سلام به روی ماه تک تکتون

خوبین؟ سلام کردن یاد گرفتم... شکرگزاری قلبی دم به دقیقه هم یاد بگیرم دیگه خیلی دختر خوبی میشم

امسال اولین سالی بود که من برای تولدم پست ننوشتم تو وبلاگ

یعنی اومدم که بنویسم وبلاگا رو باز کردم چرخ زدم یهو دیدم بابای سارینا به رحمت خدا رفتن اصلا دیگه اونقدر حالم گرفته شد که بستم رفتم کلا

بعد هم که مدارس و کلاس آنلاین کلاس خودم و پرده برداری از کار رزینم وقت آزاد برام نذاشت که بیام بنویسم

خب من قدم تو اون راهی که گفته بودن بذار تا راه خودش بهت بگه کجا باید بری گذاشتم و بچه ها واقعا اتفاقات جالبی افتاد و می افته

یعنی همه ی اون کتاب ها و مطالبی که در باب ثروتمند شدن میخوندم درستن خیلی با شک و تردید میخوندم و کیف میکردم و میگفتم اگر اینجوری باشه که خیلی باحاله و واقعا هست

فعلا یه مثال ازش می زنم تا بعد یکی یکی هر بار که اتفاق می افتن بیام بگم

اولین کاری که سفارش گرفتم برای پستش خیلی به دردسر افتادم و در نهایت طوری که دلم میخواست نشد به همسرم گفتم من هیچوقت از اینکه برم یه چیزی پست کنم خوشم نیومده حالا هم کارم طوری شد دائم باید برم دفتر پست همسر گفت چه فاجعه ای ... شوخی میکنم اون طفلی هیچوقت اینطوری حرف نمی زنه فقط گفت اصلا فکرش رو نکن کارهای پستیت همه با من از اداره که اومدم عصر ها هر وقت نیاز به پست بود من می رم برات کارش رو انجام میدم .. تشکر کردم ولی تو دلم گفتم دلم اینو نمیخواد دوست دارم کارها رو سر صبح پست کنم که همون روز ارسال شن نه اینکه یه شب تو دفتر پست بمونن

خب واقعا اگر از دور نگاه کنی خیلی بی اهمیته این مساله اصلا ارزش فکر کردن هم نداره ولی من چرا ته دلم راضی نبود به این داستان دیگه حساسیت بیخودیه ولی بود دیگه دلم راضی نبود

خلاصه که دقیقا دو روز بعد از این گفتگو شرکت همسر اعلام کرد به دلیل فاصله ی زیاد دفاتر پستی به شرکت با نمی دونم کجا قرار داد بستیم بیان یه دفتر پستی تو اداره تاسیس کنن تا کارمندان عزیز کارهای پستیشون رو راحت انجام بدن

کارمندان عزیز مگه کار پستی دارن اصلا ؟

چه دلیلی داره واقعا که چنین سرویسی بخوان به کارمندان عزیز بدن ؟هیچی

الان بیست ساله که همسر من کارمند اونجاست و چنین چیزی بی سابقه بوده البته چندسال پیش یه شعبه ی بانک ملی اونجا تاسیس شد اونم به خاطر نزدیکی به گمرک و احتمالا کارهای بانکی اونها ولی دفتر پست پیشخوان چرا؟ اونم دقیقا بعد از چالش پست تو مغز و دل من

یکی از مطالبی که تو این مطالعات تغییر ذهنیت فقیر به ثروتمند میخوندم این بود که میگفت به خودت دقت کن به زندگیت دقت کن اینکه بشینی رویا پردازی کنی خوبه ولی درستش اینه بشینی رنج هات رو نگاه کنی بشینی چیزی که نمی خوای رو تو زندگیت پیدا کنی و بعد ببینی به جاش چی میخوای و به جای رویاپردازی های خیلی تخیلی ، از اینجا شروع کنی که چی نمیخوام و در عوضش چی میخوام و بعد رو  اون خواستنه بیشتر تمرکز کنی

منم چیزی که نمیخواستم رو می دونستم و چیزی که میخواستم هم مشخص بود اما به هیچ عنوان امکانش وجود نداشت که من بتونم بسته هام رو صبح پست کنم چون کلاس آنلاین داشتیم مگر اینکه همسر داوطلب پست کردن بشه و بعد تو شرکتشون امکانش فراهم بشه

این اگر اسمش معجزه نیست چیه ؟

انکار و سرکوب رنج، چیزهایی که نمی خواهیم، انکار واقعیت اینکه اوضاع خوب نیست و بعد وانمود کردن به اینکه همه چی خوبه من چقدر خوشبختم یا رویاپردازیهای خیلی دور کمک کننده نیست چون ما هر چقدر هم تظاهر به اوکی بودن کنیم هرچقدر هم بخوایم نمایش همه چی خوبه رو بازی کنیم بازم ته دلمون احساسمون که خوب نیست و چیزی که فرکانس ما رو تعیین می کنه احساس ماست

از اون طرف هم موندن زیاد و الکی تو حال بد و جار زدن و غر زدن و پخش کردن غم و غصه و ناله بدتره

باید فرایند عبور کردن اتفاق بیفته درد احساس و لمس بشه بدون اینکه فریاد زده بشه و بعد خواسته مشخص بشه اینکه خواسته چطوری محقق بشه دیگه با کائناته خودش راه رو برامون باز می کنه

پس شد رنج رو می بینیم به نخواستنش اعتراف می کنیم و به این فکر میکنیم که خب به جاش چی میخوایم... فرمول دادم ها

این دیگه شد جزو تجربیات من دیگه فقط در حد دانش و اطلاعاتم نیست تجربه و باور قلبی منه

خدا ما رو گرفته تو بغلش و میگه چی میخوای بگو تا برات فراهم کنم و ماهی غر میزنیم نق می زنیم  نمی خواااااااام ... یا مثلا هنوز نمی تونیم درست رو پاهامون وایسیم میگیم ما رو برنده ی دوی مارتون کن زود باش یالا همین الان ....

خلاصه که در آغوش خداییم هممون ولی چون جنسش از عشق خالصه ما به اندازه ای درکش میکنیم که تو وجود خودمون عشق باشه