۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

یادگاری عزیز بابا برای من

امروز میخوام در مورد اتفاق قشنگ چند وقت پیش براتون بگم

سال گذشته بعد از فوت باباجانم خیلی به سختی و در اوج غم رفتیم انحصار وراثت مجبور بودیم بریم چون من باید برمیگشتم شیراز و تا وقتی اونجا بودم باید انجام میشد چون معلوم نبود بعدش کی بشه و حقوق بابا رو باید برای مامان منتقل میکردیم و مدت زمان کوتاهی وقت داشتیم. دارایی بابا فقط یه خونه هست که نصفش رو به اسم مامان کرده بود سه دانگ دیگه رو هم گفته بود یکی یه دانگ برای بچه ها که ما بچه ها تا مامان هست و داره تو اون خونه زندگی می کنه اون رو مال مامان می دونیم اما بین کارها گفتن بابا یه بیمه ی عمری هم داشته و به طور مساوی بین ما چهارتا تقسیم شد مبلغ خیلی کم بود ولی من تصمیم داشتم اون سهم الارث و یادگاری بابا رو جاویدان کنم. برای همین رفتم یه حساب جدید باز کردم و سهمم رو گذاشتم اونجا اعتقاد دارم پول ارث برکت داره خب همین که حساب رو باز کردم بهم گفتن شما سود سهام سال قبلت رو هم نیومدی بگیری تو همون بانک میدادن بریزیم به همین حساب؟ گفتم بریزید خب تا پول رو گذاشتم یه مبلغی از ناکجا آباد که اصلا نمی دونستم هست اومد روش و همین برای من نشونه شد که قراره اون پول حسابی برکت کنه اما نمی دونستم قراره باهاش چه کار کنم خیلی فکر کردم دوست داشتم سرمایه گذاری کنم ولی اونقدر کم بود که فقط میشد چندتا دونه سهام باهاش خرید اونم تو این آشفته بازار بورس گفتم ولش کن خلاصه گفتم فعلا بیخیالش میشم تا ببینم چی میشه و شرایط به کدوم سمت می ره امسال که کتاب راه هنرمند رو میخوندم ، برام مسجل شده بود که من باید یه مهارتی کسب کنم و بهش مسلط بشم اما چی ؟ همونطور که در جریانید فشار روم بود که کتاب خودت رو بنویس و منم تمرکزم رو اون بود یا می گفتن آشپزی و کیک پزیت خوبه برو اونو حرفه ایش کن و باهاش کار کن ولی من اینو نمی خواستم. بعد یه روز یکی از تمرین هایی که تو کتاب راه هنرمند بود میگفت عکس چیزایی که دوست دارید رو سرچ کنید باهاش کلاز درست کنید که من کامپیوتری این کار رو کردم رفتم تو پینترست و از هرچی خوشم می اومد جمع کردم یه جا دیدم من چقدر جینگولیجات کوچولو دوست دارم و خودم نمی دونستم یعنی با دیدنشون قند تو دلم آب می شد ... پیچ صبورا رو که یادتونه من فالو میکنم تا هر وقت میخوام ول کنم خونه منفجر شه نذارم این اتفاق بیفته به خودم بیام و یه دستی رو سر و روی خونه بکشم یه روز یه پیجی رو استوری کرد که از همین جینگولیا که من عاشقشونم درست میکرد دقیقا بعد از اینکه من عکس ها رو جمع کردم خیلی خوشم اومد و سریع فالو کردم رفتم تمام پست هاش رو هم دیدم اسم پیج بهار نارنج هست خلاصه گذشت و داشتم تصمیم میگرفتم یه دونه از اون خوشگل ها برای خودم و روز تولدم سفارش بدم واقعا دوست داشتنی هستن و من غرق لذت میشم با دیدنشون فردای همون روز دیدم الهه صاحب پیج بهار نارنج استوری کرده که من ساختن اینها رو به طور حرفه ای آموزش می دم این داستانها مال اوایل شهریوره ها تو همون روزها که به دوستمون گفته بودم بیام دانشگاه درس بدم .. گفتم من که عاشق اینا هستم چرا یاد نگیرم خودم به میل و سلیقه ی خودم درست نکنم رفتم از الهه پرسیدم هزینه ی کلاس چقدره بعد حساب کتاب کردم دیدم دوباره مثل پارسال آخر شهریور قراره سود سهامم رو بگیرم می رم می دم این دوره رو یاد میگیرم میشه هدیه روز تولدم. دو سه روز گذشت یه شب که تو خواب و بیداری بودم یهو بهم الهام شد چرا میخوای با سود سهامت این دوره رو بگیری با پول بابا بگیر؛ یاد گرفتن یه هنر اونم ساختن چیزهایی که عاشقشون هستی جاودانه ترین کاریه که میشه با پول بابا کرد یه هنری برای همیشه به خودت اضافه کردی و باهاش لذت خواهی برد حساب کتاب کردم دیدم دقیقا اندازه ی قیمت دوره با خرید لوازم اولیه برای ساختن نمونه ی کار میشه دقیقا میزان پول بابا سر به سر نه یه قرون بیشتر نه یه قرون کمتر فردا صبحش بدون هیچ فکر دیگه ای دوره رو خریدم ششم شهریور بود و ده ساعت آموزش رو تو چند روز دیدم یعنی اینقدر برام جذاب بود که شب و روزم شده بود آموزش دیدن وقتهایی هم که نمی دیدم داشتم تو اینترنت سرچ میکردم نمونه کارهای خیلی خوشگل می دیدم یا فیلم هایی که در موردش بود یک هفته ی تمام من به جد و بی وقفه آموزش ها رو دیدم هر کدوم رو چند بار و آخرین ویدیو رو دوازدهم دیدم و همون جمعه صبح هم بلند شدم با همسرم رفتیم پارک تا مواد اولیه ای که خودم می تونستم آماده کنم رو تهیه کنم و شنبه رفتم مرکز خرید وسایل و لوازم اولیه رو خریدم و بی وقفه در حال کار کردن و تمرین کردن و افزایش مهارتم بودم و امروز بیستم شهریور نمونه کارهایی که تو چند روز اخیر درست کردم آماده هستن که میخوام عکسشون رو براتون بذارم الهه در واقع استادم از کارهای اولیه ی من شگفتزده است میگه خیلی زود قلق کار دستت اومده و خیلی عالی عمل کردی و از خدا چه پنهون خودم هر کدوم رو که درست میکنم یک دل نه صد دل عاشقش میشم

حالا این هنر چیه ؟ بله کار با رزین

امروز که وقت کردم بیام اینجا برای شما پست بنویسم و بعدش میخوام برم سراغ کتاب احساس و ادراک که برای سر فصل اول یه جزوه ای تهیه کنم علتش اینه که رزین تموم کردم و باید برم بخرم وگرنه مغزم همچنان پر شور در حال خلق طرح های جدیده

خب حالا اگر از اول پست اتفاقات رو پشت سر هم قرار بدین می بینین من برای هیچ چیزی نه جنگیدم نه دست و پا زدم همش خود به خود اومدن به سمتم تنها کاری که من کردم برای حال دادن به خودم و مهر ورزی به خودم و در راستای خود دوستی به لذت بردن از چیزهایی که بهش علاقه داشتم پرداختم و البته وقتی هم جور شد نترسیدم و متوقف نشدم و نگفتم حالا باشه برای بعد. الان هم کارهام به تایید استادم اونقدر بی نقص هستن که بشه گذاشتشون تو یه پیج کاری و فروختشون الهه یه دوره ی ثروت ساز و کسب و کار اینترنتی که هزینه اش حدود یک میلیون تومنه رو بهمون هدیه داده تا گوش کنیم و کسب و کار خودمون رو راه اندازی کنیم.

اگر روز اول شهریور به من میگفتن نسیم جان شما قراره به زودی یه هنری یاد بگیری و اونقدر توش استعداد و علاقه داشته باشی که خیلی سریع کارهای حرفه ای انجام بدی و ازش پول بسازی مطمئنا با نگاه عاقل اندر سفیه من مواجه می شدید میشه مگه تو دو هفته ؟

و شد دوستان اولش من فقط به خاطر یاد گرفتن هنر مورد علاقه ام جلو رفتم و خواستم یه حال اساسی به خودم بدم ولی بعد به جهتی پیش رفت که میشه ازش پول ساخت

سال 1403 رو به خاطر بسپارین پیش بینی اولیه ثروتمندان در مورد شروع کسب و کار من در سال 1400 درست از آب در اومد ببینیم پیشگویی دومشون چی میشه البته من الان اینو اینجا می نویسم و تموم میشه و دیگه بهش فکر نخواهم کرد چون فعلا تو این مرحله ای که هستم دلم میخواد لذت ببرم کیف کنم و هر کاری به قلبم چنگ زد رو بذارم تو پیج @breathesin_art    تا بقیه هم ببینن و لذت ببرن.

بریس به معنی نسیم هست با خود نسیم نتونستم پیج بسازم قبلا ساخته شده بود شاید بعدها اسمش رو تغییر بدم نمی دونم فعلا.

تا آخر شهریور چند تا کار بذارم و بعد روز تولدم به بقیه معرفیش کنم و شما هم پیج من رو به دیگران معرفی کنید.

عزیز بودن این پروسه برای من به خاطر بابا هست سرمایه اولیه ای که از سهم الارث بابا برای من تامین شد.

من دو سه تا نمونه ی کار بذارم براتون و برم ببینم می تونم یه چند خطی جزوه بنویسم تا قبل از اینکه برم دوباره رزین بخرم ... اینبار زیاد می خرم از بقیه پولی که تو حسابم مونده از سود سهام پارسال و برای تولد خودم ، خودم یه کار قشنگ از دریا می سازم.
نمونه ی کار ها 

1. قطره ی دریا و از زاویه ی دیگه 

2. برگ و اینجا... این برگ رو خودم از پارک نزدیک خونه چیدیم و خشک کردم. 

3. رومانتویی ساده

4.دریا

 

یه چندتا کار دیگه هم هست که فعلا نذاشتم به هرکی نشونشون میدم خیلی خوششون میاد ولی من کمالگرا صد در صد نمی پسندم شاید نود درصد قبول داشته باشمشون برای همین نمی ذارم 

 

پی نوشت: اسم پیج رو به کهربا تغییر دادم

kahroba_art_resin@

  • **نسیم **
  • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

اعتماد به خدا و کائنات کار دست آدم میده نکنید این کار رو😂😍

لحظه ای که انسان به صلح و آرامش درونی می رسد و نتیجه کار را به حال خود رها می کند لحظه ای است که خداوند حقیقتا وارد عمل می شود.

نیاز به کنترل کردن امور، ریشه در عدم اطمینان و باور به خداوند متعال دارد.

میخواستم بیام یه پست بنویسم براتون که دقیقا همین چند خط بالا رو که بهش رسیده بودم بهتون بگم. بعد امروز وقتی داشتم کتاب کائنات هوایت را دارد گابریل برنستین رو میخوندم (یادتونه قبلا بهش میگفتم گبی همون که باهاش دوست شده بودم تو اینستا در مورد مراقبه های شکر گزاریش؟ این یه کتاب دیگشه که خیلی وقت بود داشتمش ولی زمانش انگار الان بود برای خوندن) و دقیقا همین جملات بالا رو امروز میخوندم و با چشمانی گرد گفتم بذار عین همین جملات رو اول پستم بنویسم.

من تو خیلی از جوانب زندگیم موفق عمل کردم فقط بخش ارتباطیم یه مقدار می لنگه به خاطر یکی سلیقه ی خاص خودم در مورد آدمها برای ارتباط و یکی هم واقعی بودن و رک گوییم که تو دنیای پر از نقش و نقاب این روزها ملت ترجیح میدن ارتباطشون برپایه دروغ و تملق و به به چه چه گویان باشه تا عمیق و واقعی برای همین چندتا دونه دوست واقعی دارم فقط که وقتی با همیم یا با هم حرف می زنیم از اعماق وجودمون و واقعی واقعی هستیم عصبانیت هامون ناراحتیامون خشم ها دردها همشون واقعیه البته من همیشه به همین راضی بودم و دلم تعداد بیشتری آدم نمیخواست در اطرافم

و بخش دیگه ی زندگی من که خیلی می لنگه بخش مالیه .. هیچ بهانه ی بیرونی هم دوست ندارم بیارم اقتصاد خرابه و کار نیست و وضعیت همه همینه و اینا برای فاطی تنبون نمیشه. من یه زمانی درآمد خیلی خوبی هم داشتم ولی به راحتی از دستش دادم ...همه ی همه ی مسائل اقتصادی من برمیگرده به طرز تفکرم که از سال 97دارم روش کار میکنم تا اصلاحش کنم .. اون تفکره که هر چی خوب و عالی و درست و حسابیه مال از ما بهترونه ما لیاقتمون همین شندرغاز حقوق کارمندیه و یه زندگی معمولی.

من اونقدر قدرت داشتم که تونستم خیلی از موانع زندگیم رو برطرف کنم و به جای خوبی برسم که الان هستم پس قضیه ی مالی رو هم می تونم قضیه ارتباطی هم که همینجوری که هست رو دوست دارم از نظر دیگران آدم منزوی و گوشه گیری هستم اما از نظر خودم اوکیه

من چیزهای زیادی برای درآمدزایی یاد گرفتم و خیلی خیلی مطالعه کردم یعنی به جرات میگم هیچ کتاب خوبی در رابطه با ساختن ذهن ثروتمند نیست که نخونده باشم چند وقت پیش گفتم دیگه بسه هرچی خوندم بسه چون مدتها بود هر چی میخوندم چیز جدیدی بهم نمی گفت فهمیدم به اندازه ی کافی یاد گرفتم و دیگه وقت عمل کردنه یادمه با بابام و برادرم هم دو سال پیش در این مورد حرف زده بودیم و برادرم با تمسخر میگفت بخون بخون آدم با کتاب خوندن ثروتمند میشه داشتم راه و رسم میلیونرها رو میخوندم اون موقع بابام هم با یه عدم اطمینانی میگفت چه کارش داری بذار راه خودش رو بره و بعد من گفتم من از سال 1400 استارت کارم رو می زنم و سال 1403 به درآمد خوبی می رسم.. اینا پیش بینی های ثروتمندان بودها من از خودم نگفته بودم طبق فرمول اونا حساب کتاب کرده بودم خلاصه که کلی دستم انداختن و خندیدن و به مسخره بازی گذشت منم تعصب به خرج ندادم و باهاشون خندیدم نمی دونم شاید خیلی هم مطمئن نبودم .

اینها رو چند روز پیش یادم افتاد بعد از اینکه دیگه همه چی رو رها کردم و گفتم خدایا من الان آماده ی دریافت ثروت و فراوانی ام و هیچ ایده ای هم ندارم دیگه بعد از این با تو ... من سهم خودم رو انجام دادم و خوندم و یاد گرفتم و ذهنم رو تغییر دادم دیگه تو خودت منو ببر تو مسیرش. اصلا کلا از فکر اینکه چطوری پول بسازم اومدم بیرون خب میدونید برای پول ساختن باید کاری رو انجام بدی که اونقدر عاشقش باشی که بتونی خستگی ناپذیر کار کنی و هر بار که شکست خورد انگیزه برای دوباره انجام دادنش داشته باشی چون باهاش کیف می کنی... بعد یه سری اتفاقات افتاد که نمیخوام الان اینجا بگم اما بعدا حتما میگم چون به شدت برای من جذاب و عزیزه ولی هنوز وسطش هستم و میخوام تموم بشه بعد بیام بگم

اما تو گیر و دار اون اتفاقات عجیب که برای من مثل تیکه های پازل که خدا کنار هم قرار داد و من نشسته بودم و هر روز شگفتزده میشدم از قرار گرفتن تیکه ی پازل جدید، یه دسته گلی به آب دادم یه دوستی داریم از همون عمیق ها که خیلی وقته با هم می ریم و میایم و ارتباط تنگاتنگ عمیقی داریم و ایشون مدیرمالی یه دانشگاه هست یه روز که با هم رفته بودیم کوه بهش گفتم راستی فلانی شما تو دانشگاهتون رشته ی روانشناسی ندارید؟ گفت چرا گفتم استاد نمیخواید؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت میای درس بدی مگه؟ گفتم آره چرا که نه ... گفت رزومه و مدرکت رو بفرست برام ببینم ... فکر کنید تو شهریور ماه همه ی کلاسها بسته شده و برنامه ها ریخته شده و اساتید مشخص شده من یهو یه چیزی پروندم ... یکی زد پس سرم که اینو بگم ها بدون هیچ برنامه ریزی قبلی

امروز از دانشگاه بهم زنگ زدن و سه تا کلاس بهم دادن دو تا برای دست گرمی و عمومی مشترک بین تمام رشته ها و یه درس تخصصی چی؟ روانشناسی احساس و ادراک که به عملکرد مغز و اینا مربوطه گفته بودن تو رزومه ات نوشتی نوروتراپیست بودی حتما درسهای عصبی و مغزی رو خوب میتونی درس بدی

خب رو چه حساب چنین فکری به سرتون زد من ده ساله از کل مغزیجات دور بودم چیزی یادم نمیاد الان بعد خانمه مدیر گروهه گفت شاید روانشناسی سازمانی هم بهت بدیم آماده باش...

جااااااان؟؟؟؟

خوب شد من گفتم شما این همه کمبود استاد داشتید؟؟؟

الان من چه گلی باید به سرم بگیرم ؟

پارسال این موقع ها کتاب های هومان رو چیده بودم دورم یکی میزدم تو سر خودم یکی تو سر کتابا میگفتم من چطوری از پس اینا بربیام

الان دوباره همون وضعیت برام پیش اومده با این تفاوت که اصلا هیچ کتابی هم ندارم که بزنم تو سرش و یهو افتادم وسط گود دو هفته دیگه دانشگاه شروع میشه من اصلا نمی دونم تو کتابایی که قراره درس بدم چی نوشته شده

درسته من شاگرد زرنگ کلاس بودم تو دانشگاه ولی 13 سال از مدرکم میگذره و ده سال از کارم چیزی یادم میاد یعنی ؟

خودشون هم با ترس و لرز میگفتن مطمئنی می تونی منم گفتم آره بابا چیزی نیست که ولی بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم وا رفتم کف اتاق

خب خدایا درسته که من دستت رو باز گذاشتم خودت وارد عمل بشی ولی قبلش یه هماهنگی میکردی با من!!!!!! چرا یهو هولم میدی

خلاصه که دعا کنید دوستان من یه کتاب پیدا کنم ببینم سرفصل چیزایی که قراره این ترم درس بدم چی هست اصلا .. احساس بویایی چشایی شنوایی و فلان کجای مغز چه کار می کنن و اینا چی بودن ؟

با وجودی آکنده از استرس و با توجه به راهی که حتی یک قدم بعدیش هم نمی دونم کجاست با خدا اتمام حجت کردم گفتم خودت هل دادی خودت باید تا تهش رو به بهترین شکل ممکن درست کنی .....  

منتظر اون یکی اتفاق شیک و مجلسی و البته به شدت عزیز زندگیم که قبل از این افتاد باشید تا سر وقتش بیام براتون تعریف کنم.

من الان گیج و ویجم ...چی شد یهو ... من کجام ؟ کی ام ؟ کجا دارم میرم؟ چرا وقتی همه چی رو رها کردم یهو اوضاع این همه از کنترل من خارج شد و به دست خدا افتاد؟

گفتم بیام بنویسم یه روز بعدا به دسته گلی که آب دادم بخندم الان شما فعلا بخندین به من تا من ببینم چه غلطی میخوام بکنم تو این گیر و دار؟ مدرسه ی هومان چی میشه تداخل نداشته باشه با کلاسای من ... ای خداااا

  • **نسیم **
  • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰

رستگاری در دوران کرونا😉

خیلی کم پیش میاد بین پست های من این همه فاصله بیفته و من نمی دونم چرا دلم وبلاگ رو نمیخواست الانم نمیخواد با اینکه خیلی برام عزیزه... دارم به یازدهمین سال تولد وبلاگم نزدیک میشم و یهو خشکیدم.

حال و هوای این روزهام آکنده از غم و لذته. غم عین یه زنجیری به پام بسته شده و همه جا باهام میاد و در عین حال که خیلی کند دارم حرکت میکنم خیلی هم دارم لذت می برم آروم آروم زندگی می کنم.  رو دور خیلی کند هستم و این باعث میشه بیشتر در لحظه حال باشم و بیشتر به احساساتم توجه کنم و احساس غالبم غمه

نه رنجی هست نه دردی نه نگرانی نه خشم فقط غم

قاعدتا باید عصبانی باشم از اوضاع بلبشوی مملکت و مردم. از فاجعه ی افغانستان اما نیستم. تسلیم شدم انگار و پذیرفتم که کاری از دستم بر نمیاد و نشستم یه گوشه و خودم و خانواده ام رو بغل کردم تا از این مهلکه جون سالم به در ببریم...

عین یه زندانی که شرایطش رو تو زندان می پذیره

فیلم رستگاری در شاوشنگ رو دیدین؟ من قبلا دیده بودم ولی چند وقت پیش دوباره دیدم چقدر با شخصیت اصلی داستان همزاد پنداری کردم حس محکوم بودن به اسارت تو یه فضای بسته بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم. بعد از تو دل همون امکانات زندان بهترین سرنوشت رو برای خودش رقم زد و بیست سال زندان در واقع براش هیچ پسرفتی نداشت حتی شاید بیشتر از اینکه بیرون زندان می بود برای خودش آینده ی قشنگی ساخت.

حالا منم حس زندانیی رو دارم که بی گناه افتادم تو قفس با یه زنجیر سنگین دور پاهام که دارم یواش یواش آجرهای زندگیم رو روی هم می چینم به امید آزادی و رهایی

تسلیمِ تسلیم   

حتی دلم نمیخواد به این کنج امنی که برای خودم از یازده سال پیش ساختم بیام و با کسی حرف بزنم.

هر روز صبح که بیدار میشم غم شیرینم رو بغل می کنم و می رم تو آشپزخونه یواش یواش کارهای روزمره ام رو انجام میدم و یک عالمه از طعم غذاهایی که میسازم لذت می برم بعد میام میشینم گوشه ی اتاقم پشت میز کامپیوتر یا فیلم می بینم یا کتاب میخونم و بعد دراز میکشم و یا می خوابم یا فکر میکنم

عصرها هم در کنار خانواده یا عصرونه درست می کنم یا با هم میریم یه جای دور از آدمها یه دوری می زنیم کوهی دشتی دمنی

کار خاص خارق العاده ای نمی کنم هیچ برنامه ی خاص و هدف خاصی مشخص نکردم چون انگیزه و جونش رو ندارم و میخوام به حال و هوای این روزهام احترام بذارم و همینجوری لَش وار ادامه بدم چون می دونم از اول مهر دوباره به اجبار باید بلند شم

شاید بدنم و روحم در حال ریکاوری هست بعد از سیلی های مکرری که از کتاب موهبت کامل نبودن خوردم بهتره بهش احترام بذارم و اجازه بدم خودش رو دوباره بازسازی کنه

و الان در حال خوندن کتاب هنر نامطمئن بودن هستم با همون گروه راه هنرمند اگر کسی دوست داره می تونه بیاد تو گروه عضو بشه و با ما کتاب بخونه هنر نامطمئن بودن رو تازه شروع کردیم و به خاطر یکی از بچه های گروه که بدجوری کرونا گرفته ایست کردیم تا آخر این هفته یعنی هنوز فصل یک رو در موردش بحث نکردیم و فرصت هست برای خوندن هر کی خواست و تو خودش دید که می تونه با گروه کتاب بخونه و تو بحث شرکت کنه بهم بگه عضوش کنم تو واتس اپ

و تو هفته ی کتاب خوانی تو یه پیج اینستا تو یه مسابقه یه کتاب برنده شدم خودم باید جایزه ام رو انتخاب میکردم. و به طور خیلی اتفاقی کتاب من ذهن آگاه هستم اثر کریستف آندره رو دیدم و خواستم و جایزه گرفتم و نگم براتون از لذتی که بهم میده موقع خوندن

این کتاب هم آروم آروم میخونم و غرق لذت میشم داره بهم میگه چطور در لحظه ی حال زندگی کنم و از تابلوهای نقاشی هنرمندان معروف تو کتاب استفاده می کنه که سیاه و سفیده ولی من تو اینترنت اسم اثر و خالقش رو می زنم و رنگیش رو می بینم و غرق میشم تو زیبایی هر کدوم با توضیحاتی که تو کتاب هست عین پلو خورشت های خوشمزه که قاشق قاشق میذاری دهنت و با لذت تمام ذره ذره می جوی و آروم قورتش میدی

گفته بودم دیگه کتاب نمی خونم که چیزی یاد بگیرم فقط میخونم که کیف کنم همونجوری ام الان

من دقت کردم دیدم هر وقت از غم حرف زدم به شیرینیش اشاره کردم تو تمام این سالها چرا غم رو اینقدر دوست دارم؟ افسرده نیستم اصلا خیلی هم شادابم و میزان رسیدگی به خودم تو بهترین موقعیت خودش تو تمام سالهای گذشته است و دارم از زندگیم به شدت لذت می برم اما خب تناقض زیبا و جالبیه

به شادی هم خواهیم رسید بعد از عبور از غم حاصل از تسلیم و پذیرش

فعلا همینا دیگه چیز دیگه ای برای گفتن ندارم حرف زدنم نمیاد اینا رو هم اومدم به احترام شما نوشتم گفتم یه سُک سُک بکنم و برم دوباره تو غار تنهایی خودم اما برای روز تولد خودم و وبلاگم بر میگردم ... حتما .... یه هدیه ی خفن هم برای خودم تدارک دیدم که بعدها پرده از رازش بر میدارم تا حالا اینقدر زیاد خودم رو تحویل نگرفته بودم.

  • **نسیم **
  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
زندگی، آهنگی شنیدنی است
اگر با زیر و بم و بالا و پَست و فراز و فرودش هماهنگ شوی.

غم و شادی و سوگ و سورش نوایی خوش است
اگر با موسیقی هستی موزون شوی.

هر آدمی آوایی گنگ است میان هزار و یک صدای مبهم و مغشوش، باید اما روی نغمه های جهان بلغزد تا نواخته شود.

زندگی، آدمی را می نوازد گاهی به رنج و گاهی به لذت اما سرانجام صدایی که از بودن ما در کائنات می پیچد سمفونی باشکوهی است که کهکشان با آن می رقصد..

عرفان نظر اهاری
موضوعات