۶ مطلب با موضوع «شفقت» ثبت شده است

رستگاری در دوران کرونا😉

خیلی کم پیش میاد بین پست های من این همه فاصله بیفته و من نمی دونم چرا دلم وبلاگ رو نمیخواست الانم نمیخواد با اینکه خیلی برام عزیزه... دارم به یازدهمین سال تولد وبلاگم نزدیک میشم و یهو خشکیدم.

حال و هوای این روزهام آکنده از غم و لذته. غم عین یه زنجیری به پام بسته شده و همه جا باهام میاد و در عین حال که خیلی کند دارم حرکت میکنم خیلی هم دارم لذت می برم آروم آروم زندگی می کنم.  رو دور خیلی کند هستم و این باعث میشه بیشتر در لحظه حال باشم و بیشتر به احساساتم توجه کنم و احساس غالبم غمه

نه رنجی هست نه دردی نه نگرانی نه خشم فقط غم

قاعدتا باید عصبانی باشم از اوضاع بلبشوی مملکت و مردم. از فاجعه ی افغانستان اما نیستم. تسلیم شدم انگار و پذیرفتم که کاری از دستم بر نمیاد و نشستم یه گوشه و خودم و خانواده ام رو بغل کردم تا از این مهلکه جون سالم به در ببریم...

عین یه زندانی که شرایطش رو تو زندان می پذیره

فیلم رستگاری در شاوشنگ رو دیدین؟ من قبلا دیده بودم ولی چند وقت پیش دوباره دیدم چقدر با شخصیت اصلی داستان همزاد پنداری کردم حس محکوم بودن به اسارت تو یه فضای بسته بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم. بعد از تو دل همون امکانات زندان بهترین سرنوشت رو برای خودش رقم زد و بیست سال زندان در واقع براش هیچ پسرفتی نداشت حتی شاید بیشتر از اینکه بیرون زندان می بود برای خودش آینده ی قشنگی ساخت.

حالا منم حس زندانیی رو دارم که بی گناه افتادم تو قفس با یه زنجیر سنگین دور پاهام که دارم یواش یواش آجرهای زندگیم رو روی هم می چینم به امید آزادی و رهایی

تسلیمِ تسلیم   

حتی دلم نمیخواد به این کنج امنی که برای خودم از یازده سال پیش ساختم بیام و با کسی حرف بزنم.

هر روز صبح که بیدار میشم غم شیرینم رو بغل می کنم و می رم تو آشپزخونه یواش یواش کارهای روزمره ام رو انجام میدم و یک عالمه از طعم غذاهایی که میسازم لذت می برم بعد میام میشینم گوشه ی اتاقم پشت میز کامپیوتر یا فیلم می بینم یا کتاب میخونم و بعد دراز میکشم و یا می خوابم یا فکر میکنم

عصرها هم در کنار خانواده یا عصرونه درست می کنم یا با هم میریم یه جای دور از آدمها یه دوری می زنیم کوهی دشتی دمنی

کار خاص خارق العاده ای نمی کنم هیچ برنامه ی خاص و هدف خاصی مشخص نکردم چون انگیزه و جونش رو ندارم و میخوام به حال و هوای این روزهام احترام بذارم و همینجوری لَش وار ادامه بدم چون می دونم از اول مهر دوباره به اجبار باید بلند شم

شاید بدنم و روحم در حال ریکاوری هست بعد از سیلی های مکرری که از کتاب موهبت کامل نبودن خوردم بهتره بهش احترام بذارم و اجازه بدم خودش رو دوباره بازسازی کنه

و الان در حال خوندن کتاب هنر نامطمئن بودن هستم با همون گروه راه هنرمند اگر کسی دوست داره می تونه بیاد تو گروه عضو بشه و با ما کتاب بخونه هنر نامطمئن بودن رو تازه شروع کردیم و به خاطر یکی از بچه های گروه که بدجوری کرونا گرفته ایست کردیم تا آخر این هفته یعنی هنوز فصل یک رو در موردش بحث نکردیم و فرصت هست برای خوندن هر کی خواست و تو خودش دید که می تونه با گروه کتاب بخونه و تو بحث شرکت کنه بهم بگه عضوش کنم تو واتس اپ

و تو هفته ی کتاب خوانی تو یه پیج اینستا تو یه مسابقه یه کتاب برنده شدم خودم باید جایزه ام رو انتخاب میکردم. و به طور خیلی اتفاقی کتاب من ذهن آگاه هستم اثر کریستف آندره رو دیدم و خواستم و جایزه گرفتم و نگم براتون از لذتی که بهم میده موقع خوندن

این کتاب هم آروم آروم میخونم و غرق لذت میشم داره بهم میگه چطور در لحظه ی حال زندگی کنم و از تابلوهای نقاشی هنرمندان معروف تو کتاب استفاده می کنه که سیاه و سفیده ولی من تو اینترنت اسم اثر و خالقش رو می زنم و رنگیش رو می بینم و غرق میشم تو زیبایی هر کدوم با توضیحاتی که تو کتاب هست عین پلو خورشت های خوشمزه که قاشق قاشق میذاری دهنت و با لذت تمام ذره ذره می جوی و آروم قورتش میدی

گفته بودم دیگه کتاب نمی خونم که چیزی یاد بگیرم فقط میخونم که کیف کنم همونجوری ام الان

من دقت کردم دیدم هر وقت از غم حرف زدم به شیرینیش اشاره کردم تو تمام این سالها چرا غم رو اینقدر دوست دارم؟ افسرده نیستم اصلا خیلی هم شادابم و میزان رسیدگی به خودم تو بهترین موقعیت خودش تو تمام سالهای گذشته است و دارم از زندگیم به شدت لذت می برم اما خب تناقض زیبا و جالبیه

به شادی هم خواهیم رسید بعد از عبور از غم حاصل از تسلیم و پذیرش

فعلا همینا دیگه چیز دیگه ای برای گفتن ندارم حرف زدنم نمیاد اینا رو هم اومدم به احترام شما نوشتم گفتم یه سُک سُک بکنم و برم دوباره تو غار تنهایی خودم اما برای روز تولد خودم و وبلاگم بر میگردم ... حتما .... یه هدیه ی خفن هم برای خودم تدارک دیدم که بعدها پرده از رازش بر میدارم تا حالا اینقدر زیاد خودم رو تحویل نگرفته بودم.

  • **نسیم **
  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰

روند شکر گزاری من

چقدر من دوست ندارم اول نوشته ام سلام کنم چرا؟ نمی دونم

در راستای نوشتن لحظاتی که حس خوشایندی برام ایجاد کردن دارم می بینم که چقدر ناشکرتر از چیزی بودم که فکر میکردم

می دونید من وقتی میخوام برای خودم دعا کنم چی میگم و چی میخوام؟ خیلی کم دعا می کنم متاسفانه ولی وقتی دعا کردنم میاد عمیق دعا میکنم کاش همیشه حس دعا کردن داشتم خیلی لذت بخشه برام .. من هیچوقت به خدا و کائنات و هستی نمیگم فلان چیز رو میخوام همیشه میگم خدایا زندگی من رو به سمتی ببر که هر روز بیشتر از قبل ازش لذت ببرم شرایط و محیط و وسایلی رو برای من فراهم کن که باهاشون کیف کنم و با هر بار کیف کردن، کیف بیشتر و بزرگتری جلوی روم باز بشه و هی بیشتر و بیشتر از روز قبل لذت ببرم  

من قبلا اینو تجربه کردم و می دونم چه حس خوشایندی داره وقتی از شرایطی لذت می برم و می دونم بعدش قراره لذت بیشتری ببرم و می برم

شبیه حسی که وارد یه مکان شگفت انگیز میشیم و بعد هر چی جلوتر میریم منظره ی حیرت انگیزتری می بینیم و هی می ریم جلو و زیباتر میشه همه چی و آدم خیالش راحته که این زیبایی ها ته نداره و هر چی جلوتر می ری قراره زیبایی های بیشتری ببینی در طول راه مهارت های بیشتری برای لذت بردن کسب میکنیم

دوستانی که پیج پیچ و مهره رو دنبال می کنن و از سالها پیش وبلاگش رو می خوندن می تونن متوجه بشن من چی میگم و مهره چطوری داره این روندی که من میگم رو با بقیه به اشتراک میذاره

حالا از اول تیر یک هفته میگذره و من چشمهام داره زیبایی های بیشتری رو تو زندگیم می بینه که قبلا نمی دید

چندتاش رو می نویسم و نمیخوام خودم رو بابت ندیدنشون قبل از این سرزنش کنم

همونطور که می دونید من به تغذیه ی خودم و خانواده ام خیلی زیاد اهمیت میدم یکی از چیزهایی که تو خونه من خیلی مصرف میشه بادوم زمینیه و من هم باهاش فسنجون درست می کنم که خیلی خوشمزه تر از فسنجون با گردو میشه و هم کم هزینه تره و هم همیشه کره ی بادوم زمینی دارم ... صبحانه ی ما همیشه خیلی باید مغذی باشه کره و پنیر به عنوان صبحانه تو خونه ما طرفدار نداره و کسی نمیخوره مگر روی نیمرو ... من نیمرویی که با کره درست بشه با پنیر فراوون روش(پنیر محلی صبحانه) خیلی دوست دارم ولی مصرف ارده و شیره و بادوم زمینی و حلوا ارده و تخم مرغ و عدسی و حلیم بالاست.

بادوم زمینی گزینه ی محبوب خودمه که روی نون تست جو یا هفت غله یا لاکتیکی می کشم و روش رو با انواع و اقسام مارمالادهای رژیمی خونگی پر می کنم و می زنم بر بردن یه دونه نون تست هم بیشتر نمی خورم و سیر میشم همسرم کره ی بادوم زمینی رو با عسل دوست داره ولی از نظر من قند شکر و عسل مثل همه هر دوش به یک اندازه ضرر داره ولی همسرم اعتقاد داره عسل فایده اش بیشتر از ضررشه

من مارمالادهای رژیمیم رو اینجوری درست می کنم

از میوه های فصل تو فصل خودش و از اونایی که میشه فریز کرد یه کم فریز میکنم برای فصل های دیگه استفاده می کنم

توت فرنگی، آلبالو، زردآلو، هلو، آلو قرمز، شلیل، انجیر، سیب، گلابی

 هر روز یه میوه فقط به اندازه مصرف خودم تو یه قابلمه ی کوچولو خرد می کنم روزهای تعطیل هم اندازه مصرف خودم و همسر برای یک وعده ... با شعله خیلی ملایم میذارم تفت میخوره و یه مقدار آب میندازه و با آب خودش می پزه وقتی قشنگ له شد یه قاشق شیره انگور بهش اضافه میکنم هم می زنم میذارم یه قل که زد خاموش می کنم برای بعضیهاشون بعضی ادویه ها جواب میده مثلا برای توت فرنگی و آلبالو، وانیل خوبه برای زردآلو و هلو و شلیل، هل خوبه برای سیب و گلابی دارچین خوبه می تونیم هم ادویه ای نزنیم من خودم طعم طبیعیش رو بیشتر دوست دارم ولی بعضی وقتها برای تنوع می زنم(تو پرانتز بگم که اینا رو یا باید شب قبل درست کرد گذاشت یخچال یا صبح زود چون باید سرد مصرف بشه )

به غیر از مربای به هیچ وقت مربا با شکر نمی پزم و این مرباها یا اگر خیلی هم بزنیم و له بشن مارمالادها طعم بهشت می دن و من تازه دارم می بینم که اینها و کاری که خودم می کنم برای خودم با ساختن اینها برای خودم چه نعمت بزرگی هستن و وقتی روی کره ی بادوم زمینیم می ریزیم علاوه بر قیافه ی خوشگلشون می شه با هر گاز به بهشت رفت و من فقط درست میکردم و میل میکردم بدون توجه به طعم و رنگ و دستهای هنرمندم که اینها رو میسازه لازم هست بگم کنار اینها یه فنجون شیر قهوه هم هست برای صبحانه یا نه؟

مورد بعدی

هومان کنسرو ماهی رو بیشتر از ماهی سرخ شده دوست داره و من دلم نمیخواد غذای کنسروی به بچه ام بدم برای همین به یه ناخدایی که ماهی فروشی داره تو شیراز سفارش ماهی تن می دم برام میاره فریز می کنم و هر بار یه مقداریش رو برای هومان حالت کنسروی درست می کنم و البته خودمون هم مصرف می کنیم ها به اسم هومان هست فقط

امروز که ماهی رو درست کردم و باهاش برای خودمون ماهی پلو درست کردم و برای هومان با برنج سفید گذاشتم به این فکر کردم که یه نعمت خیلی بزرگ دیگه رو هم نمی دیدیم و اون همین شرایطی که مهیا هست برای اینکه من به ماهی تن تازه دسترسی داشته باشم و اینکه خودم بلد باشم ماهی تن رو حالت کنسروی درست کنم

شما از هر ماهی گوشت دار دیگه می تونین استفاده کنین حتما لازم نیست تن باشه مزه اش خوب میشه و کار آدم رو راه میندازه ماهی ها رو می چینم ته زودپز هر بار اندازه مصرفم، روغن و یه کم آب و آب لیموی تازه به اندازه ای که روی ماهی ها پوشونده نشه ( کمتر از یک لیوان) می ریزم. نمک و ادویه ی ماهی یا ادویه ی کاری هم روش می ریزیم و در زودپز رو میذارم زودپز که به صدا افتاد شعله رو تا آخر کم میکنم و میذارم آروم آروم یک ساعت بپزه درش رو که باز می کنم یه کمی آب و روغن کف زودپز باقی میمونه با ماهی های تن که مزه ی کنسرو ماهی میدن

خب من اول مهندسی شیلات خوندم و تو دانشگاه درس کنسروسازی داشتیم و خومون کنسرو درست میکردیم تهران که ماهی تن گیرمون نمی اومد با ماهی های پرورشی فیتو فاگ شمالی درست میکردیم اونم تو خونه ی ما طرفدار داشت... ماهی های کنسروهای مارک پونل هم ماهی های شمال هستن

همین امروز که مارمالاد زردآلوی رژیمی و کنسرو ماهی درست کردم ... کلم قمری خرد کردم برای کلم پلوی شیرازی در روزهای آینده ، فلفل سبز شستم برای ترشی فلفل، سبزی تازه پاک کردم خرد کردم برای ماهی پلو ( من به غیر از قورمه هیچ سبزی دیگه ای هیچ وقت فریز نمیکنم همیشه تازه میخرم )، کره ی بادوم زمینی که دیروز تموم شده بود درست کردم ، چای شمالی که دو روز پیش از یه مغازه ای شانسی پیدا کردم و خریدم رو جابه جا می کردم، آلبالوهای خشک شده ام رو با یه کمی رب انار مخلوط کردم و گذاشتم فریزر، چشمم خورد به ترشی انبه و ترشی سیر تو کابینت که یکی دو هفته پیش درست کرده بودم دیدم من با نعمت های الهی محاصره شدم و خیلی زیاد لذت بردم فقط الان یه خروار ظرف مونده تو ظرفشویی که باید بشورم و پرونده ی کارهای امروزم تو خونه رو ببندم و من کلی کار انجام دادم و باید از خودم قدردانی کنم البته که هر روز من کلی کار برای خودم دست و پا می کنم چون سبک تغذیه ام سالم خواری و تازه خواری هست ولی همین هم خودش یک نعمت بزرگه که من باید علاوه بر سپاسگزاری از خدا از خودم هم سپاسگزار باشم.

چقدر سبک زندگیم رو دوست دارم و باهاش حال میکنم . خدا رو شکر.  

  • **نسیم **
  • دوشنبه ۷ تیر ۰۰

پروژه ء تابستونی

وقتی تو حال و هوایی که تو پست قبل نوشتم بودم تو روزانه نویسیم داشتم دنبال این میگشتم که ببینم چیزی که ازش لذت می برم چیه که بیام به شکل یک پروژه تعریفش کنم براش سر و ته در نظر بگیرم تهش رو ببینم و بعد شروع به انجام دادنش کنم

مگه این مدلی دوست ندارم خب چرا نکنم ؟

بیام با تعریف یه پروژه برای خودم یه بازی درست کنم پروژه تفریحی باشه و من حالش رو ببرم

یادمه سال 84 که دچار افسردگی شده بودم خودم رو با دیدن فیلم های هندی عاشقانه ی خوب و خوندن رمان درمان کردم

الان البته دچار افسردگی نیستم فقط انگار با دیوار تصادف کردم و نیاز دارم یه تفریحی برای خودم دست و پا کنم تا از این حالت بیام بیرون

هر چی فکر میکردم به نتیجه نمی رسیدم واقعا چیزی که منو سر حال بیاره پیدا نمی کردم

خیلی جالب بود نشونه های جالبی می دیدیم مطابق با حال و روزم تو کتاب راه هنرمند دقیقا رسیده بودم به هفته پنج که در مورد تله فضیلت حرف می زنه و شرح حال کاملی از من بود تله فضیلت همونه که ما میخوایم خیلی خوب و عالی و عاقل به نظر برسیم و بعد خود واقعیمون رو از دست میدیم درست تو هفته گذشته من باید به خوندن اون مبحث می رسیدم

یا تک جمله هایی که من رو شرح می دادن و شگفتزده میکردن تو جاهای مختلف از اینستاگرام بگیرید تا دیدار با دوستان و شنیدن اتفاقی کلام یکی و الی آخر

بعد تو همون کتاب راه هنرمند یه جمله بود نوشته بود اگر به ذهنتون نمی رسه که چه کار کنید شب که میخواید بخوابید از خودتون بپرسید یا یادداشت کنید که چه کار کنم برای گذر از این مرحله ؟ یا برای رسیدن به فلان هدف یا هرچیزی که جوابی براش پیدا نمی کنید بعد بخوابید صبح تو نوشتن صفحات صبحگاهی جوابش رو پیدا می کنید آقا ما چند شب این کار رو کردیم جوابش رو پیدا نکردیم

بعد داشتم برای مینا کامنت میذاشتم راجع به شکر گزاری بهش گفتم شکر گزاری راندا برن رو ول کن مدل شکر گزاری خودت رو پیدا کن

اصلا چرا اینو به اون گفتم؟ نمی دونم من معمولا خیلی چیزا رو به خصوص به مینا نمی دونم چرا میگم انگار یکی میزنه پس کله ی من میگه برو به مینا بگو اینجوری برای خودم خیلی وقتا عجیبه

توی نوشته های روزهای قبلم می نوشتم کاش بتونم تا اول تیر اون کاری که دلم میخواد بکنم رو پیدا کنم و از اول تیر شروع کنم من تاریخ های شروع رو دوست دارم

دیشب که داشتم میخوابیدم گفتم نشد که بشه حالا بازم به فکر کردن ادامه میدم بالاخره پیدا می کنم و یه تاریخ من در آوردی هم برای شروع کردن پیدا می کنم بالاخره

  امروز صبح زود که بیدار شدم تا نوشته ی صبحگاهیم رو بنویسم گفتم امروز اولین روز از هفته ی جدید برای شروع خوندن هفته ی ششم کتاب راه هنرمنده یه کم از اون بخونم بعد بیام بنویسم در حالیکه قاعده ی نوشتن صبحگاهی قبل از انجام هر کاریه ولی من دلم خواست این کار رو بکنم و خودم رو مقید نکردم کتاب رو باز کردم

یک جمله اش این بود

اساسی ترین انتخاب این است که مراقبت از خویشتن را برگزینیم.

و جمله ی دیگه:

ایجاد هنر از اول صبح شروع می شود، با طلوع آفتاب ، با حضور در لحظه ی حال و کامجویی از سراسر روزی که در پیش دارید. با خوشیهای کوچک و مکثهایی که در طول روز به خود می دهید وقتی هدایا یا چیزهای زیبا را به هنرمند درونتان پیشکش می کنید

یه جرقه تو ذهنم زد چرا پروژه ی خوددوستی تعریف نکنم؟ مگه این چیزی نیست که با همه ی وجود میخوام خب دنبال چی میگردم؟ من میخوام یه کاری کنم که به علایقم اهمیت بدم و خودم رو بیشتر دوست بدارم اوکی به همین فکر میکنم

و آیا لازمه بگم که نیاز به فکر کردن نبود چون خود به خود برام پیدا شد که باید چه کار کنم؟

کامنتم برای مینا پیدا کردن راه شکرگزاری مخصوص به خودت

تعریف یک پروژه در راستای خود دوستی

بودن در لحظه حال

لذت بردن از چیزهایی که الان هست... مگه خود دوستی غیر از اینه که لذت پشت لذت به خودمون هدیه بدیم؟ 

تهش میخوام برسم به مرحله ای که بیشتر از بودن در لحظه حال لذت ببرم خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و لذتم از زندگی کردن و بودن بیشتر بشه

اینا همش برمیگرده به شکر گزاری

شکرگزاری قلبی نه کلامی، احساس قدر دانی و لذت در قلب آدم برای چیزهایی که هست

برنامه ی شکر گزاری مخصوص من چه جوری باید باشه تا باهاش حال کنم و البته حتما باید ته بازی معلوم باشه که وقتی می رسم بهش ذوق کنم که انجامش دادم و تمومش کردم آخه من همونقدر که عاشق شروع کردنم عاشق تموم کردن هم هستم چون هر تموم شدنی مصادف با یک شروع شدن جدیده

بازیم رو پیدا کردم و براش ذوق دارم

بازی توجه کردن به چیزهای جدید و نوشتن اونها

مطمئنا هر روز یه چیز جدیدی برای ما اتفاق می افته در حد اینکه مثلا امروز مزه ی سیب گلاب رو با کره ی بادوم زمینی امتحان کردم خوب بود نبود یا هر چی

مزه ی کره بادوم زمینی با همه ی میوه ها خوبه به خصوص موز و سیب و میانوعده ی مورد علاقه من هم ترکیب سیب یا موز با کره ی بادوم زمینیه که برای سیب از یه کم عسل هم استفاده میکنم

 

به دو صورت میشه این بازی رو انجام داد:

یا اینکه یه دفتر بر میداریم و هر چیز جدیدی که اتفاق افتاد رو توش یادداشت میکنیم و به حسمون توجه میکنیم و سعی می کنیم بابتش احساس خوب داشته باشیم

یا یه جعبه یا شیشه در نظر میگیریم تو ورق های کوچولو کوچولو اتفاقات جدید رو می نویسیم میندازیم توش میخوام بعد از چهل روز بشمرمشون و بخونمشون

خب پس جواب سوالی که چند روز بود داشتم رو پیدا کردم و ته دلم خوشحالم

اولین تجربه ی جدید امروزم هم این بود که امروز به جای اینکه تو شیر قهوه ی صبحم دارچین بریزم وانیل اصلی که دیروز خریدم رو ریختم اما فکر کنم کم ریختم طعمش خوب شد ولی میتونست بهتر بشه

از مزه نون و پنیر و مربایی که پریروز درست کرده بودم و از بس عاشقشم برای خودم یه کم تا امروز نگه داشتم خیلی لذت بردم بیشتر از دیروز و پریروز بابت کالری بالاش هم عذاب وجدان نگرفتم چون کم خوردم و حالش رو بردم

صبح هم که هومان بیدار شد و اومد سراغم هم با تمرکز کامل بغلش کردم و بوسیدمش گرمای صورتش رو رو صورتم حس کردم به چشمهای خوشحال شیطونش نگاه کردم و کیف کردم

تا الان که ساعت ده صبحه سه تا تجربه جدید دارم برای نوشتن

بازی هیجان انگیزیه

اینطوری پیش بره کل روزم رو باید به نوشتن تجربه های جدید بگذرونم

پس از امروز تا دهم مرداد به مدت چهل روز میخوام بازی کنم بازی توجه کردن به چیزها و تجربیات جدید و نوشتن آنها

یه چیزی هم این ته بگم یه کم شاید ناراحت کننده باشه

من الان دقیقا تو دورانی هستم که پارسال در زجر آورترین زمان زندگیم بودم. پدرم بیمارستان بستری بود و داشت از بین می رفت یواش یواش اختیارات تمام بدنش از دستش خارج شد و به یه جبر مطلق گرفتار شد که حتی غذا هم به صورت مایع از طریق لوله ای که از بینیش عبور دادن بهش میدادن و نمی تونست طعمش رو بچشه ... اختیار هیچکدوم از عملکردهای زندگیش رو نداشت حتی تنفس و به دستگاه وصل بود تو آی سی یو

و خبر خوب اینکه به جای یادآوری و زجر کشیدن، در راستای شکرگزاری ازش استفاده میکنم هر بار که نفس می کشم ، غذا میخورم، راه می رم و حتی برای دستشویی و حمام و همه ی چیزهایی که اختیارش هنوز تو دستهای خودمه با یادآوری بابا به عنوان مریضی که هیچکدوم رو نداشت خدا رو شکر میکنم که من دارم و برای آرامش پدرم دعا میکنم و بهش میگم من به جای تو از داشتن این نعمت ها استفاده میکنم و تو از طریق من با لذت من همراه باش و بابام رو تو قلبم میذارم و با خودم همه جا می برم.  

  • **نسیم **
  • سه شنبه ۱ تیر ۰۰

کورسوی امید

نمی دونم شما در مورد برادران امیدوار چیزی می دونید یا نه دو تا جهانگرد ایرانی که حدود شصت سال پیش با دو تا موتور جهانگردی کردن جاهای عجیبی رفتن و اتفاقات عجیب تری رو تجربه کردن مثل زندگی با قبایل بومی ، زندگی تو جنگل های آمازون، تو قطب

آرامش داره کتاب سفرنامه ی برادران امیدوار رو میخونه و خلاصه اش رو تو وبلاگ حریم دل میذاره من کتاب رو دانلود کردم تا خودم هم بعدها بخونم ولی با آرامش همراه هستم و دارم میخونم .

 چند وقت پیش تو صفحات صبحگاهیم وقتی داشتم از خودم می پرسیدم من امروز چه لطفی می تونم به خودم بکنم به برادران امیدوار فکر میکردم که عجب دل و جرات و شجاعتی داشتن تو اون زمان بدون هیچ امکاناتی دور دنیا رو سفر کردن، چقدر می دونستن دوست دارن تو زندگیشون چه کار کنن !!! بهتون پیشنهاد میکنم بخونین برای من خیلی عجیبن اینها

بعد به برنامه ای که برای تابستونم ریخته بودم نگاه کردم از خودم پرسیدم کدوم یکی از کارهای این برنامه رو دوست داری با جون و دل انجام بدی؟ عاشق کدومشونی و واقعیت این بود که هیچکدوم ... اونا تو برنامه ام بودن چون فکر میکنم لازم هستن که باشن که انجام بدم که بشن عادت جدید مثبت

بعد به خودم گفتم این چه مدل عشق ورزی به خود هست که برنامه ای که برای سه ماه ریختی حتی یه دونه از کارهای مورد علاقه ات هم توش نیست؟ بعد میخوای متعهد هم بمونی به برنامه و اگر یه کدوم رو انجام ندی یا تاخیر بیفته می شینی خودت رو هم سرزنش می کنی و باز خواست می کنی که چقدر تو آدم اهمال کاری هستی که حتی نمی تونی به یه برنامه ی ساده هم پایبند بمونی

هلاک عشق ورزی به خودم شدم اصلا

فکر کردم اگر من همین کارهای روزمره ی زندگیم رو با علاقه و آروم و قشنگ انجام بدم و ازش لذت ببرم خیلی مفید تر از اون برنامه ای هست که بدون هیچ علاقه ای به هیچکدوم از ارکانش خودم رو متعهد به انجام دادنش کردم ... چی میخوام از جون خودم؟ چرا این قدر دوست دارم کار درست تر از چیزی که الان هستم باشم مگه الانم چشه؟

اگر من به جای چهار پنج تا کار مفیدی که در نظر گرفتم و براش برنامه ریختم و خودم رو متعهد به انجامش کردم دو تا کاری که واقعا بهشون علاقه دارم رو انجام بدم بدون اینکه منتظر باشم نتیجه ی خاص با شکوهی در پی داشته باشن و هدف، فقط لذت بردن خودم باشه به مرور اونقدر از لحاظ روحی بالا می رم که همین کارهای مفیدی که تو برنامه ام گذاشتم رو هم با عشق انجام خواهم داد و دیگه نیازی به برنامه و چوب بالای سر نخواهد بود.

بعد چی شد؟ هیچی چند روزه دارم میگردم دنبال کاری که دوست دارم با عشق انجامش بدم .... رمان خوندم فیلم و سریال دیدم راضیم نکرد باعث ابراز خودم نشد و از درون من رو خالی و رها نکرد.

 تو کتاب راه هنرمند میگه اونایی که زیاد کتاب میخونن خلاقیت خودشون رو برای نوشتن کور می کنن درست میگه من یه معتاد به کتاب هستم و واقعا عطش دارم برای خوندن و اگر نخونم انگار یه چیزی گم کردم برای همین ترجیح میدم به جای نوشتن بخونم فقط... ترک میکنم

راستش حتی به اینم فکر کردم که چه کاری می تونم انجام بدم که توش نیاز به زیاد کتاب خوندن باشه

و بازم هیچی پیدا نکردم

بعد طی بررسی های دقیق تر متوجه شدم من از انجام دادن کاری که تهش مشخص باشه خوشم میاد می تونم پازل رو مثال بزنم من از بچگی عاشق پازل بودم چون کار تمام شده جلوم بود و می دونستم قراره چی بشه و بعد تکه های پازل رو داشتم تا بسازمش و بعد از نتیجه ی کاملش لذت ببرم یا گلدوزی خیلی گلدوزی دوست داشتم چون طرح نهایی مشخص بود قراره چی بشه و من باید سوزن به سوزن جلو می رفتم تا به اون طرح نهایی برسم و وقتی تموم میشد برام لذت بخش بود گلدوزی فعالیت مورد علاقه ی من بود و تا قبل از بارداری و دچار شدن به سندرم تونل کارپال انجامش میدادم ولی بعد از اون دیگه نمی تونم سوزن بزنم چون انگشتهام خیلی زود خواب می رن

حالا فکر میکنم چیزی که علاقه دارم انجام بدم باید تهش مشخص باشه مثلا گذروندن یه دوره ی خاص که بدونم تهش و تکمیل شده اش قراره چی باشه ... می دونین چطویه انگار اون ته کامل زیبا به من انگیزه ی پیش روی می ده و قدم برداشتن به سمتش رو برام لذت بخش می کنه

این در حالیه که تو اکثر کتابهای خودسازی و موفقیتی میگه تو برو وارد مسیر بشو راه خودش جهت درست رو بهت نشون میده میگن آدم نباید خودش رو محدود به چهارچوب های محدود خودش بکنه و من اینو قبول دارم ولی الان با بررسی خودم می بینم بحث محدود کردن نیست ولی برای من دیدن ته خطه که انگیزه ایجاد می کنه و بحث اینه که کدوم راه اصلا ؟  

خواسته ی من حتما موفق شدن حتما رسیدن به هدف حتما رسیدن به اون جایی که از اول دیدم نیست ها ولی چیزی که به من انگیزه می ده برای ادامه دادن دیدن ته خطه حالا اگر هزارتا مسیر تو در تو هم وسط راه جلوی پام سبز بشه یا کلا شرایطی پیش بیاد که مسیر رو عوض کنه یا حتی وسط راه بفهمم چیزی که اون ته مقصد بوده اصلا چیزی نبوده که من میخواستم برام مهم نیست ولی دوست دارم بدونم اون طرح زیبای آخر کار چه شکلیه اصلا هم هیچ اطمینانی لازم ندارم برای رسیدن بهش و رسیدن بهش هم مهم نیست.

توجه کردن به چیزی که میگن درسته یا ثابت شده که درسته حالا علمی منطقی هر چی به جای توجه کردن به چیزی که خودم قلبا دلم میخواد باعث شده از این ور مونده از اون ور رونده بشم.

باعث شده هی بیام سعی کنم علایقم رو بچپوم تو اون چهارچوبی که میگن درسته

راستش رسیدم به یه جایی که میخوام بزنم به سیم آخر. میخوام هر چی تا الان بودم و می دونستم و میخواستم رو کن فیکون کنم یه مدتی به خودم زمان بدم و ول کنم تمام چهار چوب هایی که برای خودم ساختم رو ... همه ی کتاب ها و دانسته ها و قواعد و اصول و قوانین و چهل و خرده ای سال آدم خوبه و عاقله و کار بلده بودن رو بیخیال بشم ... هنوز شجاعت لازم رو پیدا نکردم ولی به محض اینکه بفهمم قراره چه کار کنم حتما دیوانگی رو انتخاب خواهم کرد.

این پست ممکنه برای شما خیلی ناامید کننده باشه اما من اصلا حرفها و راهکارها و اصول زندگی گذشته ام رو نفی نمی کنم همه اش درست بوده ولی چیزی که بده اینه که آدم ندونه چه کاریه که اگر شروع به انجام دادنش کنه مست و دیوانه و پرشور و هیجان میشه و این اتفاق برای منی می افته که همیشه عقلم جلوتر از من و خواسته ها و حتی نیازهام رفته ... فهیمدن اینکه اصلا هیچ کاری نیست که در من شور و نشاط ایجاد کنه خیلی من رو سرخورده کرد فهمیدم میزان سرکوب شدگیم شدتش زیادتر از چیزی بوده که فکر میکردم.

حالا میخوام امتحان کنم و قدم های اولم رو به این شکل بردارم که کارهای کوچولوی مورد علاقه ام رو انجام بدم همون قدم قدم رفتن و پله پله رسیدن مثلا اگر دوست دارم روی سالادم آبلیمو بریزم، آبلیمو بریزم نه اینکه چون دیگران میگن با این سالاد فقط باید آبغوره خورد یا با آب نارنج خوشمزه تره یا تو کتاب ها نوشته شده که خواص اجزای تشکیل دهنده ی این سالاد با آب غوره کامل تر می شود و برای بدن مفید تر است از چیزی که دوست دارم بگذرم

این یه مثال ساده بود البته برای درک موضوع وگرنه دیگه اینقدر هم اسیر دانسته هام نیستم اما میخوام بهشون توجه کنم شاید برخلاف تصورم حتی تو شرایط از این کوچیکتر هم یه نهیب کوچولو ته ذهنم به خودم داشته باشم مثلا سالادم رو با آبلیمو بخورم چون دوست دارم ولی ته دلم راضی نباشم و خودم رو بابتش سرزنش کنم باید اینا رو حل کنم هر چقدر هم کوچیک باشن.

می دونین حسم چطوریه ؟

انگار قبلا تلاش می کردم بندهای بسته شده به دست و پام رو با تلاش و فشار و تحمل و ایجاد یا ترک عادت ها و خیلی گنده گنده باز کنم ولی الان دیگه خسته شدم و میخوام بشینم یه گوشه و یه ذره یه ذره و کوچولو کوچولو بندها رو باز کنم

انگار میخوام به جای پیدا کردن کاری که هم عاشقش باشم هم خدمت به دیگران توش باشه هم ابهت داشته باشه و باشکوه باشه بشینم یه کنار و خودم رو بغل کنم و اول به خودم رسیدگی کنم و ببینم همین امروز همین الان همین لحظه اگر چه کار کنم نسیم کوچولوی درونم که سالهاست گوشه زندان عقلم حبس شده دلش خوش میشه

 می دونین متوجه شدم این کوچولوی خلاقِ با شکوهِ زندانی نمی تونه یهو همه ی در ها رو باز کنه و بپره بیرون و بگه من آزاد شدم حالا میخوام برم بشریت رو نجات بدم .. نیاز داره یواش یواش ترمیم بشه، یه قدم یه قدم جلو بره و آروم آروم رها بشه ... امسال تو روند گذروندن کلاس اول هومان اینو با بند بند وجودم لمس کردم.

دیگه اصلا برام مهم نیست اگر تمام کسانی که قبولشون دارم هم بیان بهم بگن تو دوباره یه بهونه پیدا کردی کارهایی که لازمه انجام بدی رو انجام ندی دیگه نمیخوام اهمیت بدم به حرف هایی که بگن تازه تو 43 سالگی یادت افتاده باید از اول شروع کنی؟

من یه زندگی نرمال بدون دغدغه دارم که همسر و پسرم توش امنن و داریم با هم خوش و راحت زندگی می کنیم و پیش می ریم این تصمیم من هیچ آسیب و ضرری به هیچکس نمی رسونه فقط اون توقعی که خودم و بقیه از من دارن تا یه کار بزرگ بکنم میخوره تو دیوار و من میشم یه آدم معمولی با روزمره های خودش که توجهش رو آورده خیلی نزدیک تر به خودش

تمام اون دیدگاههای نسیم تو یه آدم باهوش خاص هستی و اگر تو نکنی پس کی بکنه؟ اگر کسی مثل تو نتونه یه کار بزرگ بکنه آدم کوچولوها میان رو و کارهایی که نباید بکنن رو می کنن... خب بکنن به من چه حتما لازمه ... تو نسبت به این دنیا مسئولی ماموریت داری باید انجامش بدی ... داره دیر میشه ... اگر ماموریتت رو انجام ندی حس خوشبختی سراغت نمیاد و فلان رو میخوام بذارم کنار .... آقا به من چه ... از کجا معلوم بعد از همین آروم آروم پیش رفتن به انجام ماموریتم نرسم... والا ....

خلاصه که نابودم الان ولی یه آرامش خاصی هم دارم بعد از خراب شدن، یه نور کوچولوی خوشایندی ته قلبم پیدا شده از زیر آوارهایی که رو سرم ریخته... انگار ته زیبای خود دوستی برام مشخص شده ... انگار می دونم قبل از اینکه هر کار مفید و بزرگ و هر چیزی که من قبلا دنبالش بودم رو انجام بدم باید خودم رو دوست بدارم فهمیدم تا خودم رو دوست نداشته باشم هیچی نتیجه نمی ده ... هیچی به هیچ جا نمی رسه

پس همه چی رو میخوام بذارم کنار و فقط تکه به تکه ی پازل خود دوستی رو کنار هم بچینم.

  • **نسیم **
  • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰

موهبت کامل نبودن 3

  خب رسیدیم به بخش آخر و چهارتا راهکار آسون آخر 

 

راهکار 7 : پرورش بازی و استراحت

رها کردن بازدهی و فرسودگی

بازی

یکی از اجزای مهم زندگی با تمام وجود بازی کردن است.

بازی دقیقا چیه؟

بازی ظاهرا یک رفتار بی هدفه بازی می کنیم چون لذت بخشه همین...

 نقطه ی مقابل بازی، کار نیست، افسردگیه

خب پس من خیلی کلاهم پس معرکه است چون از بازی کردن خوشم نمیاد در حالیکه بازی هیجان، طراوت و نشاط به همراه داره و شرط لازم برای خلاقیته

نیاز زیستی به بازی مشابه نیاز بدن به استراحته . یعنی من که بازی نمی کنم انگار دوست ندارم استراحت کنم چه بد...

اگر بخواهیم با تمام وجود زندگی کنیم باید درباره ی خواب و بازی، آگاهانه عمل کنیم .

چه کار کنیم؟ ببینیم تو خانواده ی ما شادی و معنا چطوری ایجاد میشه و ازش فهرست تهیه کنیم . ببینیم چه چیزهایی باعث میشه تمام اعضای خانواده همراه هم توش شرکت کنن و احساس رضایت کنن

یه چیزی رو از تو فهرست کارهای روزمره حذف کنین و این کار کوچولوی چرت رو جایگزینش کنین و همه اعضای خانواده با هم از انجامش لذت ببرید

مثالی که برنی برای خانواده ی خودش می زنه اینه که موقع جمع کردن سفره ی شام آهنگ میذارن و همه با هم به شکل خنده دار می رقصن و سفره جمع می کنن و .... حسابی می خندن.

ما این همه عاقل چراییم؟ وقتی دیوونگی لذت بخشه ؟

 

راهکار 8 : پرورش آرامش و سکون

رها کردن اضطراب به عنوان سبک زندگی

آرامش و سکون با هم متفاوت هستن و ما به هردوی اونها نیاز داریم.

آرامش، ایجاد دیدگاهی عمیق و همه جانبه و هوشیاری در مواجهه با واکنش های هیجانیه.

راهکار: قبل از هر پاسخی می تونیم تا ده بشمریم

به جای جواب دادن می تونیم بگیم مطمئن نیستم باید بیشتر فکر کنم

هیجان های شدید رو تشخیص بدیم و تمرین کنیم افراطی پاسخ ندیم

نفس عمیق بکشیم

سکون

سکون این نیست که بشینیم مراقبه کنیم و روی هیچ چیز تمرکز کنیم بلکه ایجاد آسودگی خاطره

سکون یعنی آروم می گیریم و یه فضای احساسی ِ عاری از آشفتگی ایجاد می کنیم و به خودمون اجازه میدیم احساس کنیم ، فکر کنیم ، رویاپردازی کنیم و سوال کنیم

باید پیش فرض هامون رو در مورد سکون کنار بذاریم و برای آسودگی و فراغ بال خودمون راهی پیدا کنیم

ما نباید مدام در حال حرکت و مشغول باشیم ...

کاری که خود من جدیدا می کنم و جواب میده اینه به محض اینکه احساس مشغولیت ذهنی و آشفتگی یا عجله یا هرچیزی که آرامشم رو به هم می ریزه می کنم سریع به خودم میگم بیا در لحظه الان چی؟ همین الان که اینجا ایستادی چه مشکلی وجود داره؟ و هیچی ... واقعا هیچی بعد آروم می گیرم و به خودم اجازه میدم احساساتم رو ببینیم و حتی فکر کنم

چند وقت پیش رفته بودم دفتر اسناد رسمی کارم پیش نمی رفت در مواقع مشابه استرس میگرفتم و با عجله سعی می کردم کارها رو راست و ریست کنم و مشکل رو حل کنم همینطوری که نشسته بودم تا مدارکی رو پر کنم خودکارم رو گذاشتم رو کاغذ و گفتم خب ... الان چی ؟ بلند شدم از مسئولشون پرسیدم شما تا چه ساعتی هستین گفت تا دو ساعت دیگه پس وقت کافی داشتم که آروم بمونم و تمام جوانب رو بررسی کنم و بعد کارم رو پیش ببرم همون موقع به خودم آگاه بودم که در شرایط مشابه معمولا بدو بدو میخوام همه چی رو با هم حل کنم و اضطراب و فشار رو تحمل میکردم و تحمیل میکردم تا کارم هرطور هست و سریع انجام بشه... چند تا نفس عمیق کشیدم هر چی نوشته بودم رو خط زدم و با آرامش و تفکر دوباره از اول همه چی رو انجام دادم و کارم به بهترین شکل ممکن انجام شد.

نه خودم رو اذیت کردم نه اطرافیانم و نه مسئولین مربوطه رو بعدشم رفتم برای خودم یه نوشیدنی خوشمزه جایزه خریدم که تونستم اون لحظه ی پر اضطراب و سخت رو مدیریت کنم .  

در دنیایی که مدام پیچیده تر و پر تنش تر میشه ما نیاز داریم کمتر از اونچه انجام میدیم کار کنیم و کمتر از اونچه هستیم باشیم .

اَشکال گوناگون سکون و آرامش رو امتحان کنین و شیوه ی خودتون رو پیدا کنین

پیاده روی، شنا، دوچرخه سواری ، مراقبه ، طبیعت ، ..........

 

راهکار 9: پرورش کار معنادار

رها کردن بایدها و تردید به خود

بخشی از زندگی با تمام وجود ، انجام کار معنادار است.

همه ی ما از استعداد، ذوق و قریحه برخورداریم . وقتی این استعدادها رو پرورش می دیم و به دیگران عرضه میکنیم، زندگی ما معنادار و هدفمند میشه .

اتلاف استعدادها تنش زا هست، احساس خلاء ، سرخوردگی، نارضایتی، شرم، ناامیدی، ترس  و حتی اندوه می کنیم .

عرضه کردن استعدادمون به دنیا ، نیرومندترین منبعی هست که ما رو به خدا متصل می کنه

همونطور که استعدادها و توانمندیهای هر انسانی خاص خودشه، عامل معنی بخشی به زندگیش هم منحصر به خودشه .

اما در راه بروز این استعداد، تردیدها و ترس ها وجود دارن که باید پیداشون کنیم و بگیم الان می دونم از چی می ترسم ولی میخوام که انجامش بدم.

از کارهایی که بهتون انگیزه میده و لذت می برید فهرست تهیه کنید و به طور خلاقانه انجامشون بدین .

 

راهکار 10 : پرورش خنده، شادی و آواز

رها کردن خانم / آقا بودن و خویشتن داری

طوری شادی کن که انگار هیچ کس تو رو نمی بینه ، طوری بخون که انگار کسی صدات رو نمی شنوه ، طوری عشق بورز که انگار هیچوقت آزرده نشدی و طوری زندگی کن که گویی بهشت روی زمینه.

هر کدوم از هیجان های انسانی، ترانه ، رقص و خنده ی خاص خودش رو داره

خنده ، رقص و آواز پیوندی عاطفی و معنوی ایجاد می کنه

 لازمه ی تاب آوری در مقابل شرم، خندیدنه.

خنده شکل شاد و سبکبالانه ی تقدس است . ( نرگس باید اینو بزرگ بنویسه طرح بزنه چاپ و قاب کنه بزنه رو دیوار خونه اش جلوی چشم هر کسی که به خنده هاش گیر میده )

خندیدن از ته دل

آواز خواندن با صدای بلند

و رقصیدن انگار کسی ما رو نمی بینه

تاثیر خیلی مثبتی بر روح ما دارن و دقیقا همین سه تا ضعف های ما رو آشکار می کنن شرم های ما رو نمایان می کنن می ترسیم در نگاه دیگران احمق ، دست و پا چلفتی ، افسار گسیخته، نادان یا کودک صفت به نظر برسیم .

وقتی به خودمون اجازه نمی دیم آزاد باشیم وجود اون رو در دیگران هم نمی تونیم تحمل کنیم

وقتی آقا یا خانم شایسته بودن رو به آزادی ابراز وجود و هیجانات درونی و بچه گانه ی خودمون ترجیح میدیم به خودمون خیانت می کنیم .

ما در حال تجربه ی هر کدوم از احساساتمون که باشیم اعم از شادی، غم ، ترس ، خشم ، انزجار ، آرامش هر کدومش موسیقی و ترانه ی مربوط به خودش رو داره و باعث برقرار شدن نوعی ارتباط میشه که بدون اون ارتباط زندگی کردن سخته

حالا چطوری برای خنده، شادی و آواز تو زندگیمون جا باز کنیم ؟ باید تداوم داشته باشه یه روز دو روز یه ماه جواب نمی ده باید بیاد تو روتین زندگیهامون

یک زمانی از روز رو در نظر بگیرید و یک موسیقی پخش کنید و همه اعضای خانواده باهاش برقصید و آواز بخونید

به خودتون جرات بدید احمقانه رفتار کنید... این خطابش به منِ عاقل خانم خویشتن دار هست.  

هر روز 5 دقیقه برقصید.  

یک سی دی از آهنگ های مورد علاقه ی خود تهیه کنید و همراه خواننده آواز بخوانید. در حین رانندگی بهتر جواب می ده ... اینو امتحان کردم خیلی خوبه تو رانندگی. حالا باید با دوچرخه هم امتحان کنم دوچرخه ی طفلکم خیلی خاک میخوره و من قدر داشتنش رو خوب نمی دونم.  

سخن آخر

بله من کامل نیستم ، آسیب پذیرم ، گاهی می ترسم، اما شجاع هستم و ارزش اینو دارم که منو دوست داشته باشن و احساس تعلق کنم.

من هر طوری که هستم مهم و با ارزشم .

و  توصیه ی آخر

کتاب رو بخونین .

  • **نسیم **
  • جمعه ۲۱ خرداد ۰۰

موهبت کامل نبودن 1

خب کتاب موهبت کامل نبودن به پایان رسید این کتاب برای داشتن زندگی شاد و اصیل و واقعی همه ی چیزهایی که تک تک به صورت پراکنده تو کتاب های مختلف خوندیم رو یه جا جمع کرده و براشون راهکار داده بود و این خودش خیلی خوب بود

توصیه می کنم بخونین به نظرم اینم مثل چهار میثاق لازم هست همه تو کتاب خونه هاشون داشته باشن و سالی یکی دوبار بخونن

اول کتاب راجع به شجاعت واقعی بود و اصیل زندگی کردن میگه

من همیشه مهم ترین توصیه ام به همه اینه واقعی باشین شفاف باشین احساسات و خواسته هاتون رو مطرح کنین بذارین بقیه تکلیفشون با شما معلوم باشه بدونن کی ناراحت میشین کی خوشحالین کی عصبانی هستین اما یه قسمتی رو خودم بهش توجه نکرده بودم که بزرگترین تلنگر این کتاب به من بود و اون اینکه برای واقعی بودن برای اصالت داشتن غیر از شفاف سازی و صداقت تو رابطه، لازمه خودت هم برای خودت دستت رو باشه لازمه نقطه ضعف ها و نقایصت هم مشخص باشه و ابراز بشه

شجاعت پیدا کردن برای ابراز ضعف ها باعث میشه تو شفقت به دست بیاری هم از جانب خودت هم از جانب افراد مورد اعتمادت نباید ضعف ها رو همه جا فریاد بزنی ولی برای چندتا آدم نزدیک و قابل اعتماد که ازت سوء استفاده نمیکنن یا سرکوبت نمیکنن یا تو سرت نمی زنن باید ضعف هات رو اعتراف کنی و شفقت دریافت کنی و از خودت هم

من خودم فقط یک نفر رو دارم که می تونم نقطه ضعف هام رو بهش ابراز کنم و خیالم راحت باشه تحقیرم نمیکنه سوء استفاده نمیکنه و به چشمم نمیکشه که حتی به همون یک نفر هم تا حالا خودم رو ابراز نکردم.

بعد توضیح میده که چرا ما سعی میکنیم نقطه ضعف هامون رو پنهان یا اصلاحشون کنیم یا سانسور کنیم چون تحمل خجالت کشیدن رو نداریم. چون اگر دیگران متوجه نقایص ما بشن ما شرمنده میشیم و شرم خیلی احساس قوی هست که می تونه آدم رو مچاله کنه میگه به جای اینکه خودمون رو سانسور کنیم سرزنش کنیم به آب و آتیش بزنیم تا اصلاح بشیم بیایم خودمون رو با همه ضعف ها و قوت ها بپذیریم دوست بداریم و ابراز کنیم و در عوض تحملمون رو در مقابل شرمنده شدن بالا ببریم چون چیزی برای شرمنده شدن وجود نداره چون هیچ آدمی نمی تونه کامل باشه و نباید باشه و ما اگر ضعف نداشته باشیم نمی تونیم شفقت و عشق و مهر دریافت کنیم نه از خودمون نه از دیگران و دریافت شفقت برای زندگی سالم نیاز ضروری هست

همه ی ما آدم های مهرطلب زیادی دیدیم که با ناله و غر و دلسوزی الکی برای خودشون میخوان محبت و توجه دیگران رو جلب کنن این از همین نیاز میاد ولی از راه اشتباه و غیر صادقانه میخواد تامین بشه که نمیشه

بعد برنی براون که یه دانشمند و محقق هست میاد شروع می کنه راهکار دادن و ده تا راهکار میده که من با وجودیکه طولانی میشه می نویسمشون تا یه خلاصه ای از کتاب موهبت کامل نبودن اینجا باشه هم برای ترغیب شما به خوندن کتاب هم برای اونایی که نمی خونن بدونن توش چی بوده ممکنه دو یا سه تا پست بهش اختصاص بدم.

 

راهکار اول : پرورش اصالت

برای اصیل بودن باید نقاب ها رو از رو صورتمون کنار بزنیم ، خودنمایی کردن رو تموم کنیم و از نمایش دادن خود ایده آلمون به جای خود واقعیمون دست برداریم و خودمون رو با تمام احساسات بد و خوب و خصلت های بد و خوب بپذیریم و دوست بداریم و ابراز کنیم و از جایگاه امنمون بیایم بیرون و شجاعت اینو پیدا کنیم که بذاریم هرکسی هر طور دوست داره در مورد ما قضاوت کنه ، ترکمون کنه، نظرش عوض شه، شوکه شه اصلا از این خود واقعی جدید ما

چون

خطر گم کردن خودمون وحشتناک تر از آشکار شدن خود واقعی مون برای دیگرانه ....

چون

ما همینطور که هستیم مهم و باارزشیم

( و البته که این خود واقعی در هیچ زمانی به هیچ صورتی و به هیچ دلیلی حق نداره به دیگران آسیب بزنه فقط حق داره خودش رو ابراز کنه)

مثلا اگر ما آدمی هستیم که زود خشمگین میشیم نمی تونیم بگیم همینیه که هست و با بقیه پرخاشگرانه رفتار کنیم چون خصلت وحشیگری مال انسان نیست و اصالت نداره و واقعی نیست و حتما یه بخش آسیب دیده هست که باید درمان بشه منظور بروز و بیان احساسات هست نه رفتارهای آسیب زا

 

راهکار دوم : پرورش شفقت به خود

برای این موضوع باید کمال گرایی رو رها کنیم که تقریبا میشه گفت یکی از سخت ترین کارهاییه که یک انسان می تونه برای خودش بکنه

کمالگرایی به معنی نهایت سعی و تلاش خود رو کردن نیست و با رشد و پیشرفت سالم فرق داره

هسته ی اصلی کمال گرایی تلاش برای کسب تایید و پذیرش دیگرانه، برای بی عیب و نقص به نظر رسیدنه که ما برای حفظ خودمون از قضاوت ها و انتقادها و احساس شرم و خجالت تلاش می کنیم و خودمون رو به زحمت زیادی میندازیم و بار سنگینی رو حمل می کنیم تا بی عیب به نظر برسیم .

کمالگرایی مانع پیشرفته ... آدم رو فلج میکنه چون هر چقدر هم تمام تلاشت رو بکنی برای ارائه ی بهترین نسخه ی خودت باز هم نسخه ی بهتر از تو وجود خواهد داشت در هر زمینه ای و این باعث میشه کلا تلاش نکنی چیزی رو که کامل نیست ارائه بدی و فرصت ها رو به راحتی از دست میدی

فلج شدن یعنی دنبال نکردن رویاها به خاطر ترس عمیق از اینکه مبادا شکست بخوریم، مرتکب اشتباه بشیم و دیگران رو نا امید کنیم ، می ترسیم خطر کنیم و احساس ارزشمندیمون مورد تهدید قرار بگیره

چرا چون از بچگی به جای اینکه خودمون ارزشمند قلمداد بشیم کارهامون مورد ارزیابی قرار میگرفت و اگر کارهامون درست و مورد تایید اطرافیان و محیط بود ارزشمند بودیم اگر نبود تحقیر میشدیم

برای همینه که اینقدر روانشناسا الان تاکید می کنن که اگر بچه هاتون کارهای اشتباهی میکنن بهشون بگین خودت رو خیلی دوست دارم ولی از این کارت ناراحت شدم کارت درست نبود خودت خوبی ، خودت ارزشمند و دوست داشتنی هستی

چون آسیب زیادی دیدیم ماها که با کارهامون قضاوت شدیم.

خود من از بچگی تو محیطی بزرگ شدم که همه از پدر و مادر و دوست و آشنا و معلم و فامیل می گفتن چقدر نسیم خانم و عاقله، چقدر مسئولیت پذیره چه بچه ی خوبیه

و نسیم طفلکی برای اینکه به اعتماد و باور اونها خدشه ای وارد نشه خودش رو در چهارچوب عاقل و خانم بودن نگه داشت

عاقلِ چی آخه؟ من فقط دختر باهوشی بودم که حواسم خیلی جمع بود و می دونستم باید چه کار کنم تا بزرگترها زبان به تحسین و تمجید باز کنن و پدر مادرم در مقابل دیگران سرشون رو بالا بگیرن و بهم افتخار کنن

یادمه یه بار داییم کل بچه های فامیلی که خونشون جمع شده بودیم رو برد سینما شاید ده تا بچه بودیم کلی هم هله هوله برامون خریده بود. بعد پسر خودش که اتفاقا خیلی هم بچه تخس و بی فکری بود گفت من ساندویچ میخواااام ... عررر ساندویچ کل خیابونو گذاشت رو سرش همسن من بود دو ماه بزرگتر من چند سالم بود شاید 9 سال شایدم 8 سال شنیدم داییم یواشکی بهش گفت بچه من الان کلی خرج سینما کردم برای این همه بچه ساندویچ هم بخرم؟ شام تو خونه حاضره الان می ریم شام میخوریم و پسرش نمی فهمید و هوار هوار

داییم وایساد و از بچه ها پرسید چه ساندویچی میخورن ؟ هر کی یه چیزی سفارش داد و من اول که هی گفتم نمی خورم میل ندارم بعد که داییم اصرار کرد به منو نگاه کردم و ارزونترین ساندویچ رو سفارش دادم یادمه وقتی رفتیم خونه داییم به بابام گفت شما یه گنجینه داری بچه که نیست فرشته است و داستان رو تعریف کرد و کلی من رو مورد تحسین و تمجید قرار دادن و بابام هم من رو می بوسید و بهم افتخار میکرد

من اون شب دلم اون ساندویچ گرونها رو میخواست. دلم میخواست منم کنار بچه ها یه چیز باحال بخورم و حال کنم ولی ملاحظه ی داییم رو کردم و تا همین الان که در آستانه ی چهل و سه سالگی هستم پا روی خواسته ها و علایقم میذارم تا یه وقت اون بتی که از من ساخته شده در اذهان عموم خدشه دار نشه اینقدر اتفاقات این مدلی تو زندگی من فراوون افتاده که من می تونم با یادآوری هرکدومش نسیم طفلکی کوچولو رو تو بغلم بگیرم و حسابی براش اشک بریزم.

می دونین من بزرگترین ضربه رو از چی خوردم تو زندگیم؟ از ضریب هوشیم در حالیکه همین ضریب هوشی اگر به جای اینکه در جهت ساختن یک شخصیت ایده آل نمایشیِ مورد تمجید مورد استفاده قرار بگیره صرف خلاقیت و پرورش شخصیت واقعی میشد الان زندگی شگفت انگیزی داشتم

الان به جای اینکه بشینم هی دنبال غم ها و شادی های گمشده ی خودم بگردم، هی دنبال شور و نشاط زندگی کردن باشم، هی بخوام قلب به باد رفته ام رو شفا بدم داشتم با عشق و نشاط زندگی میکردم.

وقتی این قسمت های کتاب رو میخوندم احساس میکردم در یک کشتی پهلوانی پشتم به خاک مالیده شده ضربات سهمگینی رو روی روح و روانم حس میکردم احساس میکردم خاک شدم و شکست خوردم برای یکی دو روز چشمهام رو بستم تا این شکست رو هضم کنم

 

خود کتاب تو سطرهای بعد بهم گفت :

شفقت به عقیده ی دکتر نف سه مولفه داره

مهربانی به خود

انسانیت مشترک

ذهن اگاهی

 

مهربانی به خود یعنی وقتی رنج میکشیم، وقتی شکست میخوریم ، وقتی احساس ناکافی بودن می کنیم به جای اینکه خودمون رو سانسور کنیم ، رنجمون رو نادیده بگیریم، خودمون رو با انتقاد و سرزنش تازیانه بزنیم نسبت به خودمون صمیمی و مهربون باشیم خودمون رو درک کنیم و ببخشیم و در آغوش بگیریم چون ممکنه کارمون اشتباه بوده باشه ولی خودمون مهم و ارزشمندیم.

برای همین تازیانه ی انتقاد و سرزنشم رو زمین گذاشتم و گفتم من بهترین کاری رو که بلد بودم انجام دادم و تنها کسی که این وسط آسیب دید خودم بودم که می تونم برای خودم جبرانش کنم... پس چشمهات رو باز کن و بذار نور به قلب و روحت بتابه بلند شو و بعد از این خود واقعیت رو زندگی کن بذار این بتی که از تو ساخته شده در نظر همه بشکنه و از بین بره... خود همین شکسته شدن شجاعت و قدرت زیادی می طلبه که اونایی که باید ببینن می بینن و واقعی تر از قبل میمونن

 

انسانیت مشترک یعنی اینکه بدونیم رنج کشیدن و احساس نقص تجربه ایه که همه ی انسانها با اون مواجه میشن و فقط برای من اتفاق نمی افته

( میدونید من چقدر همسرم رو بابت گفتن این جمله وقتی یه اتفاق ناخوشایندی برایم می افتاد سرزنش کردم؟ همیشه میگفت نسیم ناراحت چی هستی برای همه اتفاق می افته ، و من یادمه با یه کم عصبانیت همیشه بهش گفتم من همه نیستم برای من نباید پیش بیاد شاید همه بخوان معیوب باشن من نمیخوام مثل همه باشم و الان که فکرش رو می کنم می بینم مدت زیادیه که همسرم دیگه اینو به من نگفته فقط برای دلداری میگه اشکالی نداره خودت درستش می کنی ) چقدر عصبانی میشدیم از این واقعیت که برای همه پیش میاد.... چرا من رو در سطح همه می آورد پایین !!!!!! نسیم کمالگرای بی نقص

البته این جمله در خودش معنای عمیق تری داره از چیزی که مد نظر همسر من بود ولی به طور کلی نگاهش درست بود ....

 

ذهن آگاهی یعنی میانه روی در برخورد با هیجان های منفی، یعنی نه سرکوب و سانسور کنیم و وانمود کنیم اتفاقی نیفتاده یا اینکه من که ناراحت نشدم . نه اینکه به طور اغراق آمیز بزرگش کنیم و واکنش های افراطی نشون بدیم.

ذهن آگاهی یعنی در عین حال که به احساسات منفیمون آگاه هستیم و با خودمون مهربونی میکنیم، نمیایم اونقدر بزرگش کنیم که جنبه ی منفیش بر ما غالب بشه و ما رو تو فاز منفی بندازه

 

تو بخش دست به کار شوید که اجرای عملی توصیه ها هست میگه هر روز صبح که از خواب بیدار میشیم به خودمون بگیم که تظاهر و خودنمایی دیگه بسه واقعی باش

(احساساتت رو درست ببین و صادقانه واکنش نشون بده) و این نیازمند مکث کردنه .... آروم و با طمانینه زندگی کردن و به احساسات خودمون آگاه شدن و دیدنش

من خودم سالهاست دارم واقعی بودن رو تمرین میکنم و سعی میکنم در مورد احساسات و خواسته هام واقعی برخورد کنم، بیان کنم، درخواست کنم ولی خب روحیه کمالگرای من نقص و ضعف ها رو جزو واقعیات من حساب نمی کرد و در این مواقع واکنش هام نادرست از آب در میومد.  

فکر میکنم همین دو تا راهکار برای این پست کافیه راهکارهای بعدی زیاد نیستن شاید بشه تو یه پست جمعشون کرد ولی فعلا تا همینجا داشته باشین بخونین اگر ابهامی هست بگین با هم حرف بزنیم یه کم جا بیفته برامون هضمش کنیم بعد بریم راهکارهای بعدی رو ببینیم .

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۵ خرداد ۰۰
زندگی، آهنگی شنیدنی است
اگر با زیر و بم و بالا و پَست و فراز و فرودش هماهنگ شوی.

غم و شادی و سوگ و سورش نوایی خوش است
اگر با موسیقی هستی موزون شوی.

هر آدمی آوایی گنگ است میان هزار و یک صدای مبهم و مغشوش، باید اما روی نغمه های جهان بلغزد تا نواخته شود.

زندگی، آدمی را می نوازد گاهی به رنج و گاهی به لذت اما سرانجام صدایی که از بودن ما در کائنات می پیچد سمفونی باشکوهی است که کهکشان با آن می رقصد..

عرفان نظر اهاری
موضوعات