل مطالعه ام و هر چیزی که اینا میگن تو کتابا هست. کسایی که کتاب نمی خونن پولشون رو برای اینا خرج می کنن . یه جمله ای ازش یادمه که میگفت وقتی متوجه بشی داستان مدار و انرژی ها و فرکانس ها چیه و تمرینات رو شروع کنی بین 3 تا 5 سال طول میکشه تا تو مدار درست قرار بگیری و به قول کسایی که از این چیزا خبر ندارن، بیفتی رو دور خوش شانسی

درست میگفت تو این 5 سال اخیر من بابام رو از دست دادم و در راستای از دست دادن پدرم اتفاقات خیلی بدی با خانواده ی همسرم برام افتاد که خیلی برام شوکه کننده بود و بیشتر از مرگ پدرم منو داغون کرد. طوری که بعد از مرگ پدرم دیگه ندیدمشون و گذر کردن از اون مصیبت خیلی برای من رنج آور بود شاید اگر اون حفره ی عذاب بزرگ نبود زودتر از 5 سال وارد مدار خوش شانسی می شدم این اسمو همین الان روش گذاشتم "مدار خوش شانسی" . آخه شانس اصلا وجود نداره تمام خوش شانسی ها و بدشانسی هایی که ما می بینیم نتیجه ی فرکانسی هست که خودمون با افکار و رفتارمون به دنیا صادر می کنیم. این جهان کوه است و فعل ما ندا  سوی ما آید نداها را صدا

عباسمنش تو همون سایتش به یه سوال در مورد مهاجرت جواب داده بود طرف پرسیده بود تمام چیزهایی که من دلم میخواد خارج از ایران می تونم داشته باشم و به دست بیارم تو ایران با این وضعیت و شرایطی که داره هر چی می دوم به هیچی نمی رسم حاضرم تن به هرچی بدم فقط از ایران برم .

عباسمنش جواب داده بود اگر تو ایران به اون خوشبختی که دلت میخواد نرسی هیچ جای دنیا هم نمی رسی. گفت احساس خوشبختی درونیه تو میتونی تو بهترین نقطه ی دنیا باشی ولی احساس خوب نداشته باشی / گفت اگر چیزهایی که میخوای تو ایران که خیلی راحت تر از هر جای دیگه ی دنیا میشه پول در آورد به دست نیاری هیچ جای دیگه ی دنیا هم نمی تونی

وقتی شرایط روحیت تغییر کنه فرکانس عشق (همون خداست به نظر من ) تو رو هر روز به جای بهتری هدایت می کنه و حتی اگر اون چیزی که میخوای خیلی دور تر از جایی که هستی ممکنه برات فراهم بشه راه مهاجرت رو برات آسون می کنه و حتی به سمتش هدایتت می کنه پس اصراری به مهاجرت نداشته باش مهاجرتت زمانی اصولی و درسته که تو دیگه نسبت بهش احساس نیاز نمی کنی میری که فقط از تغییرات زندگیت لذت بیشتری ببری . تو تو مسیر درست قدم بذار و خود راه بگویدت که چون باید رفت.

  اینو خیلی خوب یادم مونده چون من عاشق کشورم هستم با همه ی سختیهایی که بهمون تحمیل می کنن برای من ذره ذره ی این خاک مقدسه و نفس کشیدن تو هوای ایران رو به هرجای دیگه ی دنیا ترجیح میدم. حرفاشو دوست داشتم چون می دیدم داره تایید می کنه بدون اینکه لازم باشه خاکم رو ترک کنم می تونم خوشبختی و پیشرفت رو لمس کنم. خودش هم زمانی ایران رو ترک کرده بود که از همه نظر تو ایران شرایطش اوکی بوده هم مالی هم شغلی هم خانوادگی

تو پست قبل نوشتم که شرایط مالی من با یه سرمایه گذاری خیلی کوچیک یهو تغییر کرد و الان اوضاع خوبه تو یه خونه ی خیلی دلباز و دنج زندگی میکنم که وقتی پنجره ی بزرگش رو باز می کنم صدای پرنده ها و الان بوی بهارنارنج خونه ام رو پر میکنه . یه سری وسیله خریدم که استفاده کردن ازشون خیلی برام لذتبخشه. باشگاه می رم و زومبا کار میکنم و بدنم به جنب و جوش افتاده.

داستان پیدا کردن این خونه با این قیمت باور نکردنی خودش یکی دیگه از معجزه های زندگیمه. صاحب خونه هم ایران نیست.

 رئیس اداره ی شوهرم عوض شده و رئیس جدید میگه این چه وضع حقوق دادن به کارمندا بوده خیلی خجالت آوره با این درآمدی که شرکت داره چرا حقوق کارمندا رو کف حقوقه . کارمندی با 22 سال سابقه مثل همسر من چرا باید اندازه ی یه جوون تازه استخدام شده ی بدون سابقه ی کار حقوق بگیره و داره تغییرات اساسی تو حقوق ها ایجاد می کنه.

همیشه دغدغه ی اینو داشتم که کلاس موسیقی حرفه ای برای هومان داره دیر میشه ولی هزینه ی کلاس موسیقی و خریدن ساز برام زیاد بود که اونم انجام شد و هومان الان با یه استاد خوب داره گیتار کار میکنه در حالیکه بهترین مدل گیتار موجود تو بازار تو دستشه.

و حالا در حالیکه همه چی جوره حقوقا داره چند برابر میشه، تو یه خونه ی خیلی دوست داشتنی با هزینه ی کم زندگی میکنم که میشه سالهای سال بدون دغدغه توش زندگی کرد، مامانم خونه ی ارثی بابام رو فروخته و تو شمال یه خونه ی ویلایی دلباز خریده که ما بچه ها توش شریکیم و تعطیلات می ریم کیف می کنیم ......................... شرایط مهاجرت خیلی راحت هم برامون فراهم شده.

اونقدر اوضاع خوبه که ما داریم اقدامات لازم برای مهاجرت رو انجام میدیم ولی اصلا برامون فرقی نمی کنه بریم یا بمونیم. ما یاد گرفتیم که درست زندگی کنیم و هر جا که هستیم از زندگیمون لذت ببریم. حالا چه شیراز رویایی باشه چه جزیره ی رویایی پرنس ادوارد.

  • **نسیم **
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲

اولین پست اولین روز اولین ماه اولین فصل قرن

سلام سلام

نسیم 11 سال اول عید، پست اول سالی گذاشته میشه امسال نذاره مگه؟

هر چقدر هم تغییرات در سبک زندگیش  رخ داده باشه وبلاگ هنوز یکی از ارزشمند ترین داراییهاشه

همونطور که میخواستم سال 1400 شد همون سالی که یه روزی در آینده بگم همه چی از 1400 شروع شد. سال به شدت مبارکی برای من بود. سال جوونه زدن بذرهایی که از سالها قبل شروع به کاشتن کرده بودم.

از آذر 97 بود که دیدم همه چی تو زندگی من در جای درست خودش قرار داره به جز شرایط مالی یادتونه؟ یادتونه چقدر پست نوشتم در این مورد؟

از همون موقع شروع کردم به مطالعه چه کتابها که نخوندم هر کدوم از اون نکاتی که یاد می گرفتم می شد بذری که کاشته می شد تو مغز و جان من

شرایط و حال روحیم رو بهتر میکرد ذهنم رو بازتر و بازتر میکرد و نگاه من رو هر روز به زندگی بیشتر تغییر می داد

تا بالاخره سال 1400 جسارت لازم رو برای ابراز خودم پیدا کردم کمالگراییم رو تا حدودی درمان کردم و کسب و کارم رو شروع کردم وقتی قدم توی راه گذاشتم دیدم واااااو چه دنیای بزرگی وجود داره که من ازش بی خبرم

همیشه تصورم این بود که اگر ذهنیت مثبت و نگاه درست و مثبت به ثروت پیدا کنم می تونم تو جریان فراوانی بیفتم فکر میکردم کافیه یه کسب و کاری رو شروع کنم و بعد پول دیگه خودش میاد اما ........

دیدم اصلا اینطور نیست با خیالپردازی و تخیل و رویا داشتن فقط شاید راه به دست آوردن ثروت رو ببینی اما کسب درآمد درست و اصولی و هوشمندانه علم خودش رو داره که باید یاد بگیری ...

کجا بودم من تا حالااااااا

مثل این بود که بخوام طبابت کنم و بعد فکر کنم خب چهارتا داروعه با چهارتا مریضی داروها رو می دی به این مریضا خوب میشن می رن بعد که وارد میشی می بینی نه بابا علم عریض و طویلیه که اول باید یادش بگیری

ثروتمند شدنم علم داره علم عریض و طویلی که سالها زمان لازمه تا خوب یادش بگیری مهارت کسب کنی و توش حرفه ای بشی

باید مهارت تفکر ثروت ساز پیدا کنی

باید بازاریابی حرفه ای اصولی مطابق با عصر حاضر یاد بگیری

باید فروش اصولی سیستماتیک یاد بگیری

باید تبلیغات درست رو یاد بگیری

باید تیم سازی و سیستم سازی یاد بگیری

باید مدیریت مالی یاد بگیری

باید مدیریت انسانی یاد بگیری

باید روانشناسی سازمانی بلد باشی

تازه اونم باید از لحاظ مالی باهوش باشی تا بتونی اینا رو درک کنی و حرفه ای اجرا کنی

خیلی ها حاضر به آموزش دیدن نیستن برای همین مدل تردمیلی فقط می دون و به چیز خاص خارق العاده ای نمی رسن

آموزش دیدن مثل تیز کردن تبره برای کسی که میخواد یه درخت رو قطع کنه اگر تبرش تیز نباشه ساعت ها و روزها باید جون بکنه تا شاید بتونه درخت رو قطع کنه ولی وقتی تبرت تیز باشه با چندتا ضربه و بدون تلاش طاقت فرسا درختت رو قطع می کنی

تازه فهمیدم که چقدر اهمیت زیادی داره آموزش دیدن در راستای کسب ثروت و پول

و همین باعث شد برای خودم هزینه کنم و دوره های آموزشی خیلی حرفه ای و خفن بخرم و بشینم آموزش ببینم از استادانی که خودشون قبلا این مسیر رو رفتن

پس سال 1400 خیلی خیلی برای من پر بار بود

اصلا الان که خودم رو با اول فروردین 1400 مقایسه می کنم باورم نمیشه این همه بی سواد مالی بودم. باورم نمیشه این حجم از آگاهی تو یک سال بهم نازل شده باشه

بخوام جمع بندی کنم میشه بذرهایی که از سال 97 تو ذهن من کاشته شد سال 1400 با آبیاری درست و رسیدگی اصولی جوانه زد و بین 3 تا 5 سال آینده میوه های شیرینش به ثمر خواهد نشست.

همچنان آبیاری نیاز داره و همچنان باید رسیدگی بشه

من هنوز اول راه موفقیت هستم هنوز کلی از مسیر مونده و چقدر این راهی که توش افتادم رو دوست دارم چقدر چالش های آگاهی دهنده اش خوبه

یادتونه گفته بودم دیگه کتابی نیست که من نخونده باشم یادتونه گفتم هر چی میخونم دیگه تکراریه خب الان رسیدم به جایی که میگم چقدر کتاب نخونده زیاد دارم چقدر علم گسترده ایه این بازاریابی و فروش و تبلیغات که من ازش بی خبر محض بودم

چقدر کار دارم . چقدر باید مطالعه کنم چقدر باید یاد بگیرم چقدر باید اقدام کنم و باز خورد بگیرم و اصلاح کنم و ادامه بدم

مثل بچه ای که تاتی تاتی میکنه تو دنیای کسب و کارم و امیدوارم سال آینده که پست 1402 رو می نویسم بگم بچه ها من راه افتادم .

براتون دعا میکنم سال 1401 خیلی پربار باشه از همه لحاظ ... سالی باشه که حسابی ازش لذت ببرید .. توش زندگی کنید و زندگی رو لمس کنید .

آمین

  • **نسیم **
  • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱

معجزه ها یکی یکی دارن از راه می رسن

سلام به روی ماه تک تکتون

خوبین؟ سلام کردن یاد گرفتم... شکرگزاری قلبی دم به دقیقه هم یاد بگیرم دیگه خیلی دختر خوبی میشم

امسال اولین سالی بود که من برای تولدم پست ننوشتم تو وبلاگ

یعنی اومدم که بنویسم وبلاگا رو باز کردم چرخ زدم یهو دیدم بابای سارینا به رحمت خدا رفتن اصلا دیگه اونقدر حالم گرفته شد که بستم رفتم کلا

بعد هم که مدارس و کلاس آنلاین کلاس خودم و پرده برداری از کار رزینم وقت آزاد برام نذاشت که بیام بنویسم

خب من قدم تو اون راهی که گفته بودن بذار تا راه خودش بهت بگه کجا باید بری گذاشتم و بچه ها واقعا اتفاقات جالبی افتاد و می افته

یعنی همه ی اون کتاب ها و مطالبی که در باب ثروتمند شدن میخوندم درستن خیلی با شک و تردید میخوندم و کیف میکردم و میگفتم اگر اینجوری باشه که خیلی باحاله و واقعا هست

فعلا یه مثال ازش می زنم تا بعد یکی یکی هر بار که اتفاق می افتن بیام بگم

اولین کاری که سفارش گرفتم برای پستش خیلی به دردسر افتادم و در نهایت طوری که دلم میخواست نشد به همسرم گفتم من هیچوقت از اینکه برم یه چیزی پست کنم خوشم نیومده حالا هم کارم طوری شد دائم باید برم دفتر پست همسر گفت چه فاجعه ای ... شوخی میکنم اون طفلی هیچوقت اینطوری حرف نمی زنه فقط گفت اصلا فکرش رو نکن کارهای پستیت همه با من از اداره که اومدم عصر ها هر وقت نیاز به پست بود من می رم برات کارش رو انجام میدم .. تشکر کردم ولی تو دلم گفتم دلم اینو نمیخواد دوست دارم کارها رو سر صبح پست کنم که همون روز ارسال شن نه اینکه یه شب تو دفتر پست بمونن

خب واقعا اگر از دور نگاه کنی خیلی بی اهمیته این مساله اصلا ارزش فکر کردن هم نداره ولی من چرا ته دلم راضی نبود به این داستان دیگه حساسیت بیخودیه ولی بود دیگه دلم راضی نبود

خلاصه که دقیقا دو روز بعد از این گفتگو شرکت همسر اعلام کرد به دلیل فاصله ی زیاد دفاتر پستی به شرکت با نمی دونم کجا قرار داد بستیم بیان یه دفتر پستی تو اداره تاسیس کنن تا کارمندان عزیز کارهای پستیشون رو راحت انجام بدن

کارمندان عزیز مگه کار پستی دارن اصلا ؟

چه دلیلی داره واقعا که چنین سرویسی بخوان به کارمندان عزیز بدن ؟هیچی

الان بیست ساله که همسر من کارمند اونجاست و چنین چیزی بی سابقه بوده البته چندسال پیش یه شعبه ی بانک ملی اونجا تاسیس شد اونم به خاطر نزدیکی به گمرک و احتمالا کارهای بانکی اونها ولی دفتر پست پیشخوان چرا؟ اونم دقیقا بعد از چالش پست تو مغز و دل من

یکی از مطالبی که تو این مطالعات تغییر ذهنیت فقیر به ثروتمند میخوندم این بود که میگفت به خودت دقت کن به زندگیت دقت کن اینکه بشینی رویا پردازی کنی خوبه ولی درستش اینه بشینی رنج هات رو نگاه کنی بشینی چیزی که نمی خوای رو تو زندگیت پیدا کنی و بعد ببینی به جاش چی میخوای و به جای رویاپردازی های خیلی تخیلی ، از اینجا شروع کنی که چی نمیخوام و در عوضش چی میخوام و بعد رو  اون خواستنه بیشتر تمرکز کنی

منم چیزی که نمیخواستم رو می دونستم و چیزی که میخواستم هم مشخص بود اما به هیچ عنوان امکانش وجود نداشت که من بتونم بسته هام رو صبح پست کنم چون کلاس آنلاین داشتیم مگر اینکه همسر داوطلب پست کردن بشه و بعد تو شرکتشون امکانش فراهم بشه

این اگر اسمش معجزه نیست چیه ؟

انکار و سرکوب رنج، چیزهایی که نمی خواهیم، انکار واقعیت اینکه اوضاع خوب نیست و بعد وانمود کردن به اینکه همه چی خوبه من چقدر خوشبختم یا رویاپردازیهای خیلی دور کمک کننده نیست چون ما هر چقدر هم تظاهر به اوکی بودن کنیم هرچقدر هم بخوایم نمایش همه چی خوبه رو بازی کنیم بازم ته دلمون احساسمون که خوب نیست و چیزی که فرکانس ما رو تعیین می کنه احساس ماست

از اون طرف هم موندن زیاد و الکی تو حال بد و جار زدن و غر زدن و پخش کردن غم و غصه و ناله بدتره

باید فرایند عبور کردن اتفاق بیفته درد احساس و لمس بشه بدون اینکه فریاد زده بشه و بعد خواسته مشخص بشه اینکه خواسته چطوری محقق بشه دیگه با کائناته خودش راه رو برامون باز می کنه

پس شد رنج رو می بینیم به نخواستنش اعتراف می کنیم و به این فکر میکنیم که خب به جاش چی میخوایم... فرمول دادم ها

این دیگه شد جزو تجربیات من دیگه فقط در حد دانش و اطلاعاتم نیست تجربه و باور قلبی منه

خدا ما رو گرفته تو بغلش و میگه چی میخوای بگو تا برات فراهم کنم و ماهی غر میزنیم نق می زنیم  نمی خواااااااام ... یا مثلا هنوز نمی تونیم درست رو پاهامون وایسیم میگیم ما رو برنده ی دوی مارتون کن زود باش یالا همین الان ....

خلاصه که در آغوش خداییم هممون ولی چون جنسش از عشق خالصه ما به اندازه ای درکش میکنیم که تو وجود خودمون عشق باشه

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

رستگاری در دوران کرونا😉

خیلی کم پیش میاد بین پست های من این همه فاصله بیفته و من نمی دونم چرا دلم وبلاگ رو نمیخواست الانم نمیخواد با اینکه خیلی برام عزیزه... دارم به یازدهمین سال تولد وبلاگم نزدیک میشم و یهو خشکیدم.

حال و هوای این روزهام آکنده از غم و لذته. غم عین یه زنجیری به پام بسته شده و همه جا باهام میاد و در عین حال که خیلی کند دارم حرکت میکنم خیلی هم دارم لذت می برم آروم آروم زندگی می کنم.  رو دور خیلی کند هستم و این باعث میشه بیشتر در لحظه حال باشم و بیشتر به احساساتم توجه کنم و احساس غالبم غمه

نه رنجی هست نه دردی نه نگرانی نه خشم فقط غم

قاعدتا باید عصبانی باشم از اوضاع بلبشوی مملکت و مردم. از فاجعه ی افغانستان اما نیستم. تسلیم شدم انگار و پذیرفتم که کاری از دستم بر نمیاد و نشستم یه گوشه و خودم و خانواده ام رو بغل کردم تا از این مهلکه جون سالم به در ببریم...

عین یه زندانی که شرایطش رو تو زندان می پذیره

فیلم رستگاری در شاوشنگ رو دیدین؟ من قبلا دیده بودم ولی چند وقت پیش دوباره دیدم چقدر با شخصیت اصلی داستان همزاد پنداری کردم حس محکوم بودن به اسارت تو یه فضای بسته بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم. بعد از تو دل همون امکانات زندان بهترین سرنوشت رو برای خودش رقم زد و بیست سال زندان در واقع براش هیچ پسرفتی نداشت حتی شاید بیشتر از اینکه بیرون زندان می بود برای خودش آینده ی قشنگی ساخت.

حالا منم حس زندانیی رو دارم که بی گناه افتادم تو قفس با یه زنجیر سنگین دور پاهام که دارم یواش یواش آجرهای زندگیم رو روی هم می چینم به امید آزادی و رهایی

تسلیمِ تسلیم   

حتی دلم نمیخواد به این کنج امنی که برای خودم از یازده سال پیش ساختم بیام و با کسی حرف بزنم.

هر روز صبح که بیدار میشم غم شیرینم رو بغل می کنم و می رم تو آشپزخونه یواش یواش کارهای روزمره ام رو انجام میدم و یک عالمه از طعم غذاهایی که میسازم لذت می برم بعد میام میشینم گوشه ی اتاقم پشت میز کامپیوتر یا فیلم می بینم یا کتاب میخونم و بعد دراز میکشم و یا می خوابم یا فکر میکنم

عصرها هم در کنار خانواده یا عصرونه درست می کنم یا با هم میریم یه جای دور از آدمها یه دوری می زنیم کوهی دشتی دمنی

کار خاص خارق العاده ای نمی کنم هیچ برنامه ی خاص و هدف خاصی مشخص نکردم چون انگیزه و جونش رو ندارم و میخوام به حال و هوای این روزهام احترام بذارم و همینجوری لَش وار ادامه بدم چون می دونم از اول مهر دوباره به اجبار باید بلند شم

شاید بدنم و روحم در حال ریکاوری هست بعد از سیلی های مکرری که از کتاب موهبت کامل نبودن خوردم بهتره بهش احترام بذارم و اجازه بدم خودش رو دوباره بازسازی کنه

و الان در حال خوندن کتاب هنر نامطمئن بودن هستم با همون گروه راه هنرمند اگر کسی دوست داره می تونه بیاد تو گروه عضو بشه و با ما کتاب بخونه هنر نامطمئن بودن رو تازه شروع کردیم و به خاطر یکی از بچه های گروه که بدجوری کرونا گرفته ایست کردیم تا آخر این هفته یعنی هنوز فصل یک رو در موردش بحث نکردیم و فرصت هست برای خوندن هر کی خواست و تو خودش دید که می تونه با گروه کتاب بخونه و تو بحث شرکت کنه بهم بگه عضوش کنم تو واتس اپ

و تو هفته ی کتاب خوانی تو یه پیج اینستا تو یه مسابقه یه کتاب برنده شدم خودم باید جایزه ام رو انتخاب میکردم. و به طور خیلی اتفاقی کتاب من ذهن آگاه هستم اثر کریستف آندره رو دیدم و خواستم و جایزه گرفتم و نگم براتون از لذتی که بهم میده موقع خوندن

این کتاب هم آروم آروم میخونم و غرق لذت میشم داره بهم میگه چطور در لحظه ی حال زندگی کنم و از تابلوهای نقاشی هنرمندان معروف تو کتاب استفاده می کنه که سیاه و سفیده ولی من تو اینترنت اسم اثر و خالقش رو می زنم و رنگیش رو می بینم و غرق میشم تو زیبایی هر کدوم با توضیحاتی که تو کتاب هست عین پلو خورشت های خوشمزه که قاشق قاشق میذاری دهنت و با لذت تمام ذره ذره می جوی و آروم قورتش میدی

گفته بودم دیگه کتاب نمی خونم که چیزی یاد بگیرم فقط میخونم که کیف کنم همونجوری ام الان

من دقت کردم دیدم هر وقت از غم حرف زدم به شیرینیش اشاره کردم تو تمام این سالها چرا غم رو اینقدر دوست دارم؟ افسرده نیستم اصلا خیلی هم شادابم و میزان رسیدگی به خودم تو بهترین موقعیت خودش تو تمام سالهای گذشته است و دارم از زندگیم به شدت لذت می برم اما خب تناقض زیبا و جالبیه

به شادی هم خواهیم رسید بعد از عبور از غم حاصل از تسلیم و پذیرش

فعلا همینا دیگه چیز دیگه ای برای گفتن ندارم حرف زدنم نمیاد اینا رو هم اومدم به احترام شما نوشتم گفتم یه سُک سُک بکنم و برم دوباره تو غار تنهایی خودم اما برای روز تولد خودم و وبلاگم بر میگردم ... حتما .... یه هدیه ی خفن هم برای خودم تدارک دیدم که بعدها پرده از رازش بر میدارم تا حالا اینقدر زیاد خودم رو تحویل نگرفته بودم.

  • **نسیم **
  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰

پروژه ء تابستونی

وقتی تو حال و هوایی که تو پست قبل نوشتم بودم تو روزانه نویسیم داشتم دنبال این میگشتم که ببینم چیزی که ازش لذت می برم چیه که بیام به شکل یک پروژه تعریفش کنم براش سر و ته در نظر بگیرم تهش رو ببینم و بعد شروع به انجام دادنش کنم

مگه این مدلی دوست ندارم خب چرا نکنم ؟

بیام با تعریف یه پروژه برای خودم یه بازی درست کنم پروژه تفریحی باشه و من حالش رو ببرم

یادمه سال 84 که دچار افسردگی شده بودم خودم رو با دیدن فیلم های هندی عاشقانه ی خوب و خوندن رمان درمان کردم

الان البته دچار افسردگی نیستم فقط انگار با دیوار تصادف کردم و نیاز دارم یه تفریحی برای خودم دست و پا کنم تا از این حالت بیام بیرون

هر چی فکر میکردم به نتیجه نمی رسیدم واقعا چیزی که منو سر حال بیاره پیدا نمی کردم

خیلی جالب بود نشونه های جالبی می دیدیم مطابق با حال و روزم تو کتاب راه هنرمند دقیقا رسیده بودم به هفته پنج که در مورد تله فضیلت حرف می زنه و شرح حال کاملی از من بود تله فضیلت همونه که ما میخوایم خیلی خوب و عالی و عاقل به نظر برسیم و بعد خود واقعیمون رو از دست میدیم درست تو هفته گذشته من باید به خوندن اون مبحث می رسیدم

یا تک جمله هایی که من رو شرح می دادن و شگفتزده میکردن تو جاهای مختلف از اینستاگرام بگیرید تا دیدار با دوستان و شنیدن اتفاقی کلام یکی و الی آخر

بعد تو همون کتاب راه هنرمند یه جمله بود نوشته بود اگر به ذهنتون نمی رسه که چه کار کنید شب که میخواید بخوابید از خودتون بپرسید یا یادداشت کنید که چه کار کنم برای گذر از این مرحله ؟ یا برای رسیدن به فلان هدف یا هرچیزی که جوابی براش پیدا نمی کنید بعد بخوابید صبح تو نوشتن صفحات صبحگاهی جوابش رو پیدا می کنید آقا ما چند شب این کار رو کردیم جوابش رو پیدا نکردیم

بعد داشتم برای مینا کامنت میذاشتم راجع به شکر گزاری بهش گفتم شکر گزاری راندا برن رو ول کن مدل شکر گزاری خودت رو پیدا کن

اصلا چرا اینو به اون گفتم؟ نمی دونم من معمولا خیلی چیزا رو به خصوص به مینا نمی دونم چرا میگم انگار یکی میزنه پس کله ی من میگه برو به مینا بگو اینجوری برای خودم خیلی وقتا عجیبه

توی نوشته های روزهای قبلم می نوشتم کاش بتونم تا اول تیر اون کاری که دلم میخواد بکنم رو پیدا کنم و از اول تیر شروع کنم من تاریخ های شروع رو دوست دارم

دیشب که داشتم میخوابیدم گفتم نشد که بشه حالا بازم به فکر کردن ادامه میدم بالاخره پیدا می کنم و یه تاریخ من در آوردی هم برای شروع کردن پیدا می کنم بالاخره

  امروز صبح زود که بیدار شدم تا نوشته ی صبحگاهیم رو بنویسم گفتم امروز اولین روز از هفته ی جدید برای شروع خوندن هفته ی ششم کتاب راه هنرمنده یه کم از اون بخونم بعد بیام بنویسم در حالیکه قاعده ی نوشتن صبحگاهی قبل از انجام هر کاریه ولی من دلم خواست این کار رو بکنم و خودم رو مقید نکردم کتاب رو باز کردم

یک جمله اش این بود

اساسی ترین انتخاب این است که مراقبت از خویشتن را برگزینیم.

و جمله ی دیگه:

ایجاد هنر از اول صبح شروع می شود، با طلوع آفتاب ، با حضور در لحظه ی حال و کامجویی از سراسر روزی که در پیش دارید. با خوشیهای کوچک و مکثهایی که در طول روز به خود می دهید وقتی هدایا یا چیزهای زیبا را به هنرمند درونتان پیشکش می کنید

یه جرقه تو ذهنم زد چرا پروژه ی خوددوستی تعریف نکنم؟ مگه این چیزی نیست که با همه ی وجود میخوام خب دنبال چی میگردم؟ من میخوام یه کاری کنم که به علایقم اهمیت بدم و خودم رو بیشتر دوست بدارم اوکی به همین فکر میکنم

و آیا لازمه بگم که نیاز به فکر کردن نبود چون خود به خود برام پیدا شد که باید چه کار کنم؟

کامنتم برای مینا پیدا کردن راه شکرگزاری مخصوص به خودت

تعریف یک پروژه در راستای خود دوستی

بودن در لحظه حال

لذت بردن از چیزهایی که الان هست... مگه خود دوستی غیر از اینه که لذت پشت لذت به خودمون هدیه بدیم؟ 

تهش میخوام برسم به مرحله ای که بیشتر از بودن در لحظه حال لذت ببرم خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و لذتم از زندگی کردن و بودن بیشتر بشه

اینا همش برمیگرده به شکر گزاری

شکرگزاری قلبی نه کلامی، احساس قدر دانی و لذت در قلب آدم برای چیزهایی که هست

برنامه ی شکر گزاری مخصوص من چه جوری باید باشه تا باهاش حال کنم و البته حتما باید ته بازی معلوم باشه که وقتی می رسم بهش ذوق کنم که انجامش دادم و تمومش کردم آخه من همونقدر که عاشق شروع کردنم عاشق تموم کردن هم هستم چون هر تموم شدنی مصادف با یک شروع شدن جدیده

بازیم رو پیدا کردم و براش ذوق دارم

بازی توجه کردن به چیزهای جدید و نوشتن اونها

مطمئنا هر روز یه چیز جدیدی برای ما اتفاق می افته در حد اینکه مثلا امروز مزه ی سیب گلاب رو با کره ی بادوم زمینی امتحان کردم خوب بود نبود یا هر چی

مزه ی کره بادوم زمینی با همه ی میوه ها خوبه به خصوص موز و سیب و میانوعده ی مورد علاقه من هم ترکیب سیب یا موز با کره ی بادوم زمینیه که برای سیب از یه کم عسل هم استفاده میکنم

 

به دو صورت میشه این بازی رو انجام داد:

یا اینکه یه دفتر بر میداریم و هر چیز جدیدی که اتفاق افتاد رو توش یادداشت میکنیم و به حسمون توجه میکنیم و سعی می کنیم بابتش احساس خوب داشته باشیم

یا یه جعبه یا شیشه در نظر میگیریم تو ورق های کوچولو کوچولو اتفاقات جدید رو می نویسیم میندازیم توش میخوام بعد از چهل روز بشمرمشون و بخونمشون

خب پس جواب سوالی که چند روز بود داشتم رو پیدا کردم و ته دلم خوشحالم

اولین تجربه ی جدید امروزم هم این بود که امروز به جای اینکه تو شیر قهوه ی صبحم دارچین بریزم وانیل اصلی که دیروز خریدم رو ریختم اما فکر کنم کم ریختم طعمش خوب شد ولی میتونست بهتر بشه

از مزه نون و پنیر و مربایی که پریروز درست کرده بودم و از بس عاشقشم برای خودم یه کم تا امروز نگه داشتم خیلی لذت بردم بیشتر از دیروز و پریروز بابت کالری بالاش هم عذاب وجدان نگرفتم چون کم خوردم و حالش رو بردم

صبح هم که هومان بیدار شد و اومد سراغم هم با تمرکز کامل بغلش کردم و بوسیدمش گرمای صورتش رو رو صورتم حس کردم به چشمهای خوشحال شیطونش نگاه کردم و کیف کردم

تا الان که ساعت ده صبحه سه تا تجربه جدید دارم برای نوشتن

بازی هیجان انگیزیه

اینطوری پیش بره کل روزم رو باید به نوشتن تجربه های جدید بگذرونم

پس از امروز تا دهم مرداد به مدت چهل روز میخوام بازی کنم بازی توجه کردن به چیزها و تجربیات جدید و نوشتن آنها

یه چیزی هم این ته بگم یه کم شاید ناراحت کننده باشه

من الان دقیقا تو دورانی هستم که پارسال در زجر آورترین زمان زندگیم بودم. پدرم بیمارستان بستری بود و داشت از بین می رفت یواش یواش اختیارات تمام بدنش از دستش خارج شد و به یه جبر مطلق گرفتار شد که حتی غذا هم به صورت مایع از طریق لوله ای که از بینیش عبور دادن بهش میدادن و نمی تونست طعمش رو بچشه ... اختیار هیچکدوم از عملکردهای زندگیش رو نداشت حتی تنفس و به دستگاه وصل بود تو آی سی یو

و خبر خوب اینکه به جای یادآوری و زجر کشیدن، در راستای شکرگزاری ازش استفاده میکنم هر بار که نفس می کشم ، غذا میخورم، راه می رم و حتی برای دستشویی و حمام و همه ی چیزهایی که اختیارش هنوز تو دستهای خودمه با یادآوری بابا به عنوان مریضی که هیچکدوم رو نداشت خدا رو شکر میکنم که من دارم و برای آرامش پدرم دعا میکنم و بهش میگم من به جای تو از داشتن این نعمت ها استفاده میکنم و تو از طریق من با لذت من همراه باش و بابام رو تو قلبم میذارم و با خودم همه جا می برم.  

  • **نسیم **
  • سه شنبه ۱ تیر ۰۰

کورسوی امید

نمی دونم شما در مورد برادران امیدوار چیزی می دونید یا نه دو تا جهانگرد ایرانی که حدود شصت سال پیش با دو تا موتور جهانگردی کردن جاهای عجیبی رفتن و اتفاقات عجیب تری رو تجربه کردن مثل زندگی با قبایل بومی ، زندگی تو جنگل های آمازون، تو قطب

آرامش داره کتاب سفرنامه ی برادران امیدوار رو میخونه و خلاصه اش رو تو وبلاگ حریم دل میذاره من کتاب رو دانلود کردم تا خودم هم بعدها بخونم ولی با آرامش همراه هستم و دارم میخونم .

 چند وقت پیش تو صفحات صبحگاهیم وقتی داشتم از خودم می پرسیدم من امروز چه لطفی می تونم به خودم بکنم به برادران امیدوار فکر میکردم که عجب دل و جرات و شجاعتی داشتن تو اون زمان بدون هیچ امکاناتی دور دنیا رو سفر کردن، چقدر می دونستن دوست دارن تو زندگیشون چه کار کنن !!! بهتون پیشنهاد میکنم بخونین برای من خیلی عجیبن اینها

بعد به برنامه ای که برای تابستونم ریخته بودم نگاه کردم از خودم پرسیدم کدوم یکی از کارهای این برنامه رو دوست داری با جون و دل انجام بدی؟ عاشق کدومشونی و واقعیت این بود که هیچکدوم ... اونا تو برنامه ام بودن چون فکر میکنم لازم هستن که باشن که انجام بدم که بشن عادت جدید مثبت

بعد به خودم گفتم این چه مدل عشق ورزی به خود هست که برنامه ای که برای سه ماه ریختی حتی یه دونه از کارهای مورد علاقه ات هم توش نیست؟ بعد میخوای متعهد هم بمونی به برنامه و اگر یه کدوم رو انجام ندی یا تاخیر بیفته می شینی خودت رو هم سرزنش می کنی و باز خواست می کنی که چقدر تو آدم اهمال کاری هستی که حتی نمی تونی به یه برنامه ی ساده هم پایبند بمونی

هلاک عشق ورزی به خودم شدم اصلا

فکر کردم اگر من همین کارهای روزمره ی زندگیم رو با علاقه و آروم و قشنگ انجام بدم و ازش لذت ببرم خیلی مفید تر از اون برنامه ای هست که بدون هیچ علاقه ای به هیچکدوم از ارکانش خودم رو متعهد به انجام دادنش کردم ... چی میخوام از جون خودم؟ چرا این قدر دوست دارم کار درست تر از چیزی که الان هستم باشم مگه الانم چشه؟

اگر من به جای چهار پنج تا کار مفیدی که در نظر گرفتم و براش برنامه ریختم و خودم رو متعهد به انجامش کردم دو تا کاری که واقعا بهشون علاقه دارم رو انجام بدم بدون اینکه منتظر باشم نتیجه ی خاص با شکوهی در پی داشته باشن و هدف، فقط لذت بردن خودم باشه به مرور اونقدر از لحاظ روحی بالا می رم که همین کارهای مفیدی که تو برنامه ام گذاشتم رو هم با عشق انجام خواهم داد و دیگه نیازی به برنامه و چوب بالای سر نخواهد بود.

بعد چی شد؟ هیچی چند روزه دارم میگردم دنبال کاری که دوست دارم با عشق انجامش بدم .... رمان خوندم فیلم و سریال دیدم راضیم نکرد باعث ابراز خودم نشد و از درون من رو خالی و رها نکرد.

 تو کتاب راه هنرمند میگه اونایی که زیاد کتاب میخونن خلاقیت خودشون رو برای نوشتن کور می کنن درست میگه من یه معتاد به کتاب هستم و واقعا عطش دارم برای خوندن و اگر نخونم انگار یه چیزی گم کردم برای همین ترجیح میدم به جای نوشتن بخونم فقط... ترک میکنم

راستش حتی به اینم فکر کردم که چه کاری می تونم انجام بدم که توش نیاز به زیاد کتاب خوندن باشه

و بازم هیچی پیدا نکردم

بعد طی بررسی های دقیق تر متوجه شدم من از انجام دادن کاری که تهش مشخص باشه خوشم میاد می تونم پازل رو مثال بزنم من از بچگی عاشق پازل بودم چون کار تمام شده جلوم بود و می دونستم قراره چی بشه و بعد تکه های پازل رو داشتم تا بسازمش و بعد از نتیجه ی کاملش لذت ببرم یا گلدوزی خیلی گلدوزی دوست داشتم چون طرح نهایی مشخص بود قراره چی بشه و من باید سوزن به سوزن جلو می رفتم تا به اون طرح نهایی برسم و وقتی تموم میشد برام لذت بخش بود گلدوزی فعالیت مورد علاقه ی من بود و تا قبل از بارداری و دچار شدن به سندرم تونل کارپال انجامش میدادم ولی بعد از اون دیگه نمی تونم سوزن بزنم چون انگشتهام خیلی زود خواب می رن

حالا فکر میکنم چیزی که علاقه دارم انجام بدم باید تهش مشخص باشه مثلا گذروندن یه دوره ی خاص که بدونم تهش و تکمیل شده اش قراره چی باشه ... می دونین چطویه انگار اون ته کامل زیبا به من انگیزه ی پیش روی می ده و قدم برداشتن به سمتش رو برام لذت بخش می کنه

این در حالیه که تو اکثر کتابهای خودسازی و موفقیتی میگه تو برو وارد مسیر بشو راه خودش جهت درست رو بهت نشون میده میگن آدم نباید خودش رو محدود به چهارچوب های محدود خودش بکنه و من اینو قبول دارم ولی الان با بررسی خودم می بینم بحث محدود کردن نیست ولی برای من دیدن ته خطه که انگیزه ایجاد می کنه و بحث اینه که کدوم راه اصلا ؟  

خواسته ی من حتما موفق شدن حتما رسیدن به هدف حتما رسیدن به اون جایی که از اول دیدم نیست ها ولی چیزی که به من انگیزه می ده برای ادامه دادن دیدن ته خطه حالا اگر هزارتا مسیر تو در تو هم وسط راه جلوی پام سبز بشه یا کلا شرایطی پیش بیاد که مسیر رو عوض کنه یا حتی وسط راه بفهمم چیزی که اون ته مقصد بوده اصلا چیزی نبوده که من میخواستم برام مهم نیست ولی دوست دارم بدونم اون طرح زیبای آخر کار چه شکلیه اصلا هم هیچ اطمینانی لازم ندارم برای رسیدن بهش و رسیدن بهش هم مهم نیست.

توجه کردن به چیزی که میگن درسته یا ثابت شده که درسته حالا علمی منطقی هر چی به جای توجه کردن به چیزی که خودم قلبا دلم میخواد باعث شده از این ور مونده از اون ور رونده بشم.

باعث شده هی بیام سعی کنم علایقم رو بچپوم تو اون چهارچوبی که میگن درسته

راستش رسیدم به یه جایی که میخوام بزنم به سیم آخر. میخوام هر چی تا الان بودم و می دونستم و میخواستم رو کن فیکون کنم یه مدتی به خودم زمان بدم و ول کنم تمام چهار چوب هایی که برای خودم ساختم رو ... همه ی کتاب ها و دانسته ها و قواعد و اصول و قوانین و چهل و خرده ای سال آدم خوبه و عاقله و کار بلده بودن رو بیخیال بشم ... هنوز شجاعت لازم رو پیدا نکردم ولی به محض اینکه بفهمم قراره چه کار کنم حتما دیوانگی رو انتخاب خواهم کرد.

این پست ممکنه برای شما خیلی ناامید کننده باشه اما من اصلا حرفها و راهکارها و اصول زندگی گذشته ام رو نفی نمی کنم همه اش درست بوده ولی چیزی که بده اینه که آدم ندونه چه کاریه که اگر شروع به انجام دادنش کنه مست و دیوانه و پرشور و هیجان میشه و این اتفاق برای منی می افته که همیشه عقلم جلوتر از من و خواسته ها و حتی نیازهام رفته ... فهیمدن اینکه اصلا هیچ کاری نیست که در من شور و نشاط ایجاد کنه خیلی من رو سرخورده کرد فهمیدم میزان سرکوب شدگیم شدتش زیادتر از چیزی بوده که فکر میکردم.

حالا میخوام امتحان کنم و قدم های اولم رو به این شکل بردارم که کارهای کوچولوی مورد علاقه ام رو انجام بدم همون قدم قدم رفتن و پله پله رسیدن مثلا اگر دوست دارم روی سالادم آبلیمو بریزم، آبلیمو بریزم نه اینکه چون دیگران میگن با این سالاد فقط باید آبغوره خورد یا با آب نارنج خوشمزه تره یا تو کتاب ها نوشته شده که خواص اجزای تشکیل دهنده ی این سالاد با آب غوره کامل تر می شود و برای بدن مفید تر است از چیزی که دوست دارم بگذرم

این یه مثال ساده بود البته برای درک موضوع وگرنه دیگه اینقدر هم اسیر دانسته هام نیستم اما میخوام بهشون توجه کنم شاید برخلاف تصورم حتی تو شرایط از این کوچیکتر هم یه نهیب کوچولو ته ذهنم به خودم داشته باشم مثلا سالادم رو با آبلیمو بخورم چون دوست دارم ولی ته دلم راضی نباشم و خودم رو بابتش سرزنش کنم باید اینا رو حل کنم هر چقدر هم کوچیک باشن.

می دونین حسم چطوریه ؟

انگار قبلا تلاش می کردم بندهای بسته شده به دست و پام رو با تلاش و فشار و تحمل و ایجاد یا ترک عادت ها و خیلی گنده گنده باز کنم ولی الان دیگه خسته شدم و میخوام بشینم یه گوشه و یه ذره یه ذره و کوچولو کوچولو بندها رو باز کنم

انگار میخوام به جای پیدا کردن کاری که هم عاشقش باشم هم خدمت به دیگران توش باشه هم ابهت داشته باشه و باشکوه باشه بشینم یه کنار و خودم رو بغل کنم و اول به خودم رسیدگی کنم و ببینم همین امروز همین الان همین لحظه اگر چه کار کنم نسیم کوچولوی درونم که سالهاست گوشه زندان عقلم حبس شده دلش خوش میشه

 می دونین متوجه شدم این کوچولوی خلاقِ با شکوهِ زندانی نمی تونه یهو همه ی در ها رو باز کنه و بپره بیرون و بگه من آزاد شدم حالا میخوام برم بشریت رو نجات بدم .. نیاز داره یواش یواش ترمیم بشه، یه قدم یه قدم جلو بره و آروم آروم رها بشه ... امسال تو روند گذروندن کلاس اول هومان اینو با بند بند وجودم لمس کردم.

دیگه اصلا برام مهم نیست اگر تمام کسانی که قبولشون دارم هم بیان بهم بگن تو دوباره یه بهونه پیدا کردی کارهایی که لازمه انجام بدی رو انجام ندی دیگه نمیخوام اهمیت بدم به حرف هایی که بگن تازه تو 43 سالگی یادت افتاده باید از اول شروع کنی؟

من یه زندگی نرمال بدون دغدغه دارم که همسر و پسرم توش امنن و داریم با هم خوش و راحت زندگی می کنیم و پیش می ریم این تصمیم من هیچ آسیب و ضرری به هیچکس نمی رسونه فقط اون توقعی که خودم و بقیه از من دارن تا یه کار بزرگ بکنم میخوره تو دیوار و من میشم یه آدم معمولی با روزمره های خودش که توجهش رو آورده خیلی نزدیک تر به خودش

تمام اون دیدگاههای نسیم تو یه آدم باهوش خاص هستی و اگر تو نکنی پس کی بکنه؟ اگر کسی مثل تو نتونه یه کار بزرگ بکنه آدم کوچولوها میان رو و کارهایی که نباید بکنن رو می کنن... خب بکنن به من چه حتما لازمه ... تو نسبت به این دنیا مسئولی ماموریت داری باید انجامش بدی ... داره دیر میشه ... اگر ماموریتت رو انجام ندی حس خوشبختی سراغت نمیاد و فلان رو میخوام بذارم کنار .... آقا به من چه ... از کجا معلوم بعد از همین آروم آروم پیش رفتن به انجام ماموریتم نرسم... والا ....

خلاصه که نابودم الان ولی یه آرامش خاصی هم دارم بعد از خراب شدن، یه نور کوچولوی خوشایندی ته قلبم پیدا شده از زیر آوارهایی که رو سرم ریخته... انگار ته زیبای خود دوستی برام مشخص شده ... انگار می دونم قبل از اینکه هر کار مفید و بزرگ و هر چیزی که من قبلا دنبالش بودم رو انجام بدم باید خودم رو دوست بدارم فهمیدم تا خودم رو دوست نداشته باشم هیچی نتیجه نمی ده ... هیچی به هیچ جا نمی رسه

پس همه چی رو میخوام بذارم کنار و فقط تکه به تکه ی پازل خود دوستی رو کنار هم بچینم.

  • **نسیم **
  • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰

موهبت کامل نبودن 2

راهکار 3: پرورش روحیه ی تاب آوری

تاب آوری به معنی توانایی مقابله با ناملایمات به پشتوانه ی عوامل محافظتی و نگهدارنده

حالا این عوامل چی هستن؟

مهارت بالا برای حل مساله یعنی با مشکلات از هم نپاشیم فکر کنیم و راهی برای برون رفت از شرایط پیدا کنیم،از دیگران کمک بگیریم، احساساتمون رو مدیریت کنیم، حمایت اجتماعی دریافت کنیم، با دوستان و خویشاوندان ارتباط داشته باشیم، و فراتر از همه ی اینها افرادی که تاب آوری بالایی دارن آدم های معنوی هستن باورهای عمیق قلبی به حضور یک نیروی برتر دارن که می تونن رو کمک و عشق و شفقتش حساب کنن.

معنویت خودش باعث پرورش امید و آگاهی و کاهش رنج میشه.

من تا حالا به امید از این زاویه که برنی میگه نگاه نکرده بودم تا حالا بهش دقت نکرده بودم امید یک هیجان نیست که بگی امیدوارم و آروم بشی ... امید داشتن یک شیوه ی تفکره

وقتی امیدواری تحقق پیدا می کنه که ما بتونیم :

اهداف واقع بینانه تعیین کنیم بدونیم میخوایم کجا باشیم

بعد بدونیم چطوری میشه به اون هدف رسید

و در مرحله ی سوم به خودمون باور داشته باشیم

در این صورت می تونیم امید رو در قلبمون حس کنیم و آروم بگیریم وگرنه نمیشه

و خبر خوب اینکه امیدواری یک ویژگی اکتسابی هست و میشه به دستش آورد.

برای کاهش رنج در ناملایمات باید نسبت به احساسات هوشیار بمونیم و حواسمون باشه احساسی رو انکار نکنیم ، نادیده نگیریم و ناراحتی هیجان های آزار دهنده رو لمس کنیم. چون اگر نخوایم و نتونیم ناراحتی ها رو لمس و درک و تحمل کنیم شادی رو گم میکنیم برای رسیدن به شادی باید از غم ها عبور کنیم نه با نادیده گرفتنش و انکارش بلکه با لمس و تحمل کردنش

فیلم این ساید اوت  inside out  رو یادتونه در مورد احساسات بود آخر کار دیدین شادی بالاخره فهمید تا غم دیده و ابراز نشه نمیشه به شادی رسید تو تمام طول فیلم داشت کاری میکرد که غم دیده نشه و در نهایت فهمید غم هم به اندازه بقیه احساسات مهم و البته خیلی قدرتمنده

من خودم استاد واپس روندن غم ها و نارحتی ها هستم و همین باعث شده علاوه بر شادی غمم رو هم گم کنم.

پس سومین راهکار هم باز داره به صداقت و شفافیت اینبار در رابطه با احساسات حرف می زنه و اینکه به جای انکار دردها برای درمانش کمک بگیر و تحملت رو بالا ببر.

من این رو خیلی عمیق تجربه کردم وقتی نمی تونستم با فقدان پدرم کنار بیایم یه شب دل به دریا زدم و با برادر کوچیکم که احساسی شبیه خودم داشت و کلا فتوکپی مدل پسرونه ی خودمه درموردش حرف زدم شفاف، بدون ترس از قضاوت شدن، بدون نگرانی از اینکه اگر سرزنشم کنه چی و از حسم گفتم و شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم فشار باری که ماهها رو دوشم سنگینی میکرد دیگه نبود سبک و سرحال بیدار شدم به بابا که فکر میکردم دیگه اذیت نبودم داداش کوچیکه هم چیزی نگفته بود فقط گفته بود می فهمم نسیم آروم باش من نگرانت هستم .

 

راهکار 4: پرورش شادی و شکر گزاری

رها کردن احساس فقدان و ترس از تاریکی

اینم راهکاری که فکر میکنم تو این سالهای اخیر اونقدر در موردش همه جا حرف زده شده که برای هممون آشنا هست. اما برای من نکته ی جدیدی داشت که باز هم باعث میشه خودم رو بیشتر از قبل بپذیرم و اونم اینکه تقریبا تمام آدم ها نمی تونن شکر گزار باشن و این یک خصلت طبیعی انسانیه مگر اینکه تمرین کنن

باورتون میشه شکر گزار بودن نیاز به تمرین داره؟ من باورم نمیشد فکر میکردم من امروز تصمیم میگیرم شکر گزار بشم و میشم دیگه اما نمیشه شکر گزار بودن یک مهارته که باید براش تمرین کرد و شکرگزاری باید عمیق و قلبی باشه نه زبانی

خود برنی میگه اهمیت تمرین برای قدر شناس و سپاسگزار شدن تعجب برانگیز است.

ما نیازمند فعالیت های معنوی هستیم برای رسیدن به شادی و قدر شناسی. شادی وقتی سراغمون میاد که بتونیم زیبایی اونچه در اطرافمون هست رو ببینیم.

بعد در مورد تفاوت شادی و خوشحالی بحث میکنه که خوشحالی کوتاه و وابسته به شرایط و موقعیت ایجاد میشه ولی شادی قلبی و عمیق و حقیقی هست و با فضیلت و دانایی همراهه و نقطه ی مقابلش ترس هست نه غم

شادی و شکرگزاری زمانی ایجاد میشه که ما احساس کفایت یعنی کافی بودن کنیم و درک کنیم هرچی که هست و ما هرچیزی که هستیم کافی است . با تصدیق ترس و تغییر آن به شکرگزاری میشه احساس شادی و کافی بودن رو جایگزین کرد.

میگیم احساس آسیب پذیری و ضعف می کنم و می ترسم اما اشکالی نداره که اینطوری احساس می کنم خدا رو به خاطر ..... شکر میکنم.         

و نکته ی مهم اینکه شادی و خوشحالی همیشگی نیستند گاه می آیند گاه می روند. تجربه ی حقیقی شادی این لذت و احساس عمیق معنوی بسیار حساس و آسیب پذیره. برای همین هم هست که نیاز به تمرین داره تا هر روز قوی تر از قبل بشه.

 

راهکار 5: پرورش شهود و ایمان

رها کردن نیاز به وضوح و قطعیت

ایمان مکانی اسرار آمیزه ، جاییه که شهامت اعتقاد به امری نادیدنی رو پیدا می کنیم و ترس از امور یا نتایج نامعلوم رو رها میکنیم

درگیری تمام عیار با زندگی مستلزم باور کردن بدون دیدن است .

نتایج قطعی را رها کن و آرام بگیر...

شم درونی ما با رفتن به راههایی که تمایل داریم بهش اعتماد کنیم قوی میشه.

من خودم یادمه از بچگی این در من ایجاد شده که هر کاری که می کنم باید یه نتیجه ای داشته باشه باید یه هدفی رو دنبال کنه باید در بهترین شکل خودش باشه و گرنه اصلا چرا انجامش بدم؟

خیلی دلم میسوزه برای خودم و دیگرانی که کارها رو فقط صرف لذت بردن از اون کار انجام نمیدن و به دنبال در آوردن یه چیز مفیدی از توش هستن و مگه چی مفیدتر از لذت بردن از انجام یک کار برای خود آدمه؟ چرا اینقدر کج فهمیدیم زندگی رو

طولانی میشه اما راهکار 6 رو هم می نویسم چهارتای بعدی بمونه برای پست بعدی

 

راهکار 6: پرورش خلاقیت

رها کردن مقایسه 

مقایسه احساس تعلق، خودپذیری و اصالت رو در ما پرورش نمیده بلکه به ما میگه همرنگ جماعت باش ولی بهتر از اونها

مقایسه بزرگترین دزد شادیه ... شادی رو به راحتی از بین می بره

خلاقیت درون همه ی انسان ها هست، یا ابراز میشه یا تا هنگام مرگ به دست فراموشی سپرده میشه و یا به واسطه ی ترس و نارضایتی خاموش میشه ( مال من این آخریه) .

اگر بخوایم به زندگی خودمون معنا بدیم حتما باید به یک هنری رو بیاریم . هرکاری که اِعمال نوعی خلاقیت و سازندگی توش باشه، زندگی ما وقتی معنا پیدا می کنه که در حال خلق کردن باشیم.

خلاقیت زمانی شکوفا میشه که از احساس ایمنی و پذیرش خودمون سرشار باشیم و هنرمند درون مثل طفل کوچیکیه که وقتی احساس امنیت کنه شاده

خیلی جالبه که من همزمان دارم با یه گروه 8 نفره کتاب راه هنرمند رو هم میخونم و این قسمت مربوط به خلاقیت و هنر و امن بودن هنرمند درون و پذیرش خویشتن چقدر درسته.

  • **نسیم **
  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰

موهبت کامل نبودن 1

خب کتاب موهبت کامل نبودن به پایان رسید این کتاب برای داشتن زندگی شاد و اصیل و واقعی همه ی چیزهایی که تک تک به صورت پراکنده تو کتاب های مختلف خوندیم رو یه جا جمع کرده و براشون راهکار داده بود و این خودش خیلی خوب بود

توصیه می کنم بخونین به نظرم اینم مثل چهار میثاق لازم هست همه تو کتاب خونه هاشون داشته باشن و سالی یکی دوبار بخونن

اول کتاب راجع به شجاعت واقعی بود و اصیل زندگی کردن میگه

من همیشه مهم ترین توصیه ام به همه اینه واقعی باشین شفاف باشین احساسات و خواسته هاتون رو مطرح کنین بذارین بقیه تکلیفشون با شما معلوم باشه بدونن کی ناراحت میشین کی خوشحالین کی عصبانی هستین اما یه قسمتی رو خودم بهش توجه نکرده بودم که بزرگترین تلنگر این کتاب به من بود و اون اینکه برای واقعی بودن برای اصالت داشتن غیر از شفاف سازی و صداقت تو رابطه، لازمه خودت هم برای خودت دستت رو باشه لازمه نقطه ضعف ها و نقایصت هم مشخص باشه و ابراز بشه

شجاعت پیدا کردن برای ابراز ضعف ها باعث میشه تو شفقت به دست بیاری هم از جانب خودت هم از جانب افراد مورد اعتمادت نباید ضعف ها رو همه جا فریاد بزنی ولی برای چندتا آدم نزدیک و قابل اعتماد که ازت سوء استفاده نمیکنن یا سرکوبت نمیکنن یا تو سرت نمی زنن باید ضعف هات رو اعتراف کنی و شفقت دریافت کنی و از خودت هم

من خودم فقط یک نفر رو دارم که می تونم نقطه ضعف هام رو بهش ابراز کنم و خیالم راحت باشه تحقیرم نمیکنه سوء استفاده نمیکنه و به چشمم نمیکشه که حتی به همون یک نفر هم تا حالا خودم رو ابراز نکردم.

بعد توضیح میده که چرا ما سعی میکنیم نقطه ضعف هامون رو پنهان یا اصلاحشون کنیم یا سانسور کنیم چون تحمل خجالت کشیدن رو نداریم. چون اگر دیگران متوجه نقایص ما بشن ما شرمنده میشیم و شرم خیلی احساس قوی هست که می تونه آدم رو مچاله کنه میگه به جای اینکه خودمون رو سانسور کنیم سرزنش کنیم به آب و آتیش بزنیم تا اصلاح بشیم بیایم خودمون رو با همه ضعف ها و قوت ها بپذیریم دوست بداریم و ابراز کنیم و در عوض تحملمون رو در مقابل شرمنده شدن بالا ببریم چون چیزی برای شرمنده شدن وجود نداره چون هیچ آدمی نمی تونه کامل باشه و نباید باشه و ما اگر ضعف نداشته باشیم نمی تونیم شفقت و عشق و مهر دریافت کنیم نه از خودمون نه از دیگران و دریافت شفقت برای زندگی سالم نیاز ضروری هست

همه ی ما آدم های مهرطلب زیادی دیدیم که با ناله و غر و دلسوزی الکی برای خودشون میخوان محبت و توجه دیگران رو جلب کنن این از همین نیاز میاد ولی از راه اشتباه و غیر صادقانه میخواد تامین بشه که نمیشه

بعد برنی براون که یه دانشمند و محقق هست میاد شروع می کنه راهکار دادن و ده تا راهکار میده که من با وجودیکه طولانی میشه می نویسمشون تا یه خلاصه ای از کتاب موهبت کامل نبودن اینجا باشه هم برای ترغیب شما به خوندن کتاب هم برای اونایی که نمی خونن بدونن توش چی بوده ممکنه دو یا سه تا پست بهش اختصاص بدم.

 

راهکار اول : پرورش اصالت

برای اصیل بودن باید نقاب ها رو از رو صورتمون کنار بزنیم ، خودنمایی کردن رو تموم کنیم و از نمایش دادن خود ایده آلمون به جای خود واقعیمون دست برداریم و خودمون رو با تمام احساسات بد و خوب و خصلت های بد و خوب بپذیریم و دوست بداریم و ابراز کنیم و از جایگاه امنمون بیایم بیرون و شجاعت اینو پیدا کنیم که بذاریم هرکسی هر طور دوست داره در مورد ما قضاوت کنه ، ترکمون کنه، نظرش عوض شه، شوکه شه اصلا از این خود واقعی جدید ما

چون

خطر گم کردن خودمون وحشتناک تر از آشکار شدن خود واقعی مون برای دیگرانه ....

چون

ما همینطور که هستیم مهم و باارزشیم

( و البته که این خود واقعی در هیچ زمانی به هیچ صورتی و به هیچ دلیلی حق نداره به دیگران آسیب بزنه فقط حق داره خودش رو ابراز کنه)

مثلا اگر ما آدمی هستیم که زود خشمگین میشیم نمی تونیم بگیم همینیه که هست و با بقیه پرخاشگرانه رفتار کنیم چون خصلت وحشیگری مال انسان نیست و اصالت نداره و واقعی نیست و حتما یه بخش آسیب دیده هست که باید درمان بشه منظور بروز و بیان احساسات هست نه رفتارهای آسیب زا

 

راهکار دوم : پرورش شفقت به خود

برای این موضوع باید کمال گرایی رو رها کنیم که تقریبا میشه گفت یکی از سخت ترین کارهاییه که یک انسان می تونه برای خودش بکنه

کمالگرایی به معنی نهایت سعی و تلاش خود رو کردن نیست و با رشد و پیشرفت سالم فرق داره

هسته ی اصلی کمال گرایی تلاش برای کسب تایید و پذیرش دیگرانه، برای بی عیب و نقص به نظر رسیدنه که ما برای حفظ خودمون از قضاوت ها و انتقادها و احساس شرم و خجالت تلاش می کنیم و خودمون رو به زحمت زیادی میندازیم و بار سنگینی رو حمل می کنیم تا بی عیب به نظر برسیم .

کمالگرایی مانع پیشرفته ... آدم رو فلج میکنه چون هر چقدر هم تمام تلاشت رو بکنی برای ارائه ی بهترین نسخه ی خودت باز هم نسخه ی بهتر از تو وجود خواهد داشت در هر زمینه ای و این باعث میشه کلا تلاش نکنی چیزی رو که کامل نیست ارائه بدی و فرصت ها رو به راحتی از دست میدی

فلج شدن یعنی دنبال نکردن رویاها به خاطر ترس عمیق از اینکه مبادا شکست بخوریم، مرتکب اشتباه بشیم و دیگران رو نا امید کنیم ، می ترسیم خطر کنیم و احساس ارزشمندیمون مورد تهدید قرار بگیره

چرا چون از بچگی به جای اینکه خودمون ارزشمند قلمداد بشیم کارهامون مورد ارزیابی قرار میگرفت و اگر کارهامون درست و مورد تایید اطرافیان و محیط بود ارزشمند بودیم اگر نبود تحقیر میشدیم

برای همینه که اینقدر روانشناسا الان تاکید می کنن که اگر بچه هاتون کارهای اشتباهی میکنن بهشون بگین خودت رو خیلی دوست دارم ولی از این کارت ناراحت شدم کارت درست نبود خودت خوبی ، خودت ارزشمند و دوست داشتنی هستی

چون آسیب زیادی دیدیم ماها که با کارهامون قضاوت شدیم.

خود من از بچگی تو محیطی بزرگ شدم که همه از پدر و مادر و دوست و آشنا و معلم و فامیل می گفتن چقدر نسیم خانم و عاقله، چقدر مسئولیت پذیره چه بچه ی خوبیه

و نسیم طفلکی برای اینکه به اعتماد و باور اونها خدشه ای وارد نشه خودش رو در چهارچوب عاقل و خانم بودن نگه داشت

عاقلِ چی آخه؟ من فقط دختر باهوشی بودم که حواسم خیلی جمع بود و می دونستم باید چه کار کنم تا بزرگترها زبان به تحسین و تمجید باز کنن و پدر مادرم در مقابل دیگران سرشون رو بالا بگیرن و بهم افتخار کنن

یادمه یه بار داییم کل بچه های فامیلی که خونشون جمع شده بودیم رو برد سینما شاید ده تا بچه بودیم کلی هم هله هوله برامون خریده بود. بعد پسر خودش که اتفاقا خیلی هم بچه تخس و بی فکری بود گفت من ساندویچ میخواااام ... عررر ساندویچ کل خیابونو گذاشت رو سرش همسن من بود دو ماه بزرگتر من چند سالم بود شاید 9 سال شایدم 8 سال شنیدم داییم یواشکی بهش گفت بچه من الان کلی خرج سینما کردم برای این همه بچه ساندویچ هم بخرم؟ شام تو خونه حاضره الان می ریم شام میخوریم و پسرش نمی فهمید و هوار هوار

داییم وایساد و از بچه ها پرسید چه ساندویچی میخورن ؟ هر کی یه چیزی سفارش داد و من اول که هی گفتم نمی خورم میل ندارم بعد که داییم اصرار کرد به منو نگاه کردم و ارزونترین ساندویچ رو سفارش دادم یادمه وقتی رفتیم خونه داییم به بابام گفت شما یه گنجینه داری بچه که نیست فرشته است و داستان رو تعریف کرد و کلی من رو مورد تحسین و تمجید قرار دادن و بابام هم من رو می بوسید و بهم افتخار میکرد

من اون شب دلم اون ساندویچ گرونها رو میخواست. دلم میخواست منم کنار بچه ها یه چیز باحال بخورم و حال کنم ولی ملاحظه ی داییم رو کردم و تا همین الان که در آستانه ی چهل و سه سالگی هستم پا روی خواسته ها و علایقم میذارم تا یه وقت اون بتی که از من ساخته شده در اذهان عموم خدشه دار نشه اینقدر اتفاقات این مدلی تو زندگی من فراوون افتاده که من می تونم با یادآوری هرکدومش نسیم طفلکی کوچولو رو تو بغلم بگیرم و حسابی براش اشک بریزم.

می دونین من بزرگترین ضربه رو از چی خوردم تو زندگیم؟ از ضریب هوشیم در حالیکه همین ضریب هوشی اگر به جای اینکه در جهت ساختن یک شخصیت ایده آل نمایشیِ مورد تمجید مورد استفاده قرار بگیره صرف خلاقیت و پرورش شخصیت واقعی میشد الان زندگی شگفت انگیزی داشتم

الان به جای اینکه بشینم هی دنبال غم ها و شادی های گمشده ی خودم بگردم، هی دنبال شور و نشاط زندگی کردن باشم، هی بخوام قلب به باد رفته ام رو شفا بدم داشتم با عشق و نشاط زندگی میکردم.

وقتی این قسمت های کتاب رو میخوندم احساس میکردم در یک کشتی پهلوانی پشتم به خاک مالیده شده ضربات سهمگینی رو روی روح و روانم حس میکردم احساس میکردم خاک شدم و شکست خوردم برای یکی دو روز چشمهام رو بستم تا این شکست رو هضم کنم

 

خود کتاب تو سطرهای بعد بهم گفت :

شفقت به عقیده ی دکتر نف سه مولفه داره

مهربانی به خود

انسانیت مشترک

ذهن اگاهی

 

مهربانی به خود یعنی وقتی رنج میکشیم، وقتی شکست میخوریم ، وقتی احساس ناکافی بودن می کنیم به جای اینکه خودمون رو سانسور کنیم ، رنجمون رو نادیده بگیریم، خودمون رو با انتقاد و سرزنش تازیانه بزنیم نسبت به خودمون صمیمی و مهربون باشیم خودمون رو درک کنیم و ببخشیم و در آغوش بگیریم چون ممکنه کارمون اشتباه بوده باشه ولی خودمون مهم و ارزشمندیم.

برای همین تازیانه ی انتقاد و سرزنشم رو زمین گذاشتم و گفتم من بهترین کاری رو که بلد بودم انجام دادم و تنها کسی که این وسط آسیب دید خودم بودم که می تونم برای خودم جبرانش کنم... پس چشمهات رو باز کن و بذار نور به قلب و روحت بتابه بلند شو و بعد از این خود واقعیت رو زندگی کن بذار این بتی که از تو ساخته شده در نظر همه بشکنه و از بین بره... خود همین شکسته شدن شجاعت و قدرت زیادی می طلبه که اونایی که باید ببینن می بینن و واقعی تر از قبل میمونن

 

انسانیت مشترک یعنی اینکه بدونیم رنج کشیدن و احساس نقص تجربه ایه که همه ی انسانها با اون مواجه میشن و فقط برای من اتفاق نمی افته

( میدونید من چقدر همسرم رو بابت گفتن این جمله وقتی یه اتفاق ناخوشایندی برایم می افتاد سرزنش کردم؟ همیشه میگفت نسیم ناراحت چی هستی برای همه اتفاق می افته ، و من یادمه با یه کم عصبانیت همیشه بهش گفتم من همه نیستم برای من نباید پیش بیاد شاید همه بخوان معیوب باشن من نمیخوام مثل همه باشم و الان که فکرش رو می کنم می بینم مدت زیادیه که همسرم دیگه اینو به من نگفته فقط برای دلداری میگه اشکالی نداره خودت درستش می کنی ) چقدر عصبانی میشدیم از این واقعیت که برای همه پیش میاد.... چرا من رو در سطح همه می آورد پایین !!!!!! نسیم کمالگرای بی نقص

البته این جمله در خودش معنای عمیق تری داره از چیزی که مد نظر همسر من بود ولی به طور کلی نگاهش درست بود ....

 

ذهن آگاهی یعنی میانه روی در برخورد با هیجان های منفی، یعنی نه سرکوب و سانسور کنیم و وانمود کنیم اتفاقی نیفتاده یا اینکه من که ناراحت نشدم . نه اینکه به طور اغراق آمیز بزرگش کنیم و واکنش های افراطی نشون بدیم.

ذهن آگاهی یعنی در عین حال که به احساسات منفیمون آگاه هستیم و با خودمون مهربونی میکنیم، نمیایم اونقدر بزرگش کنیم که جنبه ی منفیش بر ما غالب بشه و ما رو تو فاز منفی بندازه

 

تو بخش دست به کار شوید که اجرای عملی توصیه ها هست میگه هر روز صبح که از خواب بیدار میشیم به خودمون بگیم که تظاهر و خودنمایی دیگه بسه واقعی باش

(احساساتت رو درست ببین و صادقانه واکنش نشون بده) و این نیازمند مکث کردنه .... آروم و با طمانینه زندگی کردن و به احساسات خودمون آگاه شدن و دیدنش

من خودم سالهاست دارم واقعی بودن رو تمرین میکنم و سعی میکنم در مورد احساسات و خواسته هام واقعی برخورد کنم، بیان کنم، درخواست کنم ولی خب روحیه کمالگرای من نقص و ضعف ها رو جزو واقعیات من حساب نمی کرد و در این مواقع واکنش هام نادرست از آب در میومد.  

فکر میکنم همین دو تا راهکار برای این پست کافیه راهکارهای بعدی زیاد نیستن شاید بشه تو یه پست جمعشون کرد ولی فعلا تا همینجا داشته باشین بخونین اگر ابهامی هست بگین با هم حرف بزنیم یه کم جا بیفته برامون هضمش کنیم بعد بریم راهکارهای بعدی رو ببینیم .

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۵ خرداد ۰۰

کجا هستیم؟

چند روز پیش با یکی از دوستانمون صحبت می کردیم . داشت میگفت تو یک سال گذشته خودش و مادرش از خونه بیرون نیومدن خودش فقط جهت خرید وسایل ضروری تا سر کوچه می ره و بر میگرده و میگفت خیلی خسته و افسرده شدن دو سه تا عزیز هم از دست داده بودن که شرایطشون رو سخت تر میکرد . من بهش گفتم خب دوست عزیز طبیعت که آلوده به ویروس نیست شما هم که ماشین زیر پات هست مادرت رو بردار دو تایی برید تو طبیعت تو جای خلوت یه دوری بزنید و بیاید به هر حال همونطور که جسم ما به غذا نیاز داره روح ما هم به غذا نیاز داره نشستید تو خونه دائم هم شبکه من و تو روشنه خب چی میخواد بشه؟ 

یه حرفی زد که من رو به خودم آورد ... گفت : روح ما باید بتونه در انزوا و در خلوت هم تعذیه و رشد کنه خیلی از عرفا و سالکان مگه نمی رن کنج عزلت می گزینن؟ پس من باید اونقدر رو خودم کار کنم که تو تنهایی هم حالم بد نباشه.  

من جا خوردم از این کج فهمی .. دوستمون مرد بسیار فرهیخته ایه که با مولانا عجینه حرفی که می زد براساس حرف بزرگان بود واقعا ولی خیلی خودش رو دست بالا گرفته بود. من بهش گفتم شما خودت رو در جایگاه عرفا می بینی که خودشون انتخاب می کنن گوشه عزلت بشینن و روحشون رو به پرواز در بیارن؟ ایشون حتی معتقده که جسم هم نیاز به غذا نداره و خیلی ها هستن که دارن با هواخواری زندگی می کنن . درست میگه ولی آیا ما مال اون فضا و مکان هستیم ؟ بهش گفتم فلانی جان ما که هنوز به اون جایگاه نرسیدیم ما طفلکانی نو پا هستیم که هنوز هم جسممون هم ذهنمون هم روحمون نیاز به غذا داره ... روح من و شما احتیاج داره کمک بگیره از طبیعت تا بتونه قوی بمونه هر وقت اونقدر قوی شد که تونست بره تو غار زندگی کنه اونوقت می تونی رهاش کنی تو خلوت و گوشهء عزلت ...

حکایت خود من هم تو مایه های همین دوست عزیزمون هست... من چهارچوب های بالاتری از جایی که هستم برای خودم ملاک قرار می دم .. فکر میکنم خیلی هامون همینطوری هستیم ... میایم یه الگوهایی تعریف می کنیم یه ملاک هایی در نظر می گیریم و خودمون رو در مقام مقایسه با اون قرار می دیم و میگیم من دارم کوتاهی میکنم . من دارم کم کاری می کنم . من دارم کاهلی می کنم . من دارم ال و بل می کنم  و خودمون رو سرزنش می کنیم . نمی خوام بگم باید خودمون رو دست کم بگیریم ها نه اتفاقا ما خلیفه های خداوند روی زمین هستیم که توان طی  العرض هم داریم اما الان کجای پله ها هستیم؟ وقتی رو پله پنجم ایستادیم و خودمون رو با وقتی قراره رو پله ی پنجاهم باشیم مقایسه می کنیم ناخودآگاه خود تخریبگری و سرزنش خود اتفاق می افته .. بله ما قادر هستیم رو پله ی پنجاهم بایستیم می تونیم هدف قرارش بدیم ولی اول لازمه پامون رو بذاریم رو پله ششم. و ما داریم به درستی پامون رو میذاریم رو پله ششم دیگه لزومی نداره که وقتی خود ایده آلمون رو اون بالا می بینیم اینقدر تو سر خودمون بزنیم و بگیم زود باش تو می تونی اون باشی ولی هنوز اینجا گیر کردی... چه کار داری میکن؟ چرا فلان کار رو نمی کنی؟ چرا بهمان برنامه رو نمی ریزی؟

داریم میریم دیگه هل دادن نداره که ....

یواش یواش آروم آروم و لحظه به لحظه ما همه در روند رو به رشد خودمون قرار داریم با سختگیری مسیر خودمون رو تلخ نکنیم.

من خودم استاد این قضیه هستم ها و دارم می بینم شماها هم این کار رو می کنین.

هر جا به هر دلیلی به هرشکلی دارین خودتون رو سرزنش می کنین اشتباهه... تو می تونستی فلان بشی نشدی. تو می تونستی بهمان کار رو بکنی نکردی .

آقا ما الان جایی هستیم که باید باشیم و کل هدف زندگی اینه که تبدیل بشیم به عشق ... فقط همین. دیگه مهم نیست چی داریم؟ چه کار می کنیم؟ کجای دنیا زندگی می کنیم؟ فقط کافیه غذامون رو با عشق بخوریم، خونه مون رو با عشق مرتب کنیم ، با عشق خرید کنیم. با عشق بپزیم با عشق حرف بزنیم . با عشق بخوابیم ، با عشق دست و صورتمون رو بشوریم، با عشق با بچه مون مساله کار کنیم و محور و ساعت یادش بدیم. با عشق کنارش بشینیم و به خط خرچنگ قورباغه اش نگاه کنیم و صبوری کنیم تا به مرور بهتر شهwink ... برای این ها نیازی نیست چیز خاصی به دست بیاریم و داشته باشیم نیازی نیست کار خاصی بکنیم هرچی برای این کار لازمه داریم و اونم زندگی و زنده بودن هست ... همین ... کل داستان زندگی همینه

یادتونه من همش دنبال عشق می گشتم تو خودم ؟ خب چطور می تونم ایجادش کنم وقتی همش با یه خط کش وایسادم بالای سر خودم و دارم خودم رو چک می کنم ببینم در مسیر اصلی اهدافم قرار دارم یا نه؟

خیلی خوبه که تلاش کنیم عادت های درست در خودمون ایجاد کنیم، غذای خوب به روح و ذهن و جسممون برسونیم، مسیر زیبایی برای خودمون ترسیم کنیم و درش قدم برداریم ولی خیلی مهمه که همه این کارها رو با عشق انجام بدیم نه با زور و تقلا و کشمکش و سرزنش خود. تعهد لازمه بله ، تمرین و پشتکار لازمه ولی تنبیه نه ... مجازت و خود تخریبگری به هیچ وجه و بدتر از همه مقایسه ی خودمون با دیگرانی که تو مسیر هستن. لازمه عادت جدید ایجاد کنیم تا لذت بیشتری ببریم... لازمه تلاش کنیم و از توان و استعدادمون نهایت استفاده رو ببریم چون خیلی خیلی لذت بخشه .. نه چون داره حروم میشه یه کاری بکن.

نمی دونم ادامه بدم یا بذارم برای یه پست دیگه چون این ها مقدمه چینی بود برای اهداف سال 1400 .

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۹
زندگی، آهنگی شنیدنی است
اگر با زیر و بم و بالا و پَست و فراز و فرودش هماهنگ شوی.

غم و شادی و سوگ و سورش نوایی خوش است
اگر با موسیقی هستی موزون شوی.

هر آدمی آوایی گنگ است میان هزار و یک صدای مبهم و مغشوش، باید اما روی نغمه های جهان بلغزد تا نواخته شود.

زندگی، آدمی را می نوازد گاهی به رنج و گاهی به لذت اما سرانجام صدایی که از بودن ما در کائنات می پیچد سمفونی باشکوهی است که کهکشان با آن می رقصد..

عرفان نظر اهاری
موضوعات