۱۳ مطلب با موضوع «اهداف» ثبت شده است

پیش از مهاجرت

یه گزارش طوری بنویسم و برم

مشغول فروش وسایلم هستم. همسرم استعفا داده و تا آخر مرداد بیشتر نمیره سر کار. هرچی می فروشم چون قراره تا اول شهریور تحویل بدم کسی بهم پول نمی ده. جز چندتا تیکه که اومدن و بردن. ماشینمون رو هم فروختیم ولی هنوز پولش رو بهمون ندادن چون ماشین دست خودمونه. پول پیش خونمون رو باید وقتی خونه رو تحویل می دیم بگیریم. اداره ی همسرم دو هفته بعد از ترک کار باهاش تسویه می کنن. خب من الان با چی باید بلیط بخرم پس؟ هزینه ی بلیط بالای دویست میلیونه و ما منتظریم پول بیاد تو دستمون.

بعد از فروش وسایلم و تحویل دادن خونه و ماشین میرم رشت خونه ی مامانم میمونم همون موقع بلیط می خریم برای اوایل مهر

دیروز تو خیابون دیدم شور و حال مدرسه است و مردم دارن کیف و لوازم تحریر میخرن. مگه تو شهریور نمیخریدیم این چیزا رو؟ خب چه خبره از حالا به من استرس وارد بشه که قراره مدرسه ی هومان چی بشه ؟

به خودم باشه اصلا نمیخوام هیچی با خودم ببرم جز چندتا دونه کتاب که برام مقدسن اما می بینم یه سری چیزا هستن مربوط به گذشته ان و انگار باید باشن نمی دونم مثل دست خط و نقاشیهای هومان. مثل چندتا تیکه ظرفی که آدم های ارزشمند زندگیم بهم هدیه دادن. دوست دارم یه فرش حداقل چهارمتری ایرانی با خودم ببرم نمی دونم بتونم اونجا پیدا کنم یا نه. از اون طرف باجناق برادر شوهرم که خودمونم باهاش ارتباط داریم و کانادا زندگی می کنه گفت آخر کار اگر جا داشتی بهم بگو یه سری وسایلمو با خودت بیار. یعنی من هر چقدر هم سبک برم اون قراره سنگینش کنه

بعد میگم خب بدو ورود باید چندتا تیکه لباس داشته باشم یا نه. خلاصه که خیلی شیر تو شیره اوضاع. همه چی رو هواست و منم از همه چی رو هوا تر

روزی که سوار هواپیما بشم دیگه اطمینان پیدا می کنم که این ور تموم شد و اونور داره شروع میشه ولی الان این آخر کار این طرف یه جوریه

من دیسیپلین دار که برای همه چی باید یه نظم و برنامه ی خاص داشته باشم این شلم شوربایی که اختیارش از دستم در رفته گیج و ویجم کرده اما دندونپزشکی رفتیم و تمام دندونهامون رو درست کردیم چشم پزشکی چک شدیم آزمایش کامل دادیم و درمان لازم انجام شده .برای پا دردی که داشتم دکتر رفتم و فیزیوتراپی می رم که اونم تا چند وقت دیگه تموم میشه و قراره یه سری ورزش همیشگی داشته باشم برای مراقبت از پاهام. فکر میکنم هر کاری لازم بوده انجام دادیم.

روزی که قراره برم روزیه که 45 سالگی رو اینجا تموم میکنم. 45 سال اصلا کم نیست بیشتر از نصف عمره و نمی دونم چقدر قراره بعدش زندگی کنم

همیشه دلم میخواست با تجربه ای که الان دارم دوباره از اول زندگیم رو بسازم و حالا می بینم واقعا همین شرایط برام پیش اومد و قراره همه چی رو اینجا تموم کنم و دوباره از اول تو یه کشور و محیط جدید و با مردم جدید یه زندگی جدید رو از اول بسازم. انصافا برای زندگی که الان دارم خیلی زحمت کشیده بودم و از همه چی راضی بودم ولی فکر میکردم که می تونم خیلی بهترش رو بسازم و کلا از شروع کردن خیلی لذت می برم

الان انگار خدا با یه لبخند ملیح زیبا روبروم نشسته و میگه مگه نمیخواستی با تجربه ی الانت از اول شروع کنی خب بفرما بسم الله

و البته یه غلط کردم خاصی ته دل من هست که حالا من یه چیزی خواستم تو چرا گفتی چشم

اما ایمان دارم خدا فقط برای چشم گفتن وجود داره به هرچی فکر کنی و اعتقاد داشته باشی و باور قلبیت باشه میگه چشم

حالا دیگه خودت تصمیم میگیری باورهای خوب و سازنده و درست درمون داشته باشی یا تو باورهای غلط و فقر و بدبختی بمونی . اون چشم رو میگه و دقیقا هلت می ده تو هر چیزی که بهش باور داری

الانم من باور دارم که قراره به مدارهای بالای عشق و برکت پرتاب بشم و مسیر خود به خود برام مشخص میشه. خیلی دوست دارم سطوح بالای عشق و مهر و محبت و پول رو تجربه کنم به نظرم خیلی خوش میگذره و اعتقاد به پوچی در من بیداد می کنه الان که وقتی قراره بمیریم چرا این چند صباح زندگی سخت بگذره پس حال کن بره تا تموم شه

اما خب الان این وضعیت هردمبیل باید طی بشه. برای خودم تایم گذاشتم تا هفته ی اول شهریور همه چی رو تو شیراز تموم کنم. تا هفته ی سوم شهریور همه چی رو تو رشت تموم کنم و برم کرج . تا اخر شهریور که اتفاقا تولدمه همه چی رو تو ایران تموم کنم و اوایل مهر اول 46 امین سال تولدم می رم تا وارد فاز جدیدی از زندگی بشم.( اینم خودش یه برنامه ریزیه! نیست؟ رسما گیج شدم)

نمی دونم بچه ها اول سال 2024 قراره براتون از چی بگم ؟ یا اول سال 1403 کجام و قراره چی بنویسم و سال دیگه این موقع دارم اینجا چی می نویسم.

زندگی زیادی هیجان انگیز و خاص و البته غیر قابل پیش بینی و بی برنامه نشده برای من؟ پیرو همون حال کن بره تا تموم شه نیست؟

کی می تونم بشینم و دوباره حداقل برای شیش ماه آینده ام یه برنامه ی مشخص بنویسم؟

بعید می دونم تا الان چنین پست بی سر و تهی از من خونه باشین و این نشون دهنده ی قاراشمیش بودن زندگی خودمه

  • **نسیم **
  • شنبه ۲۱ مرداد ۰۲

نسیم هستم . یک مهاجر!

بعد از پست قبلی گفتم هر وقت ویزا شدیم بیام و پست جدید بنویسم تا اونو بشوره ببره

و ما امروز ویزای کانادا رو داریم.

هفته ی گذشته دوباره وقت انگشت نگاری گرفتیم و یه سفر دو روزه رفتیم دبی انگشت نگاری رو انجام دادیم و برگشتیم در کمتر از یک هفته ویزاها اوکی شد و ما الان فقط باید بلیط بخریم و بریم.

کل پروسه ی مهاجرت ما سه ماه هم طول نکشید از وقتی تصمیم گرفتیم بریم و اقدام کردیم تا امروز که ویزاها دستمونه دو ماه و خورده ای شده که یک ماهش منتظر ترجمه های مدارکمون بودیم و یک ماه هم درگیر انگشت نگاری

به قول دوستم سریع ترین ویزای کانادا

یادمه همون اول که تصمیم گرفتیم بهش فکر کنیم یه آژانس هواپیمایی رفتیم و صاحب آژانس که اتفاقا آشنا هم بود آب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت اصلا دیگه مثل قبل نیست و خوش بین نباشین!!! تلاش کنید ولی بالای 90 درصد جور نخواهد شد. باید ویزای شینگن بگیرید بالای 120 میلیون هزینشه چندتا سفر خارجی هم باید داشته باشید و باید چرخش مالی چند میلیاردی تو چند ماه تو حسابتون داشته باشید تازه در اون صورت هم خیلی کم پیش میاد بشه.

گفتیم مرد حسابی توریستی قراره بریم برادر شوهرم داره بچه دار میشه گفتیم میخوایم بریم بچه ی اونو ببینیم شمرن مگه نذارن؟

گفت برادر یکی داره بچه دار میشه چه ربطی داره حالا اگر خواهر بود و تنها بود شاید اونم فقط به خواهرش ویزا میدادن میگفت ما روزانه پرونده داریم برای مهاجرت و همش ریجکت میشه شما هم خیلی دلیل ویزیتتون رو مسخره انتخاب کردید یعنی چی داره بچه دار میشه میخوایم ببینیمش

من و شوهرم دوتایی آویزون از تو آژانس اومدیم بیرون

شوهرم که باهاش دوست بود کلی شاکی شد و گفت این چه طرز برخورد با مشتریه انگار میخواست برای گرفتن ویزای شنگن سر کیسه مون کنه و بعدم بگه نشد.

خلاصه که از در آژانس دراومدیم و دیگه پشت سرمون رو هم نگاه نکردیم و دلم برای همه ی کسانی که برای مهاجرت به اون آژانس و وکیل هاش مراجعه میکردن سوخت .

چون ما چهارشنبه ی پیش انگشت نگاری شدیم پنجشنبه و جمعه وقت اداری بود شنبه یکشنبه تعطیل بودن و دوشنبه به ما ویزا دادن اول به من و هومان و دیروز هم به همسرم

برادر شوهرم میگفت اتفاقا دیدن خانواده به خصوص وقتی دارن بچه دار میشن یا ازدواج میکنن یکی از مهم ترین دلیل های ویزا دادنه آژانسیه چرت میگه

خلاصه که کانادا یه قانون یک ساله تصویب کرده که به توریست های ایرانی ویزای کار بدن به خاطر شرایط سخت ایران و دقیقا تو همین سال هم برادر شوهر من در حال بچه دار شدنه و ما هم دیدیم شرایط مهیاست و اقدام کردیم و شد.

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۰۲

ایمان یا ترس؟ مساله این است

وبلاگ محل اعترافات منه smiley و اکثر نوشته های من تو کل این سالها تحت تاثیر مطالب جدیدیه که یاد می گیرم و تغییرات و کشفیاتی که با دانسته های جدیدم بهشون می رسم

امروزم اومدم یه کشف دیگه رو که از تو نوشتن های روزانه بهش رسیدم با شما به اشتراک بذارم قبلش این جمله رو از کتاب قدیس ، رئیس ، موج سوار رابین شارما اینجا ثبت کنم تا بگم داستان چیه.

در مورد زندگی آزادنه و جاری بودن در لحظه میگه

" این روش زندگی کردن گاهی وقت ها برامون ترس هایی به وجود میاره که طبیعیه اما ترس رو حس کن و بعد کارت رو انجام بده کنار ترس هات بایست و بذار از وجودت خارج بشن عاقبت از تو گذر می کنن.

برای اینکه زندگیت عالی باشه باید ایمانت بزرگ تر از ترس هات باشه. فقط وقتی واقعا ایمان داشته باشی، جهان جای دوستانه ای میشه و بزرگ تر از ترس هایی که تو رو محدود می کنن. بعد روشن تزین بخش زندگیت تو رو صدا می کنه .

ایمان تو به این واقعیت که این جهان بهترین ها رو برای تو میخواد. "

 

امروز تو دفتر روزانه نویسیم که معمولا صبح ها می نویسم داشتم به چیزهایی که منو شاد می کنن فکر میکردم غیر از طعم غذاها و کمک به دیگران چیزی به ذهنم نمی رسید تازه اونم احساس می کنم شاد نمیشم اما لذت بخشه برام.

هومان همیشه شاکیه که تو هیچوقت نمی خندی و من شادی تو رو تا الان ندیدم. درست میگه من یه آدم درونگرای آرومم خیلی آروم .نمی دونم شاید اصلا نباید از مدل شخصیتیم توقع شاد هیجان زده بودن داشته باشم و به همون آرامش و لذت آروم از زندگی اکتفا کنم.

داشتم احساساتم رو بررسی میکردم که چطور خشم و غم به راحتی در من ظاهر میشه ولی شادی نمیشه؟ و چرا اضطراب من همیشه پنهانه و من از علائم جسمانیم می فهمم دچار اضطراب پنهان هستم؟

من تا یک هفته ده روز دیگه باید برای انگشت نگاری برم دبی و بعدش منتظر بمونم تا ببینم ویزا میشیم یا نه

الان شرایط و وضعیت من عادی نیست دیگه درسته؟ پس چرا من هیچ حسی ندارم و خنثی هستم؟

نباید یه ذره هیجان زده باشم؟ یه کم حداقل؟

اگر بمونم که شرایطم اوکیه و تغییر زیادی تو زندگی من ایجاد نمیشه فقط احتمالا برای یه کسب و کار جدید برنامه ریزی می کنم ولی اگر قرار به رفتن بشه که احتمالش خیلی خیلی بیشتره قراره تغییرات خیلی زیادی رخ بده. محیط جدید، کار جدید، خونه ی جدید، کشور جدید، آدمهای جدید، زبان جدید و ....

از طرفی تمام اون چیزهایی که من به عنوان آرزو تو صفحه ی آرزوهام می نوشتم اونجا هست و دسترسی من بهشون امکان پذیر میشه این باید ذره ای خوشحالی در من ایجاد کنه دیگه اینطور نیست؟ ولی اصلا هیچ حسی ندارم

حداقل سفر به دبی که من همیشه وقتی سفرهای دکتر کاویانی به دبی رو می دیدم میگفتم یه روز باید برم دبی که دیگه باید یه کم هیجان بده

نمی ده

هیچی . خنثای خنثی هستم

امروز بررسی کردم و دیدم ته دلم ترس هست. ترس از تمام اون چیزهای جدید. من خیلی آدم شجاعی هستم و همیشه به دل ترس هام میزنم و هیچوقت هیچ ترسی منو از انجام هیچ کاری باز نداشته با کله میرم تو دل هرچی که ازش می ترسم و الان اینم در من ایجاد اضطراب و ترس کرده

و متوجه شدم دقیقا همون چیزی که نمیذاره شادی من بروز پیدا کنه این ترسیه که همیشه دارم و اون نا امنی که دچارش هستم. چقدر قراره سخت باشه اگر بریم؟ مهاجرت اصلا آسون نیست . چقدر قراره طول بکشه تا به یه زندگی روتین و امن برسیم؟

 

حالا برگردین بالای صفحه و جمله های کتاب رو بخونین

 

برای اینکه زندگیت عالی باشه باید ایمانت بزرگ تر از ترس هات باشه.

فکر میکنم ایمانم اونقدر بزرگ هست که می تونم از روی ترسها عبور کنم و کار رو انجام بدم ولی هنوز به قدر کافی بزرگ نیست که اجازه نده ترس هام شادی رو ازم بگیرن

از وقتی یادم میاد من یه نگرانی تو زندگی داشتم و همیشه هم بی مورد بوده و در زمان مناسب خودش به بهترین شکل ممکن حل شده

یعنی باید شادی گم شده ام رو از تو دل ترسهام پیدا کنم ؟

یعنی بحث بحث ایمان و توکله؟

یعنی هنر ظریف بیخیالی جوابه؟

خب این تازه کشف شده و لازمه بیشتر در موردش کنکاش و مطالعه کنم

فعلا تا کشفیات بعدی اینو ببندم و برم برای ناهار برنج دودی شمالی بپزم تا با فسنجون با رب انار شمالی بخوریم و کیف کنیم . شاید تو کانادا برنج دودی شمالی و رب انار غلیظ و ترش شمالی گیرم نیاد

همین جمله ی آخر منشائش ترسه ها . خیلی این ترس پر رو شده باید یه فکری براش بکنم

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

اندر حکایات مهاجرت 1

وبلاگ برای من حکم همون دفتر خاطرات بچگیهامون رو داره . می نویسم تا بعدها بخونم. دوستان نزدیک من می دونن که من دو تا لیسانس دارم لیسانس شیلات و روانشناسی که روانشناسی رو ادامه دادم و شیلات رو گذاشتم همونجا تو سال 80 موند. با اینکه خیلی موفق بودم و جزو اولین نفراتی بودم که به عنوان مهندس مشاور تو یه شرکت شیلاتی مشغول به کار شدم و خیلی هم بهش علاقه داشتم ولی وقتی روانشناسی رو شروع کردم شیلات رو همونجا نگه داشتم خیلی سخت تونسته بودم از پس هزینه های تحصیلیم بربیام دانشگاه آزاد بود و بابام به اندازه کافی نمی تونست حمایت کنه و با اینکه خودم کار پاره وقت دانشجویی میگرفتم تو دوران دانشجویی ولی بازم نصف شهریه ام رو از وام صندوق رفاه استفاده میکردم تا بعدها به دانشگاه پرداخت کنم مدرک موقتم رو که گرفتم همراه با بدهی بود و تا صاف نمیکردم مدرک اصلیم رو بهم نمی دادن روانشناسی رو که شروع کردم اونو بیخیال شدم هیچوقت هم سراغم نیومدن که بیا تسویه کن منم مدرک موقتم رو بوسیدم و گذاشتم تو یه پوشه.

تو ماه گذشته که صحبت مهاجرت پیش اومد رفتم تحقیق کنم که چه کار می تونم اونجا انجام بدم و چطوری از اینجا آماده بشم؟ اگر لازمه دوره ای ببینم اقدام کنم و دیدم شهری که مد نظر من هست برای مهاجرت یه شهر ساحلی تو یه جزیره است که یکی از بزرگترین صنایع اقتصادی و منابع درآمدیش شیلاته

همسرم گفت اصلا راه نداره که بخوای بیخیال مدرک شیلاتت بشی باید هر طور هست اونو ترجمه کنیم و با خودمون ببریم. فکر کنین حالا من موندم با بدهکاری که معلوم نیست چقدر جریمه قراره بشم و آیا بعد از اینهمه سال اصلا مدرکم رو آزاد می کنن یا نه. تا دو سه روز از تماس گرفتن و پیگیری کردن سر باز زدم ولی بعدش گفتم باید انجامش بدم بیشتر از بیست ساله که دارم ازش فرار میکنم و امروز باید انجام بشه. به امور فارغ التحصیلان دانشگاه آزاد واحد تهران شمال زنگ زدم. اسم و شماره ملیم رو پرسید و بعد گفت یا خدا کجا بودی تا حالا؟

گفتم مدرکمو میخوام چه کنم؟ گفت بلند شو بیا یه قطعه عکس و کپی مدرک موقت و کپی کارت ملیت رو بیار تا بیفته تو روند صدور دانشنامه . کجا بیام اخه پدر بیامرز من الان شیرازم بچه ام داره امتحان می ده گفت نمی دونم دیگه یکی رو بفرست اینا رو بیاره اینجا گفتم باشه قطع کردم به برادرم که کرجه فکر کردم گفتم مدارکو می فرستم براش یه روز بلند شه بره ببره براش کجا؟ حکیمیه . بیچاره باید یه روز مرخصی بگیره و بلند شه یه نیمچه مسافرتی بره تا اونجا یهو به ذهنم رسید من که میخوام مدارکو پست کنم برای برادرم خب چرا مستقیم برای همین مسئول فارغ التحصیلان پست نکنم دوباره زنگ زدم گفت اوکیه پست کن. حالا نه من به روی خودم میارم که کلی بدهی دارم نه اون چیزی میگه. خلاصه براش پست ویژه کردم و دو روز بعد مدارک دستش بود بهش زنگ زدم گفت رسیده دستم برات اقدام می کنم. گفتم مرسی فقط من بدهی دارم چطوری باید اونو تسویه کنم از راه دور میشه ؟ گفت بدهی داری ؟ ای داد سخت شد که باید بری صندوق رفاه و حضورا کاراش رو اونجا انجام بدی بعد یه خورده مکث کرد گفت یه دقیقه صبر کن خودم برم صندوق رفاه ببینم آیا راهکاری دارن که بشه تو از اونجا پرداخت کنی؟ بهت خبر میدم

آقا منم تلفن تو دستم منتظر خبر . باشگاه هم داشتم دیگه تلفن رو گذاشته بودم جلوی روم ورزش میکردم و خبری نشد

خودمم هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد خلاصه نزدیک ساعت 4 بعد از ظهر زنگ زد گفت خانم نورافکن بدهی نداری که حسابت تسویه است. مدارکت رو می فرستم برای صدور دانشنامه گفتم بابا من نصف شهریه ام رو نداده بودم وام گرفته بودم. گفت تو سیستم تسویه زده شاید مشمول عفو رهبری شدی و بعد خندید. منم دیدم طرف خندونه پررو بازی در آوردم گفتم راستی ریز نمراتمم میخوام . منتظر بودم بهم بگه تا به روت خندیدم پر رو شدی که پرسید: برای ترجمه؟ گفتم: آره گفت اونم حضوری باید بیای درخواست بدی دو سه هفته طول میکشه تا بهت بدن ولی من یه شماره حساب بهت می دم مبلغش رو پرداخت کن فیش واریزیت رو برام ایمیل کن اینم خودم کنار همین درخواست بفرستم بره همش با هم انجام بشه

و من در پوست خود نمی گنجیدم دلم میخواست برم بغلش کنم. کارمند اداری اینقدر کار راه بنداز و مسئولیت پذیر و خوب آخه؟ ( فارغ التحصیلان ارشد روانشناسی زنگ زده بودم فقط برام چک کنه مدرکم هست یا نه که وقتی می رم اونم برم بگیریم با بداخلاقی گفت معلومه که هست بیا بگیر دیگه ازش خواهش کردم چک کنه چون از راه دور قرار بود برم اونقدر غر زد ناله کرد و گفت به من چه و وظیفه ام نیست بعد از نیم ساعت غرولند و منت گذاشتن گفت هست) بعد این که کلی هم کار اداری داشت خودش همه رو برام انجام داد. خیر ببینه دختر خوب

ایمیلش رو که میداد اسمش مهسا امانی بود و من موقع نوشتن و چک کردن بهش گفتم مهسا امینی گفت اون که خدا بیامرزتش از دنیا رفت بنده خدا، من مهسا امانی هستم.

قلبم اومد تو دهنم گفتم دور از جون شما

ولی هنوز دارم فکر میکنم چرا صندوق رفاه منو تسویه کرده؟ ممکنه از حقوق ضامنم برداشته باشه؟ بعدها دانشگاه آزاد طوری بود که اگر نمیدادی از ضامنت میگرفتن ولی اون موقع اینجوری نبود البته که ضامن منم غریبه نبود و داییم بود که اونم وضع مالیش اونقدر خوبه که اگرم برداشته باشن اصلا نفهمیده تازه کلی هم به مامانم بدهکاره سر ارث و میراث پدری ولی بعید بود آخه

هرچی که بود کارم از همین راه دور راه افتاد و اصلا به زحمت روند طاقت فرسای اداری نیفتادم و فقط بعد از آماده شدن باید خودم برم تحویل بگیرم که اونم از اونجایی که برای سفر به ترکیه برای انگشت نگاری و اینا باید برم تهران اونم همون موقع میگیرم و میدم برای ترجمه و با خودم می برم شاید باورتون نشه ولی از اینکه بخوام دوباره به کار تو زمینه ی شیلات برگردم خیلی هیجان دارم خیلی رشته ام رو دوست داشتم ولی متاسفانه تو تهران نمیشد باهاش کار کرد باید یا می رفتم شمال یا جنوب که امکانش برام نبود تو اون شرکتی هم که یه سال به عنوان مهندس مشاور کار کردم مدیرش فاسد بود و امنیت نداشتم و اومدم بیرون حالا اگر بتونم دوباره در اون زمینه کار کنم خیلی برام خوشاینده فکر کن بری تو یه شهر ساحلی و با رشته ای که سالها قبل از رو اجبار گذاشته بودیش کنار کار کنی.

این اتفاق اگر از دور بهش نگاه بشه عجیبه. من چرا باید یه زمانی شیلات خونده باشم که بعد از بیست سال وقتی برای مهاجرت اقدام میکنم یکی از بیشترین پوزیشن های خالی برای کار تو اون شهر که حقوق خیلی بالایی هم داره شیلات باشه. عجیب نیست واقعا؟

این روزها خیلی بابام میاد تو ذهنم خیلی برام زحمت می کشید که بتونم درسم رو تموم کنم چه روزهایی که صبح های زود بیدار می شدیم دوتایی با اتوبوس از کرج می رفتیم تهران من دانشگاه اون محل کار ماشین نداشت اون موقع دانشگاهم دربند بود و تو زمستون برف زیاد بود بابام یه وقتایی از همون کرج منو با تاکسی می فرستاد تجریش هزینه ی تاکسی هم زیاد بود برامون ولی بابا میگفت با تاکسی برو گرمتره بعد خودش می رفت با اتوبوس می رفت.

موقع ثبت نام ها همراهم می اومد تا با هم بریم از صندوق رفاه وام بگیریم. برای پرداخت همون نصف شهریه هم قرض میکرد و بعد میداد. وقتی نتونستم از مدرکم برای کار و در آمد استفاده کنم کلی دو تایی غصه خوردیم که اون همه زحمت نتیجه ای نداشت.

الان کجاست که اتفاقات اخیر رو ببینه و کلی ذوق کنه؟

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۲

هر روز بهتر از دیروز

این روزها زندگی بدون دخالت و کنترل من داره با سرعت بالایی به سمت بهتر و بهتر شدن میره و من با تعجب فقط تماشا میکنم.

چند روز پیش دفتر روزانه نویسی مال سال 97 رو پیدا کردم و نگاهش میکردم یه سره در حال سرزنش کردن خودم بودم که تو که می دونی باید فلان کار رو کنی چرا نمی کنی تو که میدونی باید شکرگزاری اولین کار و اخرین کار روزت باشه چرا انجامش نمی دی؟ بعد از لا به لای نوشته ها می فهمیدم که باور قلبی بهش نداشتم؛ به چیزهایی که میخوندم و حرف هایی که خیلی از آدم های موفق می زدن، با اینکه خودم یه بار تو سال 94 با شکر گزاری خودم رو از وسط یه جهنم تمام عیار کشیده بودم بیرون بازم هنوز ته دلم بهش شک داشتم.

چقدر من تو همین وبلاگ ها در مورد معجزه ی شکر گزاری می نوشتم چقدر می نوشتم شکرگزاری واقعی به معنی "قدر شناسی" که با "تمرکز" رو "داشته ها" اتفاق می افته باعث میشه حال آدم خوب بشه و مدار انرژی بالاتر بره و آدم فضای بهتری از زندگی رو تجربه کنه . تمرکز رو داشته ها، لذت بردن از هر چیزی که داری هرچقدر هم که به نظر کم برسه بزرگترین شکرگزاریه

دچار خود درگیری مزمن بودم اما خوندن و تمرین کردن هرچقدر کج دار و مریز رو رها نکردم و ادامه دادم و الان بعد از 5 سال تو مداری قرار گرفتم که دیگه خیلی لازم نیست انرژیم رو کنترل کنم اصلا دیگه نمی تونم غیر از داشته ها و چیزهایی که دوست دارم رو چیز دیگه ای تمرکز کنم انرژی کلام یا رفتار یا محیطی پایین باشه قشنگ حالم خراب میشه و واکنش نشون می دم دیگه نمی تونم تحمل کنم سریع خودم رو از اون شرایط خارج میکنم دیگه نیاز به نوشتن و تمرین و تخلیه ی روحی و اینا نیست.

رو هر چیزی تمرکز کنی از همون چیز بیشتر وارد زندگیت میشه این قانون بلا استثناء زندگیه اگر یه چیزی داره دائم تو زندگیت تکرار میشه بدون ناخودآگاه یا حتی آگاهانه داری زیاد بهش میپردازی  اگر موضوع بدیه بنویسش پاره کن بریز بره خودت رو خلاص کن و دیگه بهش فکر نکن به هیچ کس نگو، در موردش نخون، نپرس، درد و دل نکن

من تو این 5 سال اخیر و قبلش هم با ایمان کمتری دائم چیزایی که میخواستم رو می نوشتم و رها میکردم . یه زمانی برای رسیدن بهشون برنامه ریزی هم میکردم. بعد یهو دیدم تو جریانی از زندگی افتادم که خود زیبایی ها و خوبی ها و انرژی های خوب داره منو با خودش می بره و من الان در این روزها واقعا نماد کاملی از "من چه کاره بیدم؟" هستم.

فقط تنها کاری که دارم میکنم اینه که از شرایطی که برای بهتر شدن زندگیم پیش میاد استفاده میکنم و ردش نمی کنم تنبلی نمیکنم هر کاری لازمه انجام میدم هرچقدر هم که سختم باشه از زیرش در نمی رم .

سال 97 فایل های سایت عباسمنش رو گوش میکردم (استاد تمام رویافروش های الان) ولی هیچوقت هیچی ازش نخریدم هم پول نداشتم که بخرم هم به نظرم هر چیزی که باید می دونستم رو تو فایل های رایگانش گفته بود همین الانم حاضر نیستم پول برای این چیزا بدم چون خودم اهل مطالعه ام و هر چیزی که اینا میگن تو کتابا هست. کسایی که کتاب نمی خونن پولشون رو برای اینا خرج می کنن . یه جمله ای ازش یادمه که میگفت وقتی متوجه بشی داستان مدار و انرژی ها و فرکانس ها چیه و تمرینات رو شروع کنی بین 3 تا 5 سال طول میکشه تا تو مدار درست قرار بگیری و به قول کسایی که از این چیزا خبر ندارن، بیفتی رو دور خوش شانسی

درست میگفت تو این 5 سال اخیر من بابام رو از دست دادم و در راستای از دست دادن پدرم اتفاقات خیلی بدی با خانواده ی همسرم برام افتاد که خیلی برام شوکه کننده بود و بیشتر از مرگ پدرم منو داغون کرد. طوری که بعد از مرگ پدرم دیگه ندیدمشون و گذر کردن از اون مصیبت خیلی برای من رنج آور بود شاید اگر اون حفره ی عذاب بزرگ نبود زودتر از 5 سال وارد مدار خوش شانسی می شدم این اسمو همین الان روش گذاشتم "مدار خوش شانسی" . آخه شانس اصلا وجود نداره تمام خوش شانسی ها و بدشانسی هایی که ما می بینیم نتیجه ی فرکانسی هست که خودمون با افکار و رفتارمون به دنیا صادر می کنیم. این جهان کوه است و فعل ما ندا  سوی ما آید نداها را صدا

عباسمنش تو همون سایتش به یه سوال در مورد مهاجرت جواب داده بود طرف پرسیده بود تمام چیزهایی که من دلم میخواد خارج از ایران می تونم داشته باشم و به دست بیارم تو ایران با این وضعیت و شرایطی که داره هر چی می دوم به هیچی نمی رسم حاضرم تن به هرچی بدم فقط از ایران برم .

عباسمنش جواب داده بود اگر تو ایران به اون خوشبختی که دلت میخواد نرسی هیچ جای دنیا هم نمی رسی. گفت احساس خوشبختی درونیه تو میتونی تو بهترین نقطه ی دنیا باشی ولی احساس خوب نداشته باشی / گفت اگر چیزهایی که میخوای تو ایران که خیلی راحت تر از هر جای دیگه ی دنیا میشه پول در آورد به دست نیاری هیچ جای دیگه ی دنیا هم نمی تونی

وقتی شرایط روحیت تغییر کنه فرکانس عشق (همون خداست به نظر من ) تو رو هر روز به جای بهتری هدایت می کنه و حتی اگر اون چیزی که میخوای خیلی دور تر از جایی که هستی ممکنه برات فراهم بشه راه مهاجرت رو برات آسون می کنه و حتی به سمتش هدایتت می کنه پس اصراری به مهاجرت نداشته باش مهاجرتت زمانی اصولی و درسته که تو دیگه نسبت بهش احساس نیاز نمی کنی میری که فقط از تغییرات زندگیت لذت بیشتری ببری . تو تو مسیر درست قدم بذار و خود راه بگویدت که چون باید رفت.

  اینو خیلی خوب یادم مونده چون من عاشق کشورم هستم با همه ی سختیهایی که بهمون تحمیل می کنن برای من ذره ذره ی این خاک مقدسه و نفس کشیدن تو هوای ایران رو به هرجای دیگه ی دنیا ترجیح میدم. حرفاشو دوست داشتم چون می دیدم داره تایید می کنه بدون اینکه لازم باشه خاکم رو ترک کنم می تونم خوشبختی و پیشرفت رو لمس کنم. خودش هم زمانی ایران رو ترک کرده بود که از همه نظر تو ایران شرایطش اوکی بوده هم مالی هم شغلی هم خانوادگی

تو پست قبل نوشتم که شرایط مالی من با یه سرمایه گذاری خیلی کوچیک یهو تغییر کرد و الان اوضاع خوبه تو یه خونه ی خیلی دلباز و دنج زندگی میکنم که وقتی پنجره ی بزرگش رو باز می کنم صدای پرنده ها و الان بوی بهارنارنج خونه ام رو پر میکنه . یه سری وسیله خریدم که استفاده کردن ازشون خیلی برام لذتبخشه. باشگاه می رم و زومبا کار میکنم و بدنم به جنب و جوش افتاده.

داستان پیدا کردن این خونه با این قیمت باور نکردنی خودش یکی دیگه از معجزه های زندگیمه. صاحب خونه هم ایران نیست.

 رئیس اداره ی شوهرم عوض شده و رئیس جدید میگه این چه وضع حقوق دادن به کارمندا بوده خیلی خجالت آوره با این درآمدی که شرکت داره چرا حقوق کارمندا رو کف حقوقه . کارمندی با 22 سال سابقه مثل همسر من چرا باید اندازه ی یه جوون تازه استخدام شده ی بدون سابقه ی کار حقوق بگیره و داره تغییرات اساسی تو حقوق ها ایجاد می کنه.

همیشه دغدغه ی اینو داشتم که کلاس موسیقی حرفه ای برای هومان داره دیر میشه ولی هزینه ی کلاس موسیقی و خریدن ساز برام زیاد بود که اونم انجام شد و هومان الان با یه استاد خوب داره گیتار کار میکنه در حالیکه بهترین مدل گیتار موجود تو بازار تو دستشه.

و حالا در حالیکه همه چی جوره حقوقا داره چند برابر میشه، تو یه خونه ی خیلی دوست داشتنی با هزینه ی کم زندگی میکنم که میشه سالهای سال بدون دغدغه توش زندگی کرد، مامانم خونه ی ارثی بابام رو فروخته و تو شمال یه خونه ی ویلایی دلباز خریده که ما بچه ها توش شریکیم و تعطیلات می ریم کیف می کنیم ......................... شرایط مهاجرت خیلی راحت هم برامون فراهم شده.

اونقدر اوضاع خوبه که ما داریم اقدامات لازم برای مهاجرت رو انجام میدیم ولی اصلا برامون فرقی نمی کنه بریم یا بمونیم. ما یاد گرفتیم که درست زندگی کنیم و هر جا که هستیم از زندگیمون لذت ببریم. حالا چه شیراز رویایی باشه چه جزیره ی رویایی پرنس ادوارد.

  • **نسیم **
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲

اولین پست اولین روز اولین ماه اولین فصل قرن

سلام سلام

نسیم 11 سال اول عید، پست اول سالی گذاشته میشه امسال نذاره مگه؟

هر چقدر هم تغییرات در سبک زندگیش  رخ داده باشه وبلاگ هنوز یکی از ارزشمند ترین داراییهاشه

همونطور که میخواستم سال 1400 شد همون سالی که یه روزی در آینده بگم همه چی از 1400 شروع شد. سال به شدت مبارکی برای من بود. سال جوونه زدن بذرهایی که از سالها قبل شروع به کاشتن کرده بودم.

از آذر 97 بود که دیدم همه چی تو زندگی من در جای درست خودش قرار داره به جز شرایط مالی یادتونه؟ یادتونه چقدر پست نوشتم در این مورد؟

از همون موقع شروع کردم به مطالعه چه کتابها که نخوندم هر کدوم از اون نکاتی که یاد می گرفتم می شد بذری که کاشته می شد تو مغز و جان من

شرایط و حال روحیم رو بهتر میکرد ذهنم رو بازتر و بازتر میکرد و نگاه من رو هر روز به زندگی بیشتر تغییر می داد

تا بالاخره سال 1400 جسارت لازم رو برای ابراز خودم پیدا کردم کمالگراییم رو تا حدودی درمان کردم و کسب و کارم رو شروع کردم وقتی قدم توی راه گذاشتم دیدم واااااو چه دنیای بزرگی وجود داره که من ازش بی خبرم

همیشه تصورم این بود که اگر ذهنیت مثبت و نگاه درست و مثبت به ثروت پیدا کنم می تونم تو جریان فراوانی بیفتم فکر میکردم کافیه یه کسب و کاری رو شروع کنم و بعد پول دیگه خودش میاد اما ........

دیدم اصلا اینطور نیست با خیالپردازی و تخیل و رویا داشتن فقط شاید راه به دست آوردن ثروت رو ببینی اما کسب درآمد درست و اصولی و هوشمندانه علم خودش رو داره که باید یاد بگیری ...

کجا بودم من تا حالااااااا

مثل این بود که بخوام طبابت کنم و بعد فکر کنم خب چهارتا داروعه با چهارتا مریضی داروها رو می دی به این مریضا خوب میشن می رن بعد که وارد میشی می بینی نه بابا علم عریض و طویلیه که اول باید یادش بگیری

ثروتمند شدنم علم داره علم عریض و طویلی که سالها زمان لازمه تا خوب یادش بگیری مهارت کسب کنی و توش حرفه ای بشی

باید مهارت تفکر ثروت ساز پیدا کنی

باید بازاریابی حرفه ای اصولی مطابق با عصر حاضر یاد بگیری

باید فروش اصولی سیستماتیک یاد بگیری

باید تبلیغات درست رو یاد بگیری

باید تیم سازی و سیستم سازی یاد بگیری

باید مدیریت مالی یاد بگیری

باید مدیریت انسانی یاد بگیری

باید روانشناسی سازمانی بلد باشی

تازه اونم باید از لحاظ مالی باهوش باشی تا بتونی اینا رو درک کنی و حرفه ای اجرا کنی

خیلی ها حاضر به آموزش دیدن نیستن برای همین مدل تردمیلی فقط می دون و به چیز خاص خارق العاده ای نمی رسن

آموزش دیدن مثل تیز کردن تبره برای کسی که میخواد یه درخت رو قطع کنه اگر تبرش تیز نباشه ساعت ها و روزها باید جون بکنه تا شاید بتونه درخت رو قطع کنه ولی وقتی تبرت تیز باشه با چندتا ضربه و بدون تلاش طاقت فرسا درختت رو قطع می کنی

تازه فهمیدم که چقدر اهمیت زیادی داره آموزش دیدن در راستای کسب ثروت و پول

و همین باعث شد برای خودم هزینه کنم و دوره های آموزشی خیلی حرفه ای و خفن بخرم و بشینم آموزش ببینم از استادانی که خودشون قبلا این مسیر رو رفتن

پس سال 1400 خیلی خیلی برای من پر بار بود

اصلا الان که خودم رو با اول فروردین 1400 مقایسه می کنم باورم نمیشه این همه بی سواد مالی بودم. باورم نمیشه این حجم از آگاهی تو یک سال بهم نازل شده باشه

بخوام جمع بندی کنم میشه بذرهایی که از سال 97 تو ذهن من کاشته شد سال 1400 با آبیاری درست و رسیدگی اصولی جوانه زد و بین 3 تا 5 سال آینده میوه های شیرینش به ثمر خواهد نشست.

همچنان آبیاری نیاز داره و همچنان باید رسیدگی بشه

من هنوز اول راه موفقیت هستم هنوز کلی از مسیر مونده و چقدر این راهی که توش افتادم رو دوست دارم چقدر چالش های آگاهی دهنده اش خوبه

یادتونه گفته بودم دیگه کتابی نیست که من نخونده باشم یادتونه گفتم هر چی میخونم دیگه تکراریه خب الان رسیدم به جایی که میگم چقدر کتاب نخونده زیاد دارم چقدر علم گسترده ایه این بازاریابی و فروش و تبلیغات که من ازش بی خبر محض بودم

چقدر کار دارم . چقدر باید مطالعه کنم چقدر باید یاد بگیرم چقدر باید اقدام کنم و باز خورد بگیرم و اصلاح کنم و ادامه بدم

مثل بچه ای که تاتی تاتی میکنه تو دنیای کسب و کارم و امیدوارم سال آینده که پست 1402 رو می نویسم بگم بچه ها من راه افتادم .

براتون دعا میکنم سال 1401 خیلی پربار باشه از همه لحاظ ... سالی باشه که حسابی ازش لذت ببرید .. توش زندگی کنید و زندگی رو لمس کنید .

آمین

  • **نسیم **
  • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱

نسیم بی برنامه

آخ آخ چه گرد و خاکی گرفته وبلاگم

وقت نمی کنم بیام و اونقدر هم که تو استوریهای پیج جدیدم حرف می زنم دیگه اینجا حرف زدنم نمیاد

همونطور که تو پست قبلی گفتم من بالاخره افتادم تو مسیر درست زندگی ولی همچنان عادت بد کاهلی کردن و وقت تلف کردن همراهمه چرا این عادته درست نمیشه در من؟

مثلا من یک عالمه کار جدید می زنم اما برای عکس گرفتن ازشون تنبلی میکنم و این در حالیه که می دونم برای رشد پیجم لازم هست هفته ای حداقل سه تا پست بذارم و محصول جدید هم دارم ولی عکس نمیگیرم بذارم چرا خب؟

یا مثلا می دونم برای رشد پیج لازمه استوریهام رو تصویری بذارم و خودم صحبت کنم به جای نوشتن ولی این کار رو نمی کنم در حالی که می تونم

کلا همیشه همین چیزا منو تو زندگی عقب انداخته از تمام توانم برای جلو رفتن استفاده نمی کنم حالا اگر کار مفید دیگه ای میکردم دلم نمیسوخت

به درس و مشق هومان که اصلا مثل سال قبل رسیدگی نمی کنم تقریبا خودش مستقل شده و انجام میده و تایم زیادی از من نمیگره

خونه زندگیم رو هم که نمیسابم... کتاب هم که مثل قبل نمی خورم در حد روزی چند صفحه فقط مطالعه می کنم. لازم هست که برای پیشرفت پیجم روزی چهار پنج ساعت تو اینستا باشم و برم کامنت مارکتینگ کنم و این کار رو هم که نمی کنم... کارهای جدید رزینی رو هم که عشقی می زنم هر وقت عشقم کشید یکی بیاد به من بگه دقیقا دارم چه کار می کنم ... نخواستم به خودم اهانت کنم وگرنه جا داشت از یه کلمه اون وسط استفاده کنم

حالا ممکنه اگر شب بشینم بنویسم در طول روز چه کار کردم کلی کار بنویسم ها ولی اصلا به چشمم نمیاد احساس می کنم دارم وقت تلف می کنم

 

همه اش هم به خاطر عدم برنامه ریزیه اگر بشینم برنامه بریزم از ده تا کاری که باید بکنم 6-7 تاش هم تیک بخوره از خودم راضی میشم ولی نمی شینم چرا واقعا ؟

از ساعت 6 و نیم صبح هم بیدارم ... کاش حداقل می رفتم تو اینستا گرام تو پیج های مختلف می چرخیدم و کامنت میذاشتم ... عادت هم به اکسپلور گردی ندارم

تنها کار مثبتی که دارم میکنم گوش کردن به یه دوره ی رایگان معجزه ی مالیه ... دوره ی خوبیه ولی برای من اکثرا تکراریه فقط تمرین داره که اونم من درست و حسابی انجام نمی دم ولی خب حواسمم رو جمع میکنم حداقل اشتباهات قبل رو تکرار نکنم

مثلا یه تمرین احترام به خود داشت انصافا اونو خوب تونستم انجام بدم و بالای 50-60 درصد تمرین رو انجام دادم هنوز یه مقدار مونده

گفت یه لیست احترام به خود تهیه کنید ببینید باید چه کار کنید تا احساس احترام گذاشتن به خودتون بهتون دست بده

لباسهای کهنه تون رو نگه ندارید وسایل کهنه تون رو انبار نکنید به غذا و سلامتیتون رسیدگی کنید هر جمعه هر چیزی که لازم ندارید رو یا ببخشید یا دور بریزید و برای خودتون بهترین ها رو مهیا کنید

منم جو گیر بلند شدم هر چی داشتم و نداشتم ریختم دور و باورتون نمیشه که به دو روز نکشید که یه پول گنده ای از جایی که اصلا فکرش رو نمیکردم اومد تو حسابمون و رفتیم کلی چیز میز جدید خریدیم. چک آپ دندون پزشکی رفتیم برای محافظت از پوست صورتم محصولات مراقبتی فرانسوی گرون خریدم. اصلا باورم نمیشد که این اتفاق داره می افته

میگه برای ثروتمند شدن اول باید شخصیت آدم های ثروتمند رو پیدا کنید بهتون گفته بودم هم زمان داشتم کتاب عادت های افراد میلیونر رو میخوندم .. اون کتاب رو هم هنوز تموم نکردم اونم باید تمومش کنم و بیام در موردش براتون حرف بزنم

شاید شماها براتون پول دغدغه نباشه واقعا برای منم نیست مایحتاج اولیه ام فراهمه خدا رو شکر ولی حقمه و حقمونه که آزادیها و اختیارات زیادی برای خرید کردن و گشتن و لذت بردن از زندگی داشته باشیم و اینا با پول فراهم میشه

یکی دیگه از تمرینات جلسه اولش در راستای احترام به خود قطع کردن تمام ورودیهای منفی به ذهن بود خارج شدن از تمام گروههای خانوادگی که توش غر و نق و خبر پخش میشه ، آنفالو کردن تمام پیج هایی که انرژی منفی دارن و قطع ارتباط با تمام آدم های نق نقو که خدا رو شکر من سالهاست این کار رو کردم و تو هیچ گروه منفی گرایی هم عضو نیستم

پست سرزنشی نوشتم امروز و باید می نوشتم و اصلا هم مستحق نوازش و دلجویی کردن از جانب خودم نیستم چون دقیقا کاری که دارم میکنم و اهمال کاری به ضرر خودم و دقیقا عدم احترام به خود و استعدادها و تواناییهامه در حالیکه انجام دادن درست و به موقع کارهام حال خودم رو بهتر می کنه

یک ماه متعهد بشم هر شب برنامه ی فردام رو بنویسم فقط یک ماه نه بیشتر خوب میشه تا دی ماه میشه بیست روز همین بیست روز رو اگر متعهد بمونم آدم وار زندگی کنم خوبه بعد میام برای زمستون یه برنامه می ریزم تا عید

خب ببندم پست رو دیگه بعد میام در مورد تمرینات دیگه ی دوره هم براتون می نویسم. دلم براتون تنگ شده واقعا ولی اصلا حس وبلاگ خوندن و کامنت گذاشتن ندارم شما به بزرگی خودتون ببخشید احتمالا برنامه بریزم حالم بهتر میشه فرصت و حس و حال وبلاگ اومدن رو هم پیدا میکنم.  

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

معجزه ها یکی یکی دارن از راه می رسن

سلام به روی ماه تک تکتون

خوبین؟ سلام کردن یاد گرفتم... شکرگزاری قلبی دم به دقیقه هم یاد بگیرم دیگه خیلی دختر خوبی میشم

امسال اولین سالی بود که من برای تولدم پست ننوشتم تو وبلاگ

یعنی اومدم که بنویسم وبلاگا رو باز کردم چرخ زدم یهو دیدم بابای سارینا به رحمت خدا رفتن اصلا دیگه اونقدر حالم گرفته شد که بستم رفتم کلا

بعد هم که مدارس و کلاس آنلاین کلاس خودم و پرده برداری از کار رزینم وقت آزاد برام نذاشت که بیام بنویسم

خب من قدم تو اون راهی که گفته بودن بذار تا راه خودش بهت بگه کجا باید بری گذاشتم و بچه ها واقعا اتفاقات جالبی افتاد و می افته

یعنی همه ی اون کتاب ها و مطالبی که در باب ثروتمند شدن میخوندم درستن خیلی با شک و تردید میخوندم و کیف میکردم و میگفتم اگر اینجوری باشه که خیلی باحاله و واقعا هست

فعلا یه مثال ازش می زنم تا بعد یکی یکی هر بار که اتفاق می افتن بیام بگم

اولین کاری که سفارش گرفتم برای پستش خیلی به دردسر افتادم و در نهایت طوری که دلم میخواست نشد به همسرم گفتم من هیچوقت از اینکه برم یه چیزی پست کنم خوشم نیومده حالا هم کارم طوری شد دائم باید برم دفتر پست همسر گفت چه فاجعه ای ... شوخی میکنم اون طفلی هیچوقت اینطوری حرف نمی زنه فقط گفت اصلا فکرش رو نکن کارهای پستیت همه با من از اداره که اومدم عصر ها هر وقت نیاز به پست بود من می رم برات کارش رو انجام میدم .. تشکر کردم ولی تو دلم گفتم دلم اینو نمیخواد دوست دارم کارها رو سر صبح پست کنم که همون روز ارسال شن نه اینکه یه شب تو دفتر پست بمونن

خب واقعا اگر از دور نگاه کنی خیلی بی اهمیته این مساله اصلا ارزش فکر کردن هم نداره ولی من چرا ته دلم راضی نبود به این داستان دیگه حساسیت بیخودیه ولی بود دیگه دلم راضی نبود

خلاصه که دقیقا دو روز بعد از این گفتگو شرکت همسر اعلام کرد به دلیل فاصله ی زیاد دفاتر پستی به شرکت با نمی دونم کجا قرار داد بستیم بیان یه دفتر پستی تو اداره تاسیس کنن تا کارمندان عزیز کارهای پستیشون رو راحت انجام بدن

کارمندان عزیز مگه کار پستی دارن اصلا ؟

چه دلیلی داره واقعا که چنین سرویسی بخوان به کارمندان عزیز بدن ؟هیچی

الان بیست ساله که همسر من کارمند اونجاست و چنین چیزی بی سابقه بوده البته چندسال پیش یه شعبه ی بانک ملی اونجا تاسیس شد اونم به خاطر نزدیکی به گمرک و احتمالا کارهای بانکی اونها ولی دفتر پست پیشخوان چرا؟ اونم دقیقا بعد از چالش پست تو مغز و دل من

یکی از مطالبی که تو این مطالعات تغییر ذهنیت فقیر به ثروتمند میخوندم این بود که میگفت به خودت دقت کن به زندگیت دقت کن اینکه بشینی رویا پردازی کنی خوبه ولی درستش اینه بشینی رنج هات رو نگاه کنی بشینی چیزی که نمی خوای رو تو زندگیت پیدا کنی و بعد ببینی به جاش چی میخوای و به جای رویاپردازی های خیلی تخیلی ، از اینجا شروع کنی که چی نمیخوام و در عوضش چی میخوام و بعد رو  اون خواستنه بیشتر تمرکز کنی

منم چیزی که نمیخواستم رو می دونستم و چیزی که میخواستم هم مشخص بود اما به هیچ عنوان امکانش وجود نداشت که من بتونم بسته هام رو صبح پست کنم چون کلاس آنلاین داشتیم مگر اینکه همسر داوطلب پست کردن بشه و بعد تو شرکتشون امکانش فراهم بشه

این اگر اسمش معجزه نیست چیه ؟

انکار و سرکوب رنج، چیزهایی که نمی خواهیم، انکار واقعیت اینکه اوضاع خوب نیست و بعد وانمود کردن به اینکه همه چی خوبه من چقدر خوشبختم یا رویاپردازیهای خیلی دور کمک کننده نیست چون ما هر چقدر هم تظاهر به اوکی بودن کنیم هرچقدر هم بخوایم نمایش همه چی خوبه رو بازی کنیم بازم ته دلمون احساسمون که خوب نیست و چیزی که فرکانس ما رو تعیین می کنه احساس ماست

از اون طرف هم موندن زیاد و الکی تو حال بد و جار زدن و غر زدن و پخش کردن غم و غصه و ناله بدتره

باید فرایند عبور کردن اتفاق بیفته درد احساس و لمس بشه بدون اینکه فریاد زده بشه و بعد خواسته مشخص بشه اینکه خواسته چطوری محقق بشه دیگه با کائناته خودش راه رو برامون باز می کنه

پس شد رنج رو می بینیم به نخواستنش اعتراف می کنیم و به این فکر میکنیم که خب به جاش چی میخوایم... فرمول دادم ها

این دیگه شد جزو تجربیات من دیگه فقط در حد دانش و اطلاعاتم نیست تجربه و باور قلبی منه

خدا ما رو گرفته تو بغلش و میگه چی میخوای بگو تا برات فراهم کنم و ماهی غر میزنیم نق می زنیم  نمی خواااااااام ... یا مثلا هنوز نمی تونیم درست رو پاهامون وایسیم میگیم ما رو برنده ی دوی مارتون کن زود باش یالا همین الان ....

خلاصه که در آغوش خداییم هممون ولی چون جنسش از عشق خالصه ما به اندازه ای درکش میکنیم که تو وجود خودمون عشق باشه

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

اعتماد به خدا و کائنات کار دست آدم میده نکنید این کار رو😂😍

لحظه ای که انسان به صلح و آرامش درونی می رسد و نتیجه کار را به حال خود رها می کند لحظه ای است که خداوند حقیقتا وارد عمل می شود.

نیاز به کنترل کردن امور، ریشه در عدم اطمینان و باور به خداوند متعال دارد.

میخواستم بیام یه پست بنویسم براتون که دقیقا همین چند خط بالا رو که بهش رسیده بودم بهتون بگم. بعد امروز وقتی داشتم کتاب کائنات هوایت را دارد گابریل برنستین رو میخوندم (یادتونه قبلا بهش میگفتم گبی همون که باهاش دوست شده بودم تو اینستا در مورد مراقبه های شکر گزاریش؟ این یه کتاب دیگشه که خیلی وقت بود داشتمش ولی زمانش انگار الان بود برای خوندن) و دقیقا همین جملات بالا رو امروز میخوندم و با چشمانی گرد گفتم بذار عین همین جملات رو اول پستم بنویسم.

من تو خیلی از جوانب زندگیم موفق عمل کردم فقط بخش ارتباطیم یه مقدار می لنگه به خاطر یکی سلیقه ی خاص خودم در مورد آدمها برای ارتباط و یکی هم واقعی بودن و رک گوییم که تو دنیای پر از نقش و نقاب این روزها ملت ترجیح میدن ارتباطشون برپایه دروغ و تملق و به به چه چه گویان باشه تا عمیق و واقعی برای همین چندتا دونه دوست واقعی دارم فقط که وقتی با همیم یا با هم حرف می زنیم از اعماق وجودمون و واقعی واقعی هستیم عصبانیت هامون ناراحتیامون خشم ها دردها همشون واقعیه البته من همیشه به همین راضی بودم و دلم تعداد بیشتری آدم نمیخواست در اطرافم

و بخش دیگه ی زندگی من که خیلی می لنگه بخش مالیه .. هیچ بهانه ی بیرونی هم دوست ندارم بیارم اقتصاد خرابه و کار نیست و وضعیت همه همینه و اینا برای فاطی تنبون نمیشه. من یه زمانی درآمد خیلی خوبی هم داشتم ولی به راحتی از دستش دادم ...همه ی همه ی مسائل اقتصادی من برمیگرده به طرز تفکرم که از سال 97دارم روش کار میکنم تا اصلاحش کنم .. اون تفکره که هر چی خوب و عالی و درست و حسابیه مال از ما بهترونه ما لیاقتمون همین شندرغاز حقوق کارمندیه و یه زندگی معمولی.

من اونقدر قدرت داشتم که تونستم خیلی از موانع زندگیم رو برطرف کنم و به جای خوبی برسم که الان هستم پس قضیه ی مالی رو هم می تونم قضیه ارتباطی هم که همینجوری که هست رو دوست دارم از نظر دیگران آدم منزوی و گوشه گیری هستم اما از نظر خودم اوکیه

من چیزهای زیادی برای درآمدزایی یاد گرفتم و خیلی خیلی مطالعه کردم یعنی به جرات میگم هیچ کتاب خوبی در رابطه با ساختن ذهن ثروتمند نیست که نخونده باشم چند وقت پیش گفتم دیگه بسه هرچی خوندم بسه چون مدتها بود هر چی میخوندم چیز جدیدی بهم نمی گفت فهمیدم به اندازه ی کافی یاد گرفتم و دیگه وقت عمل کردنه یادمه با بابام و برادرم هم دو سال پیش در این مورد حرف زده بودیم و برادرم با تمسخر میگفت بخون بخون آدم با کتاب خوندن ثروتمند میشه داشتم راه و رسم میلیونرها رو میخوندم اون موقع بابام هم با یه عدم اطمینانی میگفت چه کارش داری بذار راه خودش رو بره و بعد من گفتم من از سال 1400 استارت کارم رو می زنم و سال 1403 به درآمد خوبی می رسم.. اینا پیش بینی های ثروتمندان بودها من از خودم نگفته بودم طبق فرمول اونا حساب کتاب کرده بودم خلاصه که کلی دستم انداختن و خندیدن و به مسخره بازی گذشت منم تعصب به خرج ندادم و باهاشون خندیدم نمی دونم شاید خیلی هم مطمئن نبودم .

اینها رو چند روز پیش یادم افتاد بعد از اینکه دیگه همه چی رو رها کردم و گفتم خدایا من الان آماده ی دریافت ثروت و فراوانی ام و هیچ ایده ای هم ندارم دیگه بعد از این با تو ... من سهم خودم رو انجام دادم و خوندم و یاد گرفتم و ذهنم رو تغییر دادم دیگه تو خودت منو ببر تو مسیرش. اصلا کلا از فکر اینکه چطوری پول بسازم اومدم بیرون خب میدونید برای پول ساختن باید کاری رو انجام بدی که اونقدر عاشقش باشی که بتونی خستگی ناپذیر کار کنی و هر بار که شکست خورد انگیزه برای دوباره انجام دادنش داشته باشی چون باهاش کیف می کنی... بعد یه سری اتفاقات افتاد که نمیخوام الان اینجا بگم اما بعدا حتما میگم چون به شدت برای من جذاب و عزیزه ولی هنوز وسطش هستم و میخوام تموم بشه بعد بیام بگم

اما تو گیر و دار اون اتفاقات عجیب که برای من مثل تیکه های پازل که خدا کنار هم قرار داد و من نشسته بودم و هر روز شگفتزده میشدم از قرار گرفتن تیکه ی پازل جدید، یه دسته گلی به آب دادم یه دوستی داریم از همون عمیق ها که خیلی وقته با هم می ریم و میایم و ارتباط تنگاتنگ عمیقی داریم و ایشون مدیرمالی یه دانشگاه هست یه روز که با هم رفته بودیم کوه بهش گفتم راستی فلانی شما تو دانشگاهتون رشته ی روانشناسی ندارید؟ گفت چرا گفتم استاد نمیخواید؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت میای درس بدی مگه؟ گفتم آره چرا که نه ... گفت رزومه و مدرکت رو بفرست برام ببینم ... فکر کنید تو شهریور ماه همه ی کلاسها بسته شده و برنامه ها ریخته شده و اساتید مشخص شده من یهو یه چیزی پروندم ... یکی زد پس سرم که اینو بگم ها بدون هیچ برنامه ریزی قبلی

امروز از دانشگاه بهم زنگ زدن و سه تا کلاس بهم دادن دو تا برای دست گرمی و عمومی مشترک بین تمام رشته ها و یه درس تخصصی چی؟ روانشناسی احساس و ادراک که به عملکرد مغز و اینا مربوطه گفته بودن تو رزومه ات نوشتی نوروتراپیست بودی حتما درسهای عصبی و مغزی رو خوب میتونی درس بدی

خب رو چه حساب چنین فکری به سرتون زد من ده ساله از کل مغزیجات دور بودم چیزی یادم نمیاد الان بعد خانمه مدیر گروهه گفت شاید روانشناسی سازمانی هم بهت بدیم آماده باش...

جااااااان؟؟؟؟

خوب شد من گفتم شما این همه کمبود استاد داشتید؟؟؟

الان من چه گلی باید به سرم بگیرم ؟

پارسال این موقع ها کتاب های هومان رو چیده بودم دورم یکی میزدم تو سر خودم یکی تو سر کتابا میگفتم من چطوری از پس اینا بربیام

الان دوباره همون وضعیت برام پیش اومده با این تفاوت که اصلا هیچ کتابی هم ندارم که بزنم تو سرش و یهو افتادم وسط گود دو هفته دیگه دانشگاه شروع میشه من اصلا نمی دونم تو کتابایی که قراره درس بدم چی نوشته شده

درسته من شاگرد زرنگ کلاس بودم تو دانشگاه ولی 13 سال از مدرکم میگذره و ده سال از کارم چیزی یادم میاد یعنی ؟

خودشون هم با ترس و لرز میگفتن مطمئنی می تونی منم گفتم آره بابا چیزی نیست که ولی بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم وا رفتم کف اتاق

خب خدایا درسته که من دستت رو باز گذاشتم خودت وارد عمل بشی ولی قبلش یه هماهنگی میکردی با من!!!!!! چرا یهو هولم میدی

خلاصه که دعا کنید دوستان من یه کتاب پیدا کنم ببینم سرفصل چیزایی که قراره این ترم درس بدم چی هست اصلا .. احساس بویایی چشایی شنوایی و فلان کجای مغز چه کار می کنن و اینا چی بودن ؟

با وجودی آکنده از استرس و با توجه به راهی که حتی یک قدم بعدیش هم نمی دونم کجاست با خدا اتمام حجت کردم گفتم خودت هل دادی خودت باید تا تهش رو به بهترین شکل ممکن درست کنی .....  

منتظر اون یکی اتفاق شیک و مجلسی و البته به شدت عزیز زندگیم که قبل از این افتاد باشید تا سر وقتش بیام براتون تعریف کنم.

من الان گیج و ویجم ...چی شد یهو ... من کجام ؟ کی ام ؟ کجا دارم میرم؟ چرا وقتی همه چی رو رها کردم یهو اوضاع این همه از کنترل من خارج شد و به دست خدا افتاد؟

گفتم بیام بنویسم یه روز بعدا به دسته گلی که آب دادم بخندم الان شما فعلا بخندین به من تا من ببینم چه غلطی میخوام بکنم تو این گیر و دار؟ مدرسه ی هومان چی میشه تداخل نداشته باشه با کلاسای من ... ای خداااا

  • **نسیم **
  • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰

کار نیکو کردن از پر کردن است

من هر وقت تصمیم میگیرم کتاب هایی رو بخونم و با صدای بلند اعلام میکنم یهو یه سری کتاب دیگه قدم به زندگیم میذارن و دلبری می کنن و میگن اول ما اول ما ... منم که دل نازک دلم نمیاد بهشون نه بگم و بگم صبر کنین آسیاب به نوبت مجبور میشم بخونم متوجه هستید مجبور میشم

چند وقتی بود کتاب برتری خفیف این ور اونور بهم چشمک میزد یه حس عاشقانه ی عجیبی تو دلم بهش احساس کردم بعد به طور اتفاقی کتاب صوتیش رو دیدم و خب دیگه مقاومت کردن در مقابل چیزی که این همه احساست رو درگیر می کنه کار آسونی نیست

دو فصلش رو گوش کردم دست گذاشته رو نقطه ضعف من ... خود خود جنسه

تو چشمام نگاه می کنه و میگه تو هرچقدر هم کتاب های خوب و عالی موفقیتی بخونی هر چقدر هم بدونی و بلد باشی که برای موفق شدن چه کار باید بکنی و چطوری باید انجامش بدی هرچقدر هم برنامه بریزی و تلاش کنی اگر اصل اول موفقیت رو رعایت نکنی موفق نمیشی عزیزم

مثل اینه که یک عالمه غذای خوشمزه و خوب و درست بخوری و همه چی رو هم رعایت کنی اما سیستم گوارشت اونقدر سالم نباشه که بتونه اون غذاهای عالی رو هضم و جذب بدنت کنه

خیلی درست میگه نه؟

یک عالمه کتاب خوشمزه بخوری و لذت ببری و باهاشون زندگی کنی اما نتونی ازش استفاده کنی

البته که موثرترین وسیله برای تغییر نگرش های غلط به درست همین مطالعه کردنه حالا به هر شکلش و همینطور صحبت کردن با آدم های درست و حسابی ولی برای ساختن فلسفه خودت تو زندگی و انجامش باید به یه اصلی پایبند بشی

و این کتاب در مورد همون اصله

اسمش رو گذاشته برتری خفیف (slight edge)

اما 391 صفحه کتاب نوشته تا ضرب المثل کار نیکو کردن از پر کردن است ما رو توضیح بده

چیزی که میخواد بگه دقیقا همینه که برای موفق شدن باید به انجام یه سری نکات خیلی ریز به طور دائم پایبند بمونی حتی بعد از موفقیت هات همچنان باید انجامشون بدی یه سری چیزهای به ظاهر کوچیک و بی اهمیت که چون خیلی ریز هستن به چشم نمیان و ما هم راحت انجامشون نمیدیم و باعث میشن غذاهای خوشمزه ای که میخوریم به طور کامل هضم و جذب بدنمون نشن .

موفقیت قدم به قدم و روز به روز شکل میگیره...

حالا بقیه اش رو گوش کنم اگر حرف جدیدتر و کمک کننده تری داشت میام براتون میگم

ولی واقعا کتابی بود که لازم داشتم بخونم ... البته که من خودم رو آدم موفقی می دونم و جایگاه خاصی مدنظرم نیست برای رسیدن جز پیدا کردن شور زندگی و اونم می دونم که با انجام دادن کاری که برای انجامش مقاومت میکنم به دست میاد و همون انجام دادن اون کار و تزریق شور زندگی به زندگیم برای من اسمش موفقیت بزرگه.

  • **نسیم **
  • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰
زندگی، آهنگی شنیدنی است
اگر با زیر و بم و بالا و پَست و فراز و فرودش هماهنگ شوی.

غم و شادی و سوگ و سورش نوایی خوش است
اگر با موسیقی هستی موزون شوی.

هر آدمی آوایی گنگ است میان هزار و یک صدای مبهم و مغشوش، باید اما روی نغمه های جهان بلغزد تا نواخته شود.

زندگی، آدمی را می نوازد گاهی به رنج و گاهی به لذت اما سرانجام صدایی که از بودن ما در کائنات می پیچد سمفونی باشکوهی است که کهکشان با آن می رقصد..

عرفان نظر اهاری
موضوعات