۴ مطلب با موضوع «مهاجرت» ثبت شده است

پیش از مهاجرت

یه گزارش طوری بنویسم و برم

مشغول فروش وسایلم هستم. همسرم استعفا داده و تا آخر مرداد بیشتر نمیره سر کار. هرچی می فروشم چون قراره تا اول شهریور تحویل بدم کسی بهم پول نمی ده. جز چندتا تیکه که اومدن و بردن. ماشینمون رو هم فروختیم ولی هنوز پولش رو بهمون ندادن چون ماشین دست خودمونه. پول پیش خونمون رو باید وقتی خونه رو تحویل می دیم بگیریم. اداره ی همسرم دو هفته بعد از ترک کار باهاش تسویه می کنن. خب من الان با چی باید بلیط بخرم پس؟ هزینه ی بلیط بالای دویست میلیونه و ما منتظریم پول بیاد تو دستمون.

بعد از فروش وسایلم و تحویل دادن خونه و ماشین میرم رشت خونه ی مامانم میمونم همون موقع بلیط می خریم برای اوایل مهر

دیروز تو خیابون دیدم شور و حال مدرسه است و مردم دارن کیف و لوازم تحریر میخرن. مگه تو شهریور نمیخریدیم این چیزا رو؟ خب چه خبره از حالا به من استرس وارد بشه که قراره مدرسه ی هومان چی بشه ؟

به خودم باشه اصلا نمیخوام هیچی با خودم ببرم جز چندتا دونه کتاب که برام مقدسن اما می بینم یه سری چیزا هستن مربوط به گذشته ان و انگار باید باشن نمی دونم مثل دست خط و نقاشیهای هومان. مثل چندتا تیکه ظرفی که آدم های ارزشمند زندگیم بهم هدیه دادن. دوست دارم یه فرش حداقل چهارمتری ایرانی با خودم ببرم نمی دونم بتونم اونجا پیدا کنم یا نه. از اون طرف باجناق برادر شوهرم که خودمونم باهاش ارتباط داریم و کانادا زندگی می کنه گفت آخر کار اگر جا داشتی بهم بگو یه سری وسایلمو با خودت بیار. یعنی من هر چقدر هم سبک برم اون قراره سنگینش کنه

بعد میگم خب بدو ورود باید چندتا تیکه لباس داشته باشم یا نه. خلاصه که خیلی شیر تو شیره اوضاع. همه چی رو هواست و منم از همه چی رو هوا تر

روزی که سوار هواپیما بشم دیگه اطمینان پیدا می کنم که این ور تموم شد و اونور داره شروع میشه ولی الان این آخر کار این طرف یه جوریه

من دیسیپلین دار که برای همه چی باید یه نظم و برنامه ی خاص داشته باشم این شلم شوربایی که اختیارش از دستم در رفته گیج و ویجم کرده اما دندونپزشکی رفتیم و تمام دندونهامون رو درست کردیم چشم پزشکی چک شدیم آزمایش کامل دادیم و درمان لازم انجام شده .برای پا دردی که داشتم دکتر رفتم و فیزیوتراپی می رم که اونم تا چند وقت دیگه تموم میشه و قراره یه سری ورزش همیشگی داشته باشم برای مراقبت از پاهام. فکر میکنم هر کاری لازم بوده انجام دادیم.

روزی که قراره برم روزیه که 45 سالگی رو اینجا تموم میکنم. 45 سال اصلا کم نیست بیشتر از نصف عمره و نمی دونم چقدر قراره بعدش زندگی کنم

همیشه دلم میخواست با تجربه ای که الان دارم دوباره از اول زندگیم رو بسازم و حالا می بینم واقعا همین شرایط برام پیش اومد و قراره همه چی رو اینجا تموم کنم و دوباره از اول تو یه کشور و محیط جدید و با مردم جدید یه زندگی جدید رو از اول بسازم. انصافا برای زندگی که الان دارم خیلی زحمت کشیده بودم و از همه چی راضی بودم ولی فکر میکردم که می تونم خیلی بهترش رو بسازم و کلا از شروع کردن خیلی لذت می برم

الان انگار خدا با یه لبخند ملیح زیبا روبروم نشسته و میگه مگه نمیخواستی با تجربه ی الانت از اول شروع کنی خب بفرما بسم الله

و البته یه غلط کردم خاصی ته دل من هست که حالا من یه چیزی خواستم تو چرا گفتی چشم

اما ایمان دارم خدا فقط برای چشم گفتن وجود داره به هرچی فکر کنی و اعتقاد داشته باشی و باور قلبیت باشه میگه چشم

حالا دیگه خودت تصمیم میگیری باورهای خوب و سازنده و درست درمون داشته باشی یا تو باورهای غلط و فقر و بدبختی بمونی . اون چشم رو میگه و دقیقا هلت می ده تو هر چیزی که بهش باور داری

الانم من باور دارم که قراره به مدارهای بالای عشق و برکت پرتاب بشم و مسیر خود به خود برام مشخص میشه. خیلی دوست دارم سطوح بالای عشق و مهر و محبت و پول رو تجربه کنم به نظرم خیلی خوش میگذره و اعتقاد به پوچی در من بیداد می کنه الان که وقتی قراره بمیریم چرا این چند صباح زندگی سخت بگذره پس حال کن بره تا تموم شه

اما خب الان این وضعیت هردمبیل باید طی بشه. برای خودم تایم گذاشتم تا هفته ی اول شهریور همه چی رو تو شیراز تموم کنم. تا هفته ی سوم شهریور همه چی رو تو رشت تموم کنم و برم کرج . تا اخر شهریور که اتفاقا تولدمه همه چی رو تو ایران تموم کنم و اوایل مهر اول 46 امین سال تولدم می رم تا وارد فاز جدیدی از زندگی بشم.( اینم خودش یه برنامه ریزیه! نیست؟ رسما گیج شدم)

نمی دونم بچه ها اول سال 2024 قراره براتون از چی بگم ؟ یا اول سال 1403 کجام و قراره چی بنویسم و سال دیگه این موقع دارم اینجا چی می نویسم.

زندگی زیادی هیجان انگیز و خاص و البته غیر قابل پیش بینی و بی برنامه نشده برای من؟ پیرو همون حال کن بره تا تموم شه نیست؟

کی می تونم بشینم و دوباره حداقل برای شیش ماه آینده ام یه برنامه ی مشخص بنویسم؟

بعید می دونم تا الان چنین پست بی سر و تهی از من خونه باشین و این نشون دهنده ی قاراشمیش بودن زندگی خودمه

  • **نسیم **
  • شنبه ۲۱ مرداد ۰۲

نسیم هستم . یک مهاجر!

بعد از پست قبلی گفتم هر وقت ویزا شدیم بیام و پست جدید بنویسم تا اونو بشوره ببره

و ما امروز ویزای کانادا رو داریم.

هفته ی گذشته دوباره وقت انگشت نگاری گرفتیم و یه سفر دو روزه رفتیم دبی انگشت نگاری رو انجام دادیم و برگشتیم در کمتر از یک هفته ویزاها اوکی شد و ما الان فقط باید بلیط بخریم و بریم.

کل پروسه ی مهاجرت ما سه ماه هم طول نکشید از وقتی تصمیم گرفتیم بریم و اقدام کردیم تا امروز که ویزاها دستمونه دو ماه و خورده ای شده که یک ماهش منتظر ترجمه های مدارکمون بودیم و یک ماه هم درگیر انگشت نگاری

به قول دوستم سریع ترین ویزای کانادا

یادمه همون اول که تصمیم گرفتیم بهش فکر کنیم یه آژانس هواپیمایی رفتیم و صاحب آژانس که اتفاقا آشنا هم بود آب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت اصلا دیگه مثل قبل نیست و خوش بین نباشین!!! تلاش کنید ولی بالای 90 درصد جور نخواهد شد. باید ویزای شینگن بگیرید بالای 120 میلیون هزینشه چندتا سفر خارجی هم باید داشته باشید و باید چرخش مالی چند میلیاردی تو چند ماه تو حسابتون داشته باشید تازه در اون صورت هم خیلی کم پیش میاد بشه.

گفتیم مرد حسابی توریستی قراره بریم برادر شوهرم داره بچه دار میشه گفتیم میخوایم بریم بچه ی اونو ببینیم شمرن مگه نذارن؟

گفت برادر یکی داره بچه دار میشه چه ربطی داره حالا اگر خواهر بود و تنها بود شاید اونم فقط به خواهرش ویزا میدادن میگفت ما روزانه پرونده داریم برای مهاجرت و همش ریجکت میشه شما هم خیلی دلیل ویزیتتون رو مسخره انتخاب کردید یعنی چی داره بچه دار میشه میخوایم ببینیمش

من و شوهرم دوتایی آویزون از تو آژانس اومدیم بیرون

شوهرم که باهاش دوست بود کلی شاکی شد و گفت این چه طرز برخورد با مشتریه انگار میخواست برای گرفتن ویزای شنگن سر کیسه مون کنه و بعدم بگه نشد.

خلاصه که از در آژانس دراومدیم و دیگه پشت سرمون رو هم نگاه نکردیم و دلم برای همه ی کسانی که برای مهاجرت به اون آژانس و وکیل هاش مراجعه میکردن سوخت .

چون ما چهارشنبه ی پیش انگشت نگاری شدیم پنجشنبه و جمعه وقت اداری بود شنبه یکشنبه تعطیل بودن و دوشنبه به ما ویزا دادن اول به من و هومان و دیروز هم به همسرم

برادر شوهرم میگفت اتفاقا دیدن خانواده به خصوص وقتی دارن بچه دار میشن یا ازدواج میکنن یکی از مهم ترین دلیل های ویزا دادنه آژانسیه چرت میگه

خلاصه که کانادا یه قانون یک ساله تصویب کرده که به توریست های ایرانی ویزای کار بدن به خاطر شرایط سخت ایران و دقیقا تو همین سال هم برادر شوهر من در حال بچه دار شدنه و ما هم دیدیم شرایط مهیاست و اقدام کردیم و شد.

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۰۲

ایمان یا ترس؟ مساله این است

وبلاگ محل اعترافات منه smiley و اکثر نوشته های من تو کل این سالها تحت تاثیر مطالب جدیدیه که یاد می گیرم و تغییرات و کشفیاتی که با دانسته های جدیدم بهشون می رسم

امروزم اومدم یه کشف دیگه رو که از تو نوشتن های روزانه بهش رسیدم با شما به اشتراک بذارم قبلش این جمله رو از کتاب قدیس ، رئیس ، موج سوار رابین شارما اینجا ثبت کنم تا بگم داستان چیه.

در مورد زندگی آزادنه و جاری بودن در لحظه میگه

" این روش زندگی کردن گاهی وقت ها برامون ترس هایی به وجود میاره که طبیعیه اما ترس رو حس کن و بعد کارت رو انجام بده کنار ترس هات بایست و بذار از وجودت خارج بشن عاقبت از تو گذر می کنن.

برای اینکه زندگیت عالی باشه باید ایمانت بزرگ تر از ترس هات باشه. فقط وقتی واقعا ایمان داشته باشی، جهان جای دوستانه ای میشه و بزرگ تر از ترس هایی که تو رو محدود می کنن. بعد روشن تزین بخش زندگیت تو رو صدا می کنه .

ایمان تو به این واقعیت که این جهان بهترین ها رو برای تو میخواد. "

 

امروز تو دفتر روزانه نویسیم که معمولا صبح ها می نویسم داشتم به چیزهایی که منو شاد می کنن فکر میکردم غیر از طعم غذاها و کمک به دیگران چیزی به ذهنم نمی رسید تازه اونم احساس می کنم شاد نمیشم اما لذت بخشه برام.

هومان همیشه شاکیه که تو هیچوقت نمی خندی و من شادی تو رو تا الان ندیدم. درست میگه من یه آدم درونگرای آرومم خیلی آروم .نمی دونم شاید اصلا نباید از مدل شخصیتیم توقع شاد هیجان زده بودن داشته باشم و به همون آرامش و لذت آروم از زندگی اکتفا کنم.

داشتم احساساتم رو بررسی میکردم که چطور خشم و غم به راحتی در من ظاهر میشه ولی شادی نمیشه؟ و چرا اضطراب من همیشه پنهانه و من از علائم جسمانیم می فهمم دچار اضطراب پنهان هستم؟

من تا یک هفته ده روز دیگه باید برای انگشت نگاری برم دبی و بعدش منتظر بمونم تا ببینم ویزا میشیم یا نه

الان شرایط و وضعیت من عادی نیست دیگه درسته؟ پس چرا من هیچ حسی ندارم و خنثی هستم؟

نباید یه ذره هیجان زده باشم؟ یه کم حداقل؟

اگر بمونم که شرایطم اوکیه و تغییر زیادی تو زندگی من ایجاد نمیشه فقط احتمالا برای یه کسب و کار جدید برنامه ریزی می کنم ولی اگر قرار به رفتن بشه که احتمالش خیلی خیلی بیشتره قراره تغییرات خیلی زیادی رخ بده. محیط جدید، کار جدید، خونه ی جدید، کشور جدید، آدمهای جدید، زبان جدید و ....

از طرفی تمام اون چیزهایی که من به عنوان آرزو تو صفحه ی آرزوهام می نوشتم اونجا هست و دسترسی من بهشون امکان پذیر میشه این باید ذره ای خوشحالی در من ایجاد کنه دیگه اینطور نیست؟ ولی اصلا هیچ حسی ندارم

حداقل سفر به دبی که من همیشه وقتی سفرهای دکتر کاویانی به دبی رو می دیدم میگفتم یه روز باید برم دبی که دیگه باید یه کم هیجان بده

نمی ده

هیچی . خنثای خنثی هستم

امروز بررسی کردم و دیدم ته دلم ترس هست. ترس از تمام اون چیزهای جدید. من خیلی آدم شجاعی هستم و همیشه به دل ترس هام میزنم و هیچوقت هیچ ترسی منو از انجام هیچ کاری باز نداشته با کله میرم تو دل هرچی که ازش می ترسم و الان اینم در من ایجاد اضطراب و ترس کرده

و متوجه شدم دقیقا همون چیزی که نمیذاره شادی من بروز پیدا کنه این ترسیه که همیشه دارم و اون نا امنی که دچارش هستم. چقدر قراره سخت باشه اگر بریم؟ مهاجرت اصلا آسون نیست . چقدر قراره طول بکشه تا به یه زندگی روتین و امن برسیم؟

 

حالا برگردین بالای صفحه و جمله های کتاب رو بخونین

 

برای اینکه زندگیت عالی باشه باید ایمانت بزرگ تر از ترس هات باشه.

فکر میکنم ایمانم اونقدر بزرگ هست که می تونم از روی ترسها عبور کنم و کار رو انجام بدم ولی هنوز به قدر کافی بزرگ نیست که اجازه نده ترس هام شادی رو ازم بگیرن

از وقتی یادم میاد من یه نگرانی تو زندگی داشتم و همیشه هم بی مورد بوده و در زمان مناسب خودش به بهترین شکل ممکن حل شده

یعنی باید شادی گم شده ام رو از تو دل ترسهام پیدا کنم ؟

یعنی بحث بحث ایمان و توکله؟

یعنی هنر ظریف بیخیالی جوابه؟

خب این تازه کشف شده و لازمه بیشتر در موردش کنکاش و مطالعه کنم

فعلا تا کشفیات بعدی اینو ببندم و برم برای ناهار برنج دودی شمالی بپزم تا با فسنجون با رب انار شمالی بخوریم و کیف کنیم . شاید تو کانادا برنج دودی شمالی و رب انار غلیظ و ترش شمالی گیرم نیاد

همین جمله ی آخر منشائش ترسه ها . خیلی این ترس پر رو شده باید یه فکری براش بکنم

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

اندر حکایات مهاجرت 1

وبلاگ برای من حکم همون دفتر خاطرات بچگیهامون رو داره . می نویسم تا بعدها بخونم. دوستان نزدیک من می دونن که من دو تا لیسانس دارم لیسانس شیلات و روانشناسی که روانشناسی رو ادامه دادم و شیلات رو گذاشتم همونجا تو سال 80 موند. با اینکه خیلی موفق بودم و جزو اولین نفراتی بودم که به عنوان مهندس مشاور تو یه شرکت شیلاتی مشغول به کار شدم و خیلی هم بهش علاقه داشتم ولی وقتی روانشناسی رو شروع کردم شیلات رو همونجا نگه داشتم خیلی سخت تونسته بودم از پس هزینه های تحصیلیم بربیام دانشگاه آزاد بود و بابام به اندازه کافی نمی تونست حمایت کنه و با اینکه خودم کار پاره وقت دانشجویی میگرفتم تو دوران دانشجویی ولی بازم نصف شهریه ام رو از وام صندوق رفاه استفاده میکردم تا بعدها به دانشگاه پرداخت کنم مدرک موقتم رو که گرفتم همراه با بدهی بود و تا صاف نمیکردم مدرک اصلیم رو بهم نمی دادن روانشناسی رو که شروع کردم اونو بیخیال شدم هیچوقت هم سراغم نیومدن که بیا تسویه کن منم مدرک موقتم رو بوسیدم و گذاشتم تو یه پوشه.

تو ماه گذشته که صحبت مهاجرت پیش اومد رفتم تحقیق کنم که چه کار می تونم اونجا انجام بدم و چطوری از اینجا آماده بشم؟ اگر لازمه دوره ای ببینم اقدام کنم و دیدم شهری که مد نظر من هست برای مهاجرت یه شهر ساحلی تو یه جزیره است که یکی از بزرگترین صنایع اقتصادی و منابع درآمدیش شیلاته

همسرم گفت اصلا راه نداره که بخوای بیخیال مدرک شیلاتت بشی باید هر طور هست اونو ترجمه کنیم و با خودمون ببریم. فکر کنین حالا من موندم با بدهکاری که معلوم نیست چقدر جریمه قراره بشم و آیا بعد از اینهمه سال اصلا مدرکم رو آزاد می کنن یا نه. تا دو سه روز از تماس گرفتن و پیگیری کردن سر باز زدم ولی بعدش گفتم باید انجامش بدم بیشتر از بیست ساله که دارم ازش فرار میکنم و امروز باید انجام بشه. به امور فارغ التحصیلان دانشگاه آزاد واحد تهران شمال زنگ زدم. اسم و شماره ملیم رو پرسید و بعد گفت یا خدا کجا بودی تا حالا؟

گفتم مدرکمو میخوام چه کنم؟ گفت بلند شو بیا یه قطعه عکس و کپی مدرک موقت و کپی کارت ملیت رو بیار تا بیفته تو روند صدور دانشنامه . کجا بیام اخه پدر بیامرز من الان شیرازم بچه ام داره امتحان می ده گفت نمی دونم دیگه یکی رو بفرست اینا رو بیاره اینجا گفتم باشه قطع کردم به برادرم که کرجه فکر کردم گفتم مدارکو می فرستم براش یه روز بلند شه بره ببره براش کجا؟ حکیمیه . بیچاره باید یه روز مرخصی بگیره و بلند شه یه نیمچه مسافرتی بره تا اونجا یهو به ذهنم رسید من که میخوام مدارکو پست کنم برای برادرم خب چرا مستقیم برای همین مسئول فارغ التحصیلان پست نکنم دوباره زنگ زدم گفت اوکیه پست کن. حالا نه من به روی خودم میارم که کلی بدهی دارم نه اون چیزی میگه. خلاصه براش پست ویژه کردم و دو روز بعد مدارک دستش بود بهش زنگ زدم گفت رسیده دستم برات اقدام می کنم. گفتم مرسی فقط من بدهی دارم چطوری باید اونو تسویه کنم از راه دور میشه ؟ گفت بدهی داری ؟ ای داد سخت شد که باید بری صندوق رفاه و حضورا کاراش رو اونجا انجام بدی بعد یه خورده مکث کرد گفت یه دقیقه صبر کن خودم برم صندوق رفاه ببینم آیا راهکاری دارن که بشه تو از اونجا پرداخت کنی؟ بهت خبر میدم

آقا منم تلفن تو دستم منتظر خبر . باشگاه هم داشتم دیگه تلفن رو گذاشته بودم جلوی روم ورزش میکردم و خبری نشد

خودمم هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد خلاصه نزدیک ساعت 4 بعد از ظهر زنگ زد گفت خانم نورافکن بدهی نداری که حسابت تسویه است. مدارکت رو می فرستم برای صدور دانشنامه گفتم بابا من نصف شهریه ام رو نداده بودم وام گرفته بودم. گفت تو سیستم تسویه زده شاید مشمول عفو رهبری شدی و بعد خندید. منم دیدم طرف خندونه پررو بازی در آوردم گفتم راستی ریز نمراتمم میخوام . منتظر بودم بهم بگه تا به روت خندیدم پر رو شدی که پرسید: برای ترجمه؟ گفتم: آره گفت اونم حضوری باید بیای درخواست بدی دو سه هفته طول میکشه تا بهت بدن ولی من یه شماره حساب بهت می دم مبلغش رو پرداخت کن فیش واریزیت رو برام ایمیل کن اینم خودم کنار همین درخواست بفرستم بره همش با هم انجام بشه

و من در پوست خود نمی گنجیدم دلم میخواست برم بغلش کنم. کارمند اداری اینقدر کار راه بنداز و مسئولیت پذیر و خوب آخه؟ ( فارغ التحصیلان ارشد روانشناسی زنگ زده بودم فقط برام چک کنه مدرکم هست یا نه که وقتی می رم اونم برم بگیریم با بداخلاقی گفت معلومه که هست بیا بگیر دیگه ازش خواهش کردم چک کنه چون از راه دور قرار بود برم اونقدر غر زد ناله کرد و گفت به من چه و وظیفه ام نیست بعد از نیم ساعت غرولند و منت گذاشتن گفت هست) بعد این که کلی هم کار اداری داشت خودش همه رو برام انجام داد. خیر ببینه دختر خوب

ایمیلش رو که میداد اسمش مهسا امانی بود و من موقع نوشتن و چک کردن بهش گفتم مهسا امینی گفت اون که خدا بیامرزتش از دنیا رفت بنده خدا، من مهسا امانی هستم.

قلبم اومد تو دهنم گفتم دور از جون شما

ولی هنوز دارم فکر میکنم چرا صندوق رفاه منو تسویه کرده؟ ممکنه از حقوق ضامنم برداشته باشه؟ بعدها دانشگاه آزاد طوری بود که اگر نمیدادی از ضامنت میگرفتن ولی اون موقع اینجوری نبود البته که ضامن منم غریبه نبود و داییم بود که اونم وضع مالیش اونقدر خوبه که اگرم برداشته باشن اصلا نفهمیده تازه کلی هم به مامانم بدهکاره سر ارث و میراث پدری ولی بعید بود آخه

هرچی که بود کارم از همین راه دور راه افتاد و اصلا به زحمت روند طاقت فرسای اداری نیفتادم و فقط بعد از آماده شدن باید خودم برم تحویل بگیرم که اونم از اونجایی که برای سفر به ترکیه برای انگشت نگاری و اینا باید برم تهران اونم همون موقع میگیرم و میدم برای ترجمه و با خودم می برم شاید باورتون نشه ولی از اینکه بخوام دوباره به کار تو زمینه ی شیلات برگردم خیلی هیجان دارم خیلی رشته ام رو دوست داشتم ولی متاسفانه تو تهران نمیشد باهاش کار کرد باید یا می رفتم شمال یا جنوب که امکانش برام نبود تو اون شرکتی هم که یه سال به عنوان مهندس مشاور کار کردم مدیرش فاسد بود و امنیت نداشتم و اومدم بیرون حالا اگر بتونم دوباره در اون زمینه کار کنم خیلی برام خوشاینده فکر کن بری تو یه شهر ساحلی و با رشته ای که سالها قبل از رو اجبار گذاشته بودیش کنار کار کنی.

این اتفاق اگر از دور بهش نگاه بشه عجیبه. من چرا باید یه زمانی شیلات خونده باشم که بعد از بیست سال وقتی برای مهاجرت اقدام میکنم یکی از بیشترین پوزیشن های خالی برای کار تو اون شهر که حقوق خیلی بالایی هم داره شیلات باشه. عجیب نیست واقعا؟

این روزها خیلی بابام میاد تو ذهنم خیلی برام زحمت می کشید که بتونم درسم رو تموم کنم چه روزهایی که صبح های زود بیدار می شدیم دوتایی با اتوبوس از کرج می رفتیم تهران من دانشگاه اون محل کار ماشین نداشت اون موقع دانشگاهم دربند بود و تو زمستون برف زیاد بود بابام یه وقتایی از همون کرج منو با تاکسی می فرستاد تجریش هزینه ی تاکسی هم زیاد بود برامون ولی بابا میگفت با تاکسی برو گرمتره بعد خودش می رفت با اتوبوس می رفت.

موقع ثبت نام ها همراهم می اومد تا با هم بریم از صندوق رفاه وام بگیریم. برای پرداخت همون نصف شهریه هم قرض میکرد و بعد میداد. وقتی نتونستم از مدرکم برای کار و در آمد استفاده کنم کلی دو تایی غصه خوردیم که اون همه زحمت نتیجه ای نداشت.

الان کجاست که اتفاقات اخیر رو ببینه و کلی ذوق کنه؟

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۲
زندگی، آهنگی شنیدنی است
اگر با زیر و بم و بالا و پَست و فراز و فرودش هماهنگ شوی.

غم و شادی و سوگ و سورش نوایی خوش است
اگر با موسیقی هستی موزون شوی.

هر آدمی آوایی گنگ است میان هزار و یک صدای مبهم و مغشوش، باید اما روی نغمه های جهان بلغزد تا نواخته شود.

زندگی، آدمی را می نوازد گاهی به رنج و گاهی به لذت اما سرانجام صدایی که از بودن ما در کائنات می پیچد سمفونی باشکوهی است که کهکشان با آن می رقصد..

عرفان نظر اهاری
موضوعات