اندر حکایات مهاجرت 1

وبلاگ برای من حکم همون دفتر خاطرات بچگیهامون رو داره . می نویسم تا بعدها بخونم. دوستان نزدیک من می دونن که من دو تا لیسانس دارم لیسانس شیلات و روانشناسی که روانشناسی رو ادامه دادم و شیلات رو گذاشتم همونجا تو سال 80 موند. با اینکه خیلی موفق بودم و جزو اولین نفراتی بودم که به عنوان مهندس مشاور تو یه شرکت شیلاتی مشغول به کار شدم و خیلی هم بهش علاقه داشتم ولی وقتی روانشناسی رو شروع کردم شیلات رو همونجا نگه داشتم خیلی سخت تونسته بودم از پس هزینه های تحصیلیم بربیام دانشگاه آزاد بود و بابام به اندازه کافی نمی تونست حمایت کنه و با اینکه خودم کار پاره وقت دانشجویی میگرفتم تو دوران دانشجویی ولی بازم نصف شهریه ام رو از وام صندوق رفاه استفاده میکردم تا بعدها به دانشگاه پرداخت کنم مدرک موقتم رو که گرفتم همراه با بدهی بود و تا صاف نمیکردم مدرک اصلیم رو بهم نمی دادن روانشناسی رو که شروع کردم اونو بیخیال شدم هیچوقت هم سراغم نیومدن که بیا تسویه کن منم مدرک موقتم رو بوسیدم و گذاشتم تو یه پوشه.

تو ماه گذشته که صحبت مهاجرت پیش اومد رفتم تحقیق کنم که چه کار می تونم اونجا انجام بدم و چطوری از اینجا آماده بشم؟ اگر لازمه دوره ای ببینم اقدام کنم و دیدم شهری که مد نظر من هست برای مهاجرت یه شهر ساحلی تو یه جزیره است که یکی از بزرگترین صنایع اقتصادی و منابع درآمدیش شیلاته

همسرم گفت اصلا راه نداره که بخوای بیخیال مدرک شیلاتت بشی باید هر طور هست اونو ترجمه کنیم و با خودمون ببریم. فکر کنین حالا من موندم با بدهکاری که معلوم نیست چقدر جریمه قراره بشم و آیا بعد از اینهمه سال اصلا مدرکم رو آزاد می کنن یا نه. تا دو سه روز از تماس گرفتن و پیگیری کردن سر باز زدم ولی بعدش گفتم باید انجامش بدم بیشتر از بیست ساله که دارم ازش فرار میکنم و امروز باید انجام بشه. به امور فارغ التحصیلان دانشگاه آزاد واحد تهران شمال زنگ زدم. اسم و شماره ملیم رو پرسید و بعد گفت یا خدا کجا بودی تا حالا؟

گفتم مدرکمو میخوام چه کنم؟ گفت بلند شو بیا یه قطعه عکس و کپی مدرک موقت و کپی کارت ملیت رو بیار تا بیفته تو روند صدور دانشنامه . کجا بیام اخه پدر بیامرز من الان شیرازم بچه ام داره امتحان می ده گفت نمی دونم دیگه یکی رو بفرست اینا رو بیاره اینجا گفتم باشه قطع کردم به برادرم که کرجه فکر کردم گفتم مدارکو می فرستم براش یه روز بلند شه بره ببره براش کجا؟ حکیمیه . بیچاره باید یه روز مرخصی بگیره و بلند شه یه نیمچه مسافرتی بره تا اونجا یهو به ذهنم رسید من که میخوام مدارکو پست کنم برای برادرم خب چرا مستقیم برای همین مسئول فارغ التحصیلان پست نکنم دوباره زنگ زدم گفت اوکیه پست کن. حالا نه من به روی خودم میارم که کلی بدهی دارم نه اون چیزی میگه. خلاصه براش پست ویژه کردم و دو روز بعد مدارک دستش بود بهش زنگ زدم گفت رسیده دستم برات اقدام می کنم. گفتم مرسی فقط من بدهی دارم چطوری باید اونو تسویه کنم از راه دور میشه ؟ گفت بدهی داری ؟ ای داد سخت شد که باید بری صندوق رفاه و حضورا کاراش رو اونجا انجام بدی بعد یه خورده مکث کرد گفت یه دقیقه صبر کن خودم برم صندوق رفاه ببینم آیا راهکاری دارن که بشه تو از اونجا پرداخت کنی؟ بهت خبر میدم

آقا منم تلفن تو دستم منتظر خبر . باشگاه هم داشتم دیگه تلفن رو گذاشته بودم جلوی روم ورزش میکردم و خبری نشد

خودمم هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد خلاصه نزدیک ساعت 4 بعد از ظهر زنگ زد گفت خانم نورافکن بدهی نداری که حسابت تسویه است. مدارکت رو می فرستم برای صدور دانشنامه گفتم بابا من نصف شهریه ام رو نداده بودم وام گرفته بودم. گفت تو سیستم تسویه زده شاید مشمول عفو رهبری شدی و بعد خندید. منم دیدم طرف خندونه پررو بازی در آوردم گفتم راستی ریز نمراتمم میخوام . منتظر بودم بهم بگه تا به روت خندیدم پر رو شدی که پرسید: برای ترجمه؟ گفتم: آره گفت اونم حضوری باید بیای درخواست بدی دو سه هفته طول میکشه تا بهت بدن ولی من یه شماره حساب بهت می دم مبلغش رو پرداخت کن فیش واریزیت رو برام ایمیل کن اینم خودم کنار همین درخواست بفرستم بره همش با هم انجام بشه

و من در پوست خود نمی گنجیدم دلم میخواست برم بغلش کنم. کارمند اداری اینقدر کار راه بنداز و مسئولیت پذیر و خوب آخه؟ ( فارغ التحصیلان ارشد روانشناسی زنگ زده بودم فقط برام چک کنه مدرکم هست یا نه که وقتی می رم اونم برم بگیریم با بداخلاقی گفت معلومه که هست بیا بگیر دیگه ازش خواهش کردم چک کنه چون از راه دور قرار بود برم اونقدر غر زد ناله کرد و گفت به من چه و وظیفه ام نیست بعد از نیم ساعت غرولند و منت گذاشتن گفت هست) بعد این که کلی هم کار اداری داشت خودش همه رو برام انجام داد. خیر ببینه دختر خوب

ایمیلش رو که میداد اسمش مهسا امانی بود و من موقع نوشتن و چک کردن بهش گفتم مهسا امینی گفت اون که خدا بیامرزتش از دنیا رفت بنده خدا، من مهسا امانی هستم.

قلبم اومد تو دهنم گفتم دور از جون شما

ولی هنوز دارم فکر میکنم چرا صندوق رفاه منو تسویه کرده؟ ممکنه از حقوق ضامنم برداشته باشه؟ بعدها دانشگاه آزاد طوری بود که اگر نمیدادی از ضامنت میگرفتن ولی اون موقع اینجوری نبود البته که ضامن منم غریبه نبود و داییم بود که اونم وضع مالیش اونقدر خوبه که اگرم برداشته باشن اصلا نفهمیده تازه کلی هم به مامانم بدهکاره سر ارث و میراث پدری ولی بعید بود آخه

هرچی که بود کارم از همین راه دور راه افتاد و اصلا به زحمت روند طاقت فرسای اداری نیفتادم و فقط بعد از آماده شدن باید خودم برم تحویل بگیرم که اونم از اونجایی که برای سفر به ترکیه برای انگشت نگاری و اینا باید برم تهران اونم همون موقع میگیرم و میدم برای ترجمه و با خودم می برم شاید باورتون نشه ولی از اینکه بخوام دوباره به کار تو زمینه ی شیلات برگردم خیلی هیجان دارم خیلی رشته ام رو دوست داشتم ولی متاسفانه تو تهران نمیشد باهاش کار کرد باید یا می رفتم شمال یا جنوب که امکانش برام نبود تو اون شرکتی هم که یه سال به عنوان مهندس مشاور کار کردم مدیرش فاسد بود و امنیت نداشتم و اومدم بیرون حالا اگر بتونم دوباره در اون زمینه کار کنم خیلی برام خوشاینده فکر کن بری تو یه شهر ساحلی و با رشته ای که سالها قبل از رو اجبار گذاشته بودیش کنار کار کنی.

این اتفاق اگر از دور بهش نگاه بشه عجیبه. من چرا باید یه زمانی شیلات خونده باشم که بعد از بیست سال وقتی برای مهاجرت اقدام میکنم یکی از بیشترین پوزیشن های خالی برای کار تو اون شهر که حقوق خیلی بالایی هم داره شیلات باشه. عجیب نیست واقعا؟

این روزها خیلی بابام میاد تو ذهنم خیلی برام زحمت می کشید که بتونم درسم رو تموم کنم چه روزهایی که صبح های زود بیدار می شدیم دوتایی با اتوبوس از کرج می رفتیم تهران من دانشگاه اون محل کار ماشین نداشت اون موقع دانشگاهم دربند بود و تو زمستون برف زیاد بود بابام یه وقتایی از همون کرج منو با تاکسی می فرستاد تجریش هزینه ی تاکسی هم زیاد بود برامون ولی بابا میگفت با تاکسی برو گرمتره بعد خودش می رفت با اتوبوس می رفت.

موقع ثبت نام ها همراهم می اومد تا با هم بریم از صندوق رفاه وام بگیریم. برای پرداخت همون نصف شهریه هم قرض میکرد و بعد میداد. وقتی نتونستم از مدرکم برای کار و در آمد استفاده کنم کلی دو تایی غصه خوردیم که اون همه زحمت نتیجه ای نداشت.

الان کجاست که اتفاقات اخیر رو ببینه و کلی ذوق کنه؟

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۲

هر روز بهتر از دیروز

این روزها زندگی بدون دخالت و کنترل من داره با سرعت بالایی به سمت بهتر و بهتر شدن میره و من با تعجب فقط تماشا میکنم.

چند روز پیش دفتر روزانه نویسی مال سال 97 رو پیدا کردم و نگاهش میکردم یه سره در حال سرزنش کردن خودم بودم که تو که می دونی باید فلان کار رو کنی چرا نمی کنی تو که میدونی باید شکرگزاری اولین کار و اخرین کار روزت باشه چرا انجامش نمی دی؟ بعد از لا به لای نوشته ها می فهمیدم که باور قلبی بهش نداشتم؛ به چیزهایی که میخوندم و حرف هایی که خیلی از آدم های موفق می زدن، با اینکه خودم یه بار تو سال 94 با شکر گزاری خودم رو از وسط یه جهنم تمام عیار کشیده بودم بیرون بازم هنوز ته دلم بهش شک داشتم.

چقدر من تو همین وبلاگ ها در مورد معجزه ی شکر گزاری می نوشتم چقدر می نوشتم شکرگزاری واقعی به معنی "قدر شناسی" که با "تمرکز" رو "داشته ها" اتفاق می افته باعث میشه حال آدم خوب بشه و مدار انرژی بالاتر بره و آدم فضای بهتری از زندگی رو تجربه کنه . تمرکز رو داشته ها، لذت بردن از هر چیزی که داری هرچقدر هم که به نظر کم برسه بزرگترین شکرگزاریه

دچار خود درگیری مزمن بودم اما خوندن و تمرین کردن هرچقدر کج دار و مریز رو رها نکردم و ادامه دادم و الان بعد از 5 سال تو مداری قرار گرفتم که دیگه خیلی لازم نیست انرژیم رو کنترل کنم اصلا دیگه نمی تونم غیر از داشته ها و چیزهایی که دوست دارم رو چیز دیگه ای تمرکز کنم انرژی کلام یا رفتار یا محیطی پایین باشه قشنگ حالم خراب میشه و واکنش نشون می دم دیگه نمی تونم تحمل کنم سریع خودم رو از اون شرایط خارج میکنم دیگه نیاز به نوشتن و تمرین و تخلیه ی روحی و اینا نیست.

رو هر چیزی تمرکز کنی از همون چیز بیشتر وارد زندگیت میشه این قانون بلا استثناء زندگیه اگر یه چیزی داره دائم تو زندگیت تکرار میشه بدون ناخودآگاه یا حتی آگاهانه داری زیاد بهش میپردازی  اگر موضوع بدیه بنویسش پاره کن بریز بره خودت رو خلاص کن و دیگه بهش فکر نکن به هیچ کس نگو، در موردش نخون، نپرس، درد و دل نکن

من تو این 5 سال اخیر و قبلش هم با ایمان کمتری دائم چیزایی که میخواستم رو می نوشتم و رها میکردم . یه زمانی برای رسیدن بهشون برنامه ریزی هم میکردم. بعد یهو دیدم تو جریانی از زندگی افتادم که خود زیبایی ها و خوبی ها و انرژی های خوب داره منو با خودش می بره و من الان در این روزها واقعا نماد کاملی از "من چه کاره بیدم؟" هستم.

فقط تنها کاری که دارم میکنم اینه که از شرایطی که برای بهتر شدن زندگیم پیش میاد استفاده میکنم و ردش نمی کنم تنبلی نمیکنم هر کاری لازمه انجام میدم هرچقدر هم که سختم باشه از زیرش در نمی رم .

سال 97 فایل های سایت عباسمنش رو گوش میکردم (استاد تمام رویافروش های الان) ولی هیچوقت هیچی ازش نخریدم هم پول نداشتم که بخرم هم به نظرم هر چیزی که باید می دونستم رو تو فایل های رایگانش گفته بود همین الانم حاضر نیستم پول برای این چیزا بدم چون خودم اهل مطالعه ام و هر چیزی که اینا میگن تو کتابا هست. کسایی که کتاب نمی خونن پولشون رو برای اینا خرج می کنن . یه جمله ای ازش یادمه که میگفت وقتی متوجه بشی داستان مدار و انرژی ها و فرکانس ها چیه و تمرینات رو شروع کنی بین 3 تا 5 سال طول میکشه تا تو مدار درست قرار بگیری و به قول کسایی که از این چیزا خبر ندارن، بیفتی رو دور خوش شانسی

درست میگفت تو این 5 سال اخیر من بابام رو از دست دادم و در راستای از دست دادن پدرم اتفاقات خیلی بدی با خانواده ی همسرم برام افتاد که خیلی برام شوکه کننده بود و بیشتر از مرگ پدرم منو داغون کرد. طوری که بعد از مرگ پدرم دیگه ندیدمشون و گذر کردن از اون مصیبت خیلی برای من رنج آور بود شاید اگر اون حفره ی عذاب بزرگ نبود زودتر از 5 سال وارد مدار خوش شانسی می شدم این اسمو همین الان روش گذاشتم "مدار خوش شانسی" . آخه شانس اصلا وجود نداره تمام خوش شانسی ها و بدشانسی هایی که ما می بینیم نتیجه ی فرکانسی هست که خودمون با افکار و رفتارمون به دنیا صادر می کنیم. این جهان کوه است و فعل ما ندا  سوی ما آید نداها را صدا

عباسمنش تو همون سایتش به یه سوال در مورد مهاجرت جواب داده بود طرف پرسیده بود تمام چیزهایی که من دلم میخواد خارج از ایران می تونم داشته باشم و به دست بیارم تو ایران با این وضعیت و شرایطی که داره هر چی می دوم به هیچی نمی رسم حاضرم تن به هرچی بدم فقط از ایران برم .

عباسمنش جواب داده بود اگر تو ایران به اون خوشبختی که دلت میخواد نرسی هیچ جای دنیا هم نمی رسی. گفت احساس خوشبختی درونیه تو میتونی تو بهترین نقطه ی دنیا باشی ولی احساس خوب نداشته باشی / گفت اگر چیزهایی که میخوای تو ایران که خیلی راحت تر از هر جای دیگه ی دنیا میشه پول در آورد به دست نیاری هیچ جای دیگه ی دنیا هم نمی تونی

وقتی شرایط روحیت تغییر کنه فرکانس عشق (همون خداست به نظر من ) تو رو هر روز به جای بهتری هدایت می کنه و حتی اگر اون چیزی که میخوای خیلی دور تر از جایی که هستی ممکنه برات فراهم بشه راه مهاجرت رو برات آسون می کنه و حتی به سمتش هدایتت می کنه پس اصراری به مهاجرت نداشته باش مهاجرتت زمانی اصولی و درسته که تو دیگه نسبت بهش احساس نیاز نمی کنی میری که فقط از تغییرات زندگیت لذت بیشتری ببری . تو تو مسیر درست قدم بذار و خود راه بگویدت که چون باید رفت.

  اینو خیلی خوب یادم مونده چون من عاشق کشورم هستم با همه ی سختیهایی که بهمون تحمیل می کنن برای من ذره ذره ی این خاک مقدسه و نفس کشیدن تو هوای ایران رو به هرجای دیگه ی دنیا ترجیح میدم. حرفاشو دوست داشتم چون می دیدم داره تایید می کنه بدون اینکه لازم باشه خاکم رو ترک کنم می تونم خوشبختی و پیشرفت رو لمس کنم. خودش هم زمانی ایران رو ترک کرده بود که از همه نظر تو ایران شرایطش اوکی بوده هم مالی هم شغلی هم خانوادگی

تو پست قبل نوشتم که شرایط مالی من با یه سرمایه گذاری خیلی کوچیک یهو تغییر کرد و الان اوضاع خوبه تو یه خونه ی خیلی دلباز و دنج زندگی میکنم که وقتی پنجره ی بزرگش رو باز می کنم صدای پرنده ها و الان بوی بهارنارنج خونه ام رو پر میکنه . یه سری وسیله خریدم که استفاده کردن ازشون خیلی برام لذتبخشه. باشگاه می رم و زومبا کار میکنم و بدنم به جنب و جوش افتاده.

داستان پیدا کردن این خونه با این قیمت باور نکردنی خودش یکی دیگه از معجزه های زندگیمه. صاحب خونه هم ایران نیست.

 رئیس اداره ی شوهرم عوض شده و رئیس جدید میگه این چه وضع حقوق دادن به کارمندا بوده خیلی خجالت آوره با این درآمدی که شرکت داره چرا حقوق کارمندا رو کف حقوقه . کارمندی با 22 سال سابقه مثل همسر من چرا باید اندازه ی یه جوون تازه استخدام شده ی بدون سابقه ی کار حقوق بگیره و داره تغییرات اساسی تو حقوق ها ایجاد می کنه.

همیشه دغدغه ی اینو داشتم که کلاس موسیقی حرفه ای برای هومان داره دیر میشه ولی هزینه ی کلاس موسیقی و خریدن ساز برام زیاد بود که اونم انجام شد و هومان الان با یه استاد خوب داره گیتار کار میکنه در حالیکه بهترین مدل گیتار موجود تو بازار تو دستشه.

و حالا در حالیکه همه چی جوره حقوقا داره چند برابر میشه، تو یه خونه ی خیلی دوست داشتنی با هزینه ی کم زندگی میکنم که میشه سالهای سال بدون دغدغه توش زندگی کرد، مامانم خونه ی ارثی بابام رو فروخته و تو شمال یه خونه ی ویلایی دلباز خریده که ما بچه ها توش شریکیم و تعطیلات می ریم کیف می کنیم ......................... شرایط مهاجرت خیلی راحت هم برامون فراهم شده.

اونقدر اوضاع خوبه که ما داریم اقدامات لازم برای مهاجرت رو انجام میدیم ولی اصلا برامون فرقی نمی کنه بریم یا بمونیم. ما یاد گرفتیم که درست زندگی کنیم و هر جا که هستیم از زندگیمون لذت ببریم. حالا چه شیراز رویایی باشه چه جزیره ی رویایی پرنس ادوارد.

  • **نسیم **
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲

بازگشت به وبلاگ

سیزده ماهه که تو وبلاگم ننوشتم. بی سابقه بوده

تو دوران بارداریم که دستهام دچار سندرم تونل کارپال بود و تو آتل و دردناک هم باز هفته ای دو سه بار می اومدم وبلاگ و می نوشتم. داشتن اینستاگرام و فعالیت داخلش بی تاثیر نبود اما از شهریور که دیگه اینستا هم نمی نوشتم تا الان بیشتر از 7 ماه میگذره.

مدت زیادی از تموم شدن خود درگیریهای من میگذره دیگه به خودم کاری ندارم خودمو رها کردم در وادی هر چه پیش آید خوش آید.

کسب و کار راه انداخته بودم و با همه ی وجودم اصولش رو یاد گرفتم واقعا برای پولدار شدن باید زحمت کشید اصلا الکی نیست. داشتم می دیدم دخترها و پسرهای جوونی که یاد میگیرن و تلاش می کنن و خوب پول در میارن ولی اکثرا یا مجرد بودن و تمام وقت کار میکردن یا متاهل بودن و دوتایی همراه هم سخت کار میگردن اگر اون شکلی وقت و انرژی برای پول در آوردن نذاری امکان نداره بتونی ثروت درست و حسابی به دست بیاری اگر هم اون همه وقت و انرژی بذاری ولی اصولش رو بلد نباشی بازم نمیشه خوب پول در آورد پس علم و دانش به اضافه سخت کوشی (داشتن روتین صحیح و متعهد بودن بهش) ما رو به ثروت می رسونه. و من سخت کوشی لازم رو نمی تونستم داشته باشم. چون مادر و خانه دار هستم.

از سر واکنی نمی تونم آشپزی کنم اولویت تو خونه ی من غذای خوبه . و برای پسرم هم سعی می کنم خوب وقت بذارم برای رسیدگی همه جوره به رشدش.درسها و کلاسهاش رو کاملا رسیدگی می کنم و از این دوتا کار بی نهایت لذت می برم .

آشپزی و کدبانوگری و رسیدگی به پسرم...

برای رسیدن به ثروت فراوون باید معامله و انتخاب میکردم و انتخاب من مادرانگی و نسیمانگی بود.

و خیلی جالبه بعد از اون انتخاب، درآمد خیلی کوچیکم رو گذاشتم رو پول خیلی کوچیک همسرم و یه سرمایه گذاری کوچیک کردیم و تمام پولی که تو اهداف مالیم برای یک سال در نظر گرفته بودم با همون سرمایه ی کوچیک به دست آوردم.

و الان دقیقا اون آرامشی که دنبالش بودم تا با کسب ثروت هنگفت بهش برسم رو دارم و کاملا بدون دغدغه ی مالی دارم زندگی میکنم .

اتفاقات عجیب غریب دیگه ای هم افتاده که در آینده حتما براتون در موردش میگم.

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۰۲

اولین پست اولین روز اولین ماه اولین فصل قرن

سلام سلام

نسیم 11 سال اول عید، پست اول سالی گذاشته میشه امسال نذاره مگه؟

هر چقدر هم تغییرات در سبک زندگیش  رخ داده باشه وبلاگ هنوز یکی از ارزشمند ترین داراییهاشه

همونطور که میخواستم سال 1400 شد همون سالی که یه روزی در آینده بگم همه چی از 1400 شروع شد. سال به شدت مبارکی برای من بود. سال جوونه زدن بذرهایی که از سالها قبل شروع به کاشتن کرده بودم.

از آذر 97 بود که دیدم همه چی تو زندگی من در جای درست خودش قرار داره به جز شرایط مالی یادتونه؟ یادتونه چقدر پست نوشتم در این مورد؟

از همون موقع شروع کردم به مطالعه چه کتابها که نخوندم هر کدوم از اون نکاتی که یاد می گرفتم می شد بذری که کاشته می شد تو مغز و جان من

شرایط و حال روحیم رو بهتر میکرد ذهنم رو بازتر و بازتر میکرد و نگاه من رو هر روز به زندگی بیشتر تغییر می داد

تا بالاخره سال 1400 جسارت لازم رو برای ابراز خودم پیدا کردم کمالگراییم رو تا حدودی درمان کردم و کسب و کارم رو شروع کردم وقتی قدم توی راه گذاشتم دیدم واااااو چه دنیای بزرگی وجود داره که من ازش بی خبرم

همیشه تصورم این بود که اگر ذهنیت مثبت و نگاه درست و مثبت به ثروت پیدا کنم می تونم تو جریان فراوانی بیفتم فکر میکردم کافیه یه کسب و کاری رو شروع کنم و بعد پول دیگه خودش میاد اما ........

دیدم اصلا اینطور نیست با خیالپردازی و تخیل و رویا داشتن فقط شاید راه به دست آوردن ثروت رو ببینی اما کسب درآمد درست و اصولی و هوشمندانه علم خودش رو داره که باید یاد بگیری ...

کجا بودم من تا حالااااااا

مثل این بود که بخوام طبابت کنم و بعد فکر کنم خب چهارتا داروعه با چهارتا مریضی داروها رو می دی به این مریضا خوب میشن می رن بعد که وارد میشی می بینی نه بابا علم عریض و طویلیه که اول باید یادش بگیری

ثروتمند شدنم علم داره علم عریض و طویلی که سالها زمان لازمه تا خوب یادش بگیری مهارت کسب کنی و توش حرفه ای بشی

باید مهارت تفکر ثروت ساز پیدا کنی

باید بازاریابی حرفه ای اصولی مطابق با عصر حاضر یاد بگیری

باید فروش اصولی سیستماتیک یاد بگیری

باید تبلیغات درست رو یاد بگیری

باید تیم سازی و سیستم سازی یاد بگیری

باید مدیریت مالی یاد بگیری

باید مدیریت انسانی یاد بگیری

باید روانشناسی سازمانی بلد باشی

تازه اونم باید از لحاظ مالی باهوش باشی تا بتونی اینا رو درک کنی و حرفه ای اجرا کنی

خیلی ها حاضر به آموزش دیدن نیستن برای همین مدل تردمیلی فقط می دون و به چیز خاص خارق العاده ای نمی رسن

آموزش دیدن مثل تیز کردن تبره برای کسی که میخواد یه درخت رو قطع کنه اگر تبرش تیز نباشه ساعت ها و روزها باید جون بکنه تا شاید بتونه درخت رو قطع کنه ولی وقتی تبرت تیز باشه با چندتا ضربه و بدون تلاش طاقت فرسا درختت رو قطع می کنی

تازه فهمیدم که چقدر اهمیت زیادی داره آموزش دیدن در راستای کسب ثروت و پول

و همین باعث شد برای خودم هزینه کنم و دوره های آموزشی خیلی حرفه ای و خفن بخرم و بشینم آموزش ببینم از استادانی که خودشون قبلا این مسیر رو رفتن

پس سال 1400 خیلی خیلی برای من پر بار بود

اصلا الان که خودم رو با اول فروردین 1400 مقایسه می کنم باورم نمیشه این همه بی سواد مالی بودم. باورم نمیشه این حجم از آگاهی تو یک سال بهم نازل شده باشه

بخوام جمع بندی کنم میشه بذرهایی که از سال 97 تو ذهن من کاشته شد سال 1400 با آبیاری درست و رسیدگی اصولی جوانه زد و بین 3 تا 5 سال آینده میوه های شیرینش به ثمر خواهد نشست.

همچنان آبیاری نیاز داره و همچنان باید رسیدگی بشه

من هنوز اول راه موفقیت هستم هنوز کلی از مسیر مونده و چقدر این راهی که توش افتادم رو دوست دارم چقدر چالش های آگاهی دهنده اش خوبه

یادتونه گفته بودم دیگه کتابی نیست که من نخونده باشم یادتونه گفتم هر چی میخونم دیگه تکراریه خب الان رسیدم به جایی که میگم چقدر کتاب نخونده زیاد دارم چقدر علم گسترده ایه این بازاریابی و فروش و تبلیغات که من ازش بی خبر محض بودم

چقدر کار دارم . چقدر باید مطالعه کنم چقدر باید یاد بگیرم چقدر باید اقدام کنم و باز خورد بگیرم و اصلاح کنم و ادامه بدم

مثل بچه ای که تاتی تاتی میکنه تو دنیای کسب و کارم و امیدوارم سال آینده که پست 1402 رو می نویسم بگم بچه ها من راه افتادم .

براتون دعا میکنم سال 1401 خیلی پربار باشه از همه لحاظ ... سالی باشه که حسابی ازش لذت ببرید .. توش زندگی کنید و زندگی رو لمس کنید .

آمین

  • **نسیم **
  • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱

نسیم بی برنامه

آخ آخ چه گرد و خاکی گرفته وبلاگم

وقت نمی کنم بیام و اونقدر هم که تو استوریهای پیج جدیدم حرف می زنم دیگه اینجا حرف زدنم نمیاد

همونطور که تو پست قبلی گفتم من بالاخره افتادم تو مسیر درست زندگی ولی همچنان عادت بد کاهلی کردن و وقت تلف کردن همراهمه چرا این عادته درست نمیشه در من؟

مثلا من یک عالمه کار جدید می زنم اما برای عکس گرفتن ازشون تنبلی میکنم و این در حالیه که می دونم برای رشد پیجم لازم هست هفته ای حداقل سه تا پست بذارم و محصول جدید هم دارم ولی عکس نمیگیرم بذارم چرا خب؟

یا مثلا می دونم برای رشد پیج لازمه استوریهام رو تصویری بذارم و خودم صحبت کنم به جای نوشتن ولی این کار رو نمی کنم در حالی که می تونم

کلا همیشه همین چیزا منو تو زندگی عقب انداخته از تمام توانم برای جلو رفتن استفاده نمی کنم حالا اگر کار مفید دیگه ای میکردم دلم نمیسوخت

به درس و مشق هومان که اصلا مثل سال قبل رسیدگی نمی کنم تقریبا خودش مستقل شده و انجام میده و تایم زیادی از من نمیگره

خونه زندگیم رو هم که نمیسابم... کتاب هم که مثل قبل نمی خورم در حد روزی چند صفحه فقط مطالعه می کنم. لازم هست که برای پیشرفت پیجم روزی چهار پنج ساعت تو اینستا باشم و برم کامنت مارکتینگ کنم و این کار رو هم که نمی کنم... کارهای جدید رزینی رو هم که عشقی می زنم هر وقت عشقم کشید یکی بیاد به من بگه دقیقا دارم چه کار می کنم ... نخواستم به خودم اهانت کنم وگرنه جا داشت از یه کلمه اون وسط استفاده کنم

حالا ممکنه اگر شب بشینم بنویسم در طول روز چه کار کردم کلی کار بنویسم ها ولی اصلا به چشمم نمیاد احساس می کنم دارم وقت تلف می کنم

 

همه اش هم به خاطر عدم برنامه ریزیه اگر بشینم برنامه بریزم از ده تا کاری که باید بکنم 6-7 تاش هم تیک بخوره از خودم راضی میشم ولی نمی شینم چرا واقعا ؟

از ساعت 6 و نیم صبح هم بیدارم ... کاش حداقل می رفتم تو اینستا گرام تو پیج های مختلف می چرخیدم و کامنت میذاشتم ... عادت هم به اکسپلور گردی ندارم

تنها کار مثبتی که دارم میکنم گوش کردن به یه دوره ی رایگان معجزه ی مالیه ... دوره ی خوبیه ولی برای من اکثرا تکراریه فقط تمرین داره که اونم من درست و حسابی انجام نمی دم ولی خب حواسمم رو جمع میکنم حداقل اشتباهات قبل رو تکرار نکنم

مثلا یه تمرین احترام به خود داشت انصافا اونو خوب تونستم انجام بدم و بالای 50-60 درصد تمرین رو انجام دادم هنوز یه مقدار مونده

گفت یه لیست احترام به خود تهیه کنید ببینید باید چه کار کنید تا احساس احترام گذاشتن به خودتون بهتون دست بده

لباسهای کهنه تون رو نگه ندارید وسایل کهنه تون رو انبار نکنید به غذا و سلامتیتون رسیدگی کنید هر جمعه هر چیزی که لازم ندارید رو یا ببخشید یا دور بریزید و برای خودتون بهترین ها رو مهیا کنید

منم جو گیر بلند شدم هر چی داشتم و نداشتم ریختم دور و باورتون نمیشه که به دو روز نکشید که یه پول گنده ای از جایی که اصلا فکرش رو نمیکردم اومد تو حسابمون و رفتیم کلی چیز میز جدید خریدیم. چک آپ دندون پزشکی رفتیم برای محافظت از پوست صورتم محصولات مراقبتی فرانسوی گرون خریدم. اصلا باورم نمیشد که این اتفاق داره می افته

میگه برای ثروتمند شدن اول باید شخصیت آدم های ثروتمند رو پیدا کنید بهتون گفته بودم هم زمان داشتم کتاب عادت های افراد میلیونر رو میخوندم .. اون کتاب رو هم هنوز تموم نکردم اونم باید تمومش کنم و بیام در موردش براتون حرف بزنم

شاید شماها براتون پول دغدغه نباشه واقعا برای منم نیست مایحتاج اولیه ام فراهمه خدا رو شکر ولی حقمه و حقمونه که آزادیها و اختیارات زیادی برای خرید کردن و گشتن و لذت بردن از زندگی داشته باشیم و اینا با پول فراهم میشه

یکی دیگه از تمرینات جلسه اولش در راستای احترام به خود قطع کردن تمام ورودیهای منفی به ذهن بود خارج شدن از تمام گروههای خانوادگی که توش غر و نق و خبر پخش میشه ، آنفالو کردن تمام پیج هایی که انرژی منفی دارن و قطع ارتباط با تمام آدم های نق نقو که خدا رو شکر من سالهاست این کار رو کردم و تو هیچ گروه منفی گرایی هم عضو نیستم

پست سرزنشی نوشتم امروز و باید می نوشتم و اصلا هم مستحق نوازش و دلجویی کردن از جانب خودم نیستم چون دقیقا کاری که دارم میکنم و اهمال کاری به ضرر خودم و دقیقا عدم احترام به خود و استعدادها و تواناییهامه در حالیکه انجام دادن درست و به موقع کارهام حال خودم رو بهتر می کنه

یک ماه متعهد بشم هر شب برنامه ی فردام رو بنویسم فقط یک ماه نه بیشتر خوب میشه تا دی ماه میشه بیست روز همین بیست روز رو اگر متعهد بمونم آدم وار زندگی کنم خوبه بعد میام برای زمستون یه برنامه می ریزم تا عید

خب ببندم پست رو دیگه بعد میام در مورد تمرینات دیگه ی دوره هم براتون می نویسم. دلم براتون تنگ شده واقعا ولی اصلا حس وبلاگ خوندن و کامنت گذاشتن ندارم شما به بزرگی خودتون ببخشید احتمالا برنامه بریزم حالم بهتر میشه فرصت و حس و حال وبلاگ اومدن رو هم پیدا میکنم.  

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

معجزه ها یکی یکی دارن از راه می رسن

سلام به روی ماه تک تکتون

خوبین؟ سلام کردن یاد گرفتم... شکرگزاری قلبی دم به دقیقه هم یاد بگیرم دیگه خیلی دختر خوبی میشم

امسال اولین سالی بود که من برای تولدم پست ننوشتم تو وبلاگ

یعنی اومدم که بنویسم وبلاگا رو باز کردم چرخ زدم یهو دیدم بابای سارینا به رحمت خدا رفتن اصلا دیگه اونقدر حالم گرفته شد که بستم رفتم کلا

بعد هم که مدارس و کلاس آنلاین کلاس خودم و پرده برداری از کار رزینم وقت آزاد برام نذاشت که بیام بنویسم

خب من قدم تو اون راهی که گفته بودن بذار تا راه خودش بهت بگه کجا باید بری گذاشتم و بچه ها واقعا اتفاقات جالبی افتاد و می افته

یعنی همه ی اون کتاب ها و مطالبی که در باب ثروتمند شدن میخوندم درستن خیلی با شک و تردید میخوندم و کیف میکردم و میگفتم اگر اینجوری باشه که خیلی باحاله و واقعا هست

فعلا یه مثال ازش می زنم تا بعد یکی یکی هر بار که اتفاق می افتن بیام بگم

اولین کاری که سفارش گرفتم برای پستش خیلی به دردسر افتادم و در نهایت طوری که دلم میخواست نشد به همسرم گفتم من هیچوقت از اینکه برم یه چیزی پست کنم خوشم نیومده حالا هم کارم طوری شد دائم باید برم دفتر پست همسر گفت چه فاجعه ای ... شوخی میکنم اون طفلی هیچوقت اینطوری حرف نمی زنه فقط گفت اصلا فکرش رو نکن کارهای پستیت همه با من از اداره که اومدم عصر ها هر وقت نیاز به پست بود من می رم برات کارش رو انجام میدم .. تشکر کردم ولی تو دلم گفتم دلم اینو نمیخواد دوست دارم کارها رو سر صبح پست کنم که همون روز ارسال شن نه اینکه یه شب تو دفتر پست بمونن

خب واقعا اگر از دور نگاه کنی خیلی بی اهمیته این مساله اصلا ارزش فکر کردن هم نداره ولی من چرا ته دلم راضی نبود به این داستان دیگه حساسیت بیخودیه ولی بود دیگه دلم راضی نبود

خلاصه که دقیقا دو روز بعد از این گفتگو شرکت همسر اعلام کرد به دلیل فاصله ی زیاد دفاتر پستی به شرکت با نمی دونم کجا قرار داد بستیم بیان یه دفتر پستی تو اداره تاسیس کنن تا کارمندان عزیز کارهای پستیشون رو راحت انجام بدن

کارمندان عزیز مگه کار پستی دارن اصلا ؟

چه دلیلی داره واقعا که چنین سرویسی بخوان به کارمندان عزیز بدن ؟هیچی

الان بیست ساله که همسر من کارمند اونجاست و چنین چیزی بی سابقه بوده البته چندسال پیش یه شعبه ی بانک ملی اونجا تاسیس شد اونم به خاطر نزدیکی به گمرک و احتمالا کارهای بانکی اونها ولی دفتر پست پیشخوان چرا؟ اونم دقیقا بعد از چالش پست تو مغز و دل من

یکی از مطالبی که تو این مطالعات تغییر ذهنیت فقیر به ثروتمند میخوندم این بود که میگفت به خودت دقت کن به زندگیت دقت کن اینکه بشینی رویا پردازی کنی خوبه ولی درستش اینه بشینی رنج هات رو نگاه کنی بشینی چیزی که نمی خوای رو تو زندگیت پیدا کنی و بعد ببینی به جاش چی میخوای و به جای رویاپردازی های خیلی تخیلی ، از اینجا شروع کنی که چی نمیخوام و در عوضش چی میخوام و بعد رو  اون خواستنه بیشتر تمرکز کنی

منم چیزی که نمیخواستم رو می دونستم و چیزی که میخواستم هم مشخص بود اما به هیچ عنوان امکانش وجود نداشت که من بتونم بسته هام رو صبح پست کنم چون کلاس آنلاین داشتیم مگر اینکه همسر داوطلب پست کردن بشه و بعد تو شرکتشون امکانش فراهم بشه

این اگر اسمش معجزه نیست چیه ؟

انکار و سرکوب رنج، چیزهایی که نمی خواهیم، انکار واقعیت اینکه اوضاع خوب نیست و بعد وانمود کردن به اینکه همه چی خوبه من چقدر خوشبختم یا رویاپردازیهای خیلی دور کمک کننده نیست چون ما هر چقدر هم تظاهر به اوکی بودن کنیم هرچقدر هم بخوایم نمایش همه چی خوبه رو بازی کنیم بازم ته دلمون احساسمون که خوب نیست و چیزی که فرکانس ما رو تعیین می کنه احساس ماست

از اون طرف هم موندن زیاد و الکی تو حال بد و جار زدن و غر زدن و پخش کردن غم و غصه و ناله بدتره

باید فرایند عبور کردن اتفاق بیفته درد احساس و لمس بشه بدون اینکه فریاد زده بشه و بعد خواسته مشخص بشه اینکه خواسته چطوری محقق بشه دیگه با کائناته خودش راه رو برامون باز می کنه

پس شد رنج رو می بینیم به نخواستنش اعتراف می کنیم و به این فکر میکنیم که خب به جاش چی میخوایم... فرمول دادم ها

این دیگه شد جزو تجربیات من دیگه فقط در حد دانش و اطلاعاتم نیست تجربه و باور قلبی منه

خدا ما رو گرفته تو بغلش و میگه چی میخوای بگو تا برات فراهم کنم و ماهی غر میزنیم نق می زنیم  نمی خواااااااام ... یا مثلا هنوز نمی تونیم درست رو پاهامون وایسیم میگیم ما رو برنده ی دوی مارتون کن زود باش یالا همین الان ....

خلاصه که در آغوش خداییم هممون ولی چون جنسش از عشق خالصه ما به اندازه ای درکش میکنیم که تو وجود خودمون عشق باشه

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

یادگاری عزیز بابا برای من

امروز میخوام در مورد اتفاق قشنگ چند وقت پیش براتون بگم

سال گذشته بعد از فوت باباجانم خیلی به سختی و در اوج غم رفتیم انحصار وراثت مجبور بودیم بریم چون من باید برمیگشتم شیراز و تا وقتی اونجا بودم باید انجام میشد چون معلوم نبود بعدش کی بشه و حقوق بابا رو باید برای مامان منتقل میکردیم و مدت زمان کوتاهی وقت داشتیم. دارایی بابا فقط یه خونه هست که نصفش رو به اسم مامان کرده بود سه دانگ دیگه رو هم گفته بود یکی یه دانگ برای بچه ها که ما بچه ها تا مامان هست و داره تو اون خونه زندگی می کنه اون رو مال مامان می دونیم اما بین کارها گفتن بابا یه بیمه ی عمری هم داشته و به طور مساوی بین ما چهارتا تقسیم شد مبلغ خیلی کم بود ولی من تصمیم داشتم اون سهم الارث و یادگاری بابا رو جاویدان کنم. برای همین رفتم یه حساب جدید باز کردم و سهمم رو گذاشتم اونجا اعتقاد دارم پول ارث برکت داره خب همین که حساب رو باز کردم بهم گفتن شما سود سهام سال قبلت رو هم نیومدی بگیری تو همون بانک میدادن بریزیم به همین حساب؟ گفتم بریزید خب تا پول رو گذاشتم یه مبلغی از ناکجا آباد که اصلا نمی دونستم هست اومد روش و همین برای من نشونه شد که قراره اون پول حسابی برکت کنه اما نمی دونستم قراره باهاش چه کار کنم خیلی فکر کردم دوست داشتم سرمایه گذاری کنم ولی اونقدر کم بود که فقط میشد چندتا دونه سهام باهاش خرید اونم تو این آشفته بازار بورس گفتم ولش کن خلاصه گفتم فعلا بیخیالش میشم تا ببینم چی میشه و شرایط به کدوم سمت می ره امسال که کتاب راه هنرمند رو میخوندم ، برام مسجل شده بود که من باید یه مهارتی کسب کنم و بهش مسلط بشم اما چی ؟ همونطور که در جریانید فشار روم بود که کتاب خودت رو بنویس و منم تمرکزم رو اون بود یا می گفتن آشپزی و کیک پزیت خوبه برو اونو حرفه ایش کن و باهاش کار کن ولی من اینو نمی خواستم. بعد یه روز یکی از تمرین هایی که تو کتاب راه هنرمند بود میگفت عکس چیزایی که دوست دارید رو سرچ کنید باهاش کلاز درست کنید که من کامپیوتری این کار رو کردم رفتم تو پینترست و از هرچی خوشم می اومد جمع کردم یه جا دیدم من چقدر جینگولیجات کوچولو دوست دارم و خودم نمی دونستم یعنی با دیدنشون قند تو دلم آب می شد ... پیچ صبورا رو که یادتونه من فالو میکنم تا هر وقت میخوام ول کنم خونه منفجر شه نذارم این اتفاق بیفته به خودم بیام و یه دستی رو سر و روی خونه بکشم یه روز یه پیجی رو استوری کرد که از همین جینگولیا که من عاشقشونم درست میکرد دقیقا بعد از اینکه من عکس ها رو جمع کردم خیلی خوشم اومد و سریع فالو کردم رفتم تمام پست هاش رو هم دیدم اسم پیج بهار نارنج هست خلاصه گذشت و داشتم تصمیم میگرفتم یه دونه از اون خوشگل ها برای خودم و روز تولدم سفارش بدم واقعا دوست داشتنی هستن و من غرق لذت میشم با دیدنشون فردای همون روز دیدم الهه صاحب پیج بهار نارنج استوری کرده که من ساختن اینها رو به طور حرفه ای آموزش می دم این داستانها مال اوایل شهریوره ها تو همون روزها که به دوستمون گفته بودم بیام دانشگاه درس بدم .. گفتم من که عاشق اینا هستم چرا یاد نگیرم خودم به میل و سلیقه ی خودم درست نکنم رفتم از الهه پرسیدم هزینه ی کلاس چقدره بعد حساب کتاب کردم دیدم دوباره مثل پارسال آخر شهریور قراره سود سهامم رو بگیرم می رم می دم این دوره رو یاد میگیرم میشه هدیه روز تولدم. دو سه روز گذشت یه شب که تو خواب و بیداری بودم یهو بهم الهام شد چرا میخوای با سود سهامت این دوره رو بگیری با پول بابا بگیر؛ یاد گرفتن یه هنر اونم ساختن چیزهایی که عاشقشون هستی جاودانه ترین کاریه که میشه با پول بابا کرد یه هنری برای همیشه به خودت اضافه کردی و باهاش لذت خواهی برد حساب کتاب کردم دیدم دقیقا اندازه ی قیمت دوره با خرید لوازم اولیه برای ساختن نمونه ی کار میشه دقیقا میزان پول بابا سر به سر نه یه قرون بیشتر نه یه قرون کمتر فردا صبحش بدون هیچ فکر دیگه ای دوره رو خریدم ششم شهریور بود و ده ساعت آموزش رو تو چند روز دیدم یعنی اینقدر برام جذاب بود که شب و روزم شده بود آموزش دیدن وقتهایی هم که نمی دیدم داشتم تو اینترنت سرچ میکردم نمونه کارهای خیلی خوشگل می دیدم یا فیلم هایی که در موردش بود یک هفته ی تمام من به جد و بی وقفه آموزش ها رو دیدم هر کدوم رو چند بار و آخرین ویدیو رو دوازدهم دیدم و همون جمعه صبح هم بلند شدم با همسرم رفتیم پارک تا مواد اولیه ای که خودم می تونستم آماده کنم رو تهیه کنم و شنبه رفتم مرکز خرید وسایل و لوازم اولیه رو خریدم و بی وقفه در حال کار کردن و تمرین کردن و افزایش مهارتم بودم و امروز بیستم شهریور نمونه کارهایی که تو چند روز اخیر درست کردم آماده هستن که میخوام عکسشون رو براتون بذارم الهه در واقع استادم از کارهای اولیه ی من شگفتزده است میگه خیلی زود قلق کار دستت اومده و خیلی عالی عمل کردی و از خدا چه پنهون خودم هر کدوم رو که درست میکنم یک دل نه صد دل عاشقش میشم

حالا این هنر چیه ؟ بله کار با رزین

امروز که وقت کردم بیام اینجا برای شما پست بنویسم و بعدش میخوام برم سراغ کتاب احساس و ادراک که برای سر فصل اول یه جزوه ای تهیه کنم علتش اینه که رزین تموم کردم و باید برم بخرم وگرنه مغزم همچنان پر شور در حال خلق طرح های جدیده

خب حالا اگر از اول پست اتفاقات رو پشت سر هم قرار بدین می بینین من برای هیچ چیزی نه جنگیدم نه دست و پا زدم همش خود به خود اومدن به سمتم تنها کاری که من کردم برای حال دادن به خودم و مهر ورزی به خودم و در راستای خود دوستی به لذت بردن از چیزهایی که بهش علاقه داشتم پرداختم و البته وقتی هم جور شد نترسیدم و متوقف نشدم و نگفتم حالا باشه برای بعد. الان هم کارهام به تایید استادم اونقدر بی نقص هستن که بشه گذاشتشون تو یه پیج کاری و فروختشون الهه یه دوره ی ثروت ساز و کسب و کار اینترنتی که هزینه اش حدود یک میلیون تومنه رو بهمون هدیه داده تا گوش کنیم و کسب و کار خودمون رو راه اندازی کنیم.

اگر روز اول شهریور به من میگفتن نسیم جان شما قراره به زودی یه هنری یاد بگیری و اونقدر توش استعداد و علاقه داشته باشی که خیلی سریع کارهای حرفه ای انجام بدی و ازش پول بسازی مطمئنا با نگاه عاقل اندر سفیه من مواجه می شدید میشه مگه تو دو هفته ؟

و شد دوستان اولش من فقط به خاطر یاد گرفتن هنر مورد علاقه ام جلو رفتم و خواستم یه حال اساسی به خودم بدم ولی بعد به جهتی پیش رفت که میشه ازش پول ساخت

سال 1403 رو به خاطر بسپارین پیش بینی اولیه ثروتمندان در مورد شروع کسب و کار من در سال 1400 درست از آب در اومد ببینیم پیشگویی دومشون چی میشه البته من الان اینو اینجا می نویسم و تموم میشه و دیگه بهش فکر نخواهم کرد چون فعلا تو این مرحله ای که هستم دلم میخواد لذت ببرم کیف کنم و هر کاری به قلبم چنگ زد رو بذارم تو پیج @breathesin_art    تا بقیه هم ببینن و لذت ببرن.

بریس به معنی نسیم هست با خود نسیم نتونستم پیج بسازم قبلا ساخته شده بود شاید بعدها اسمش رو تغییر بدم نمی دونم فعلا.

تا آخر شهریور چند تا کار بذارم و بعد روز تولدم به بقیه معرفیش کنم و شما هم پیج من رو به دیگران معرفی کنید.

عزیز بودن این پروسه برای من به خاطر بابا هست سرمایه اولیه ای که از سهم الارث بابا برای من تامین شد.

من دو سه تا نمونه ی کار بذارم براتون و برم ببینم می تونم یه چند خطی جزوه بنویسم تا قبل از اینکه برم دوباره رزین بخرم ... اینبار زیاد می خرم از بقیه پولی که تو حسابم مونده از سود سهام پارسال و برای تولد خودم ، خودم یه کار قشنگ از دریا می سازم.
نمونه ی کار ها 

1. قطره ی دریا و از زاویه ی دیگه 

2. برگ و اینجا... این برگ رو خودم از پارک نزدیک خونه چیدیم و خشک کردم. 

3. رومانتویی ساده

4.دریا

 

یه چندتا کار دیگه هم هست که فعلا نذاشتم به هرکی نشونشون میدم خیلی خوششون میاد ولی من کمالگرا صد در صد نمی پسندم شاید نود درصد قبول داشته باشمشون برای همین نمی ذارم 

 

پی نوشت: اسم پیج رو به کهربا تغییر دادم

kahroba_art_resin@

  • **نسیم **
  • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

اعتماد به خدا و کائنات کار دست آدم میده نکنید این کار رو😂😍

لحظه ای که انسان به صلح و آرامش درونی می رسد و نتیجه کار را به حال خود رها می کند لحظه ای است که خداوند حقیقتا وارد عمل می شود.

نیاز به کنترل کردن امور، ریشه در عدم اطمینان و باور به خداوند متعال دارد.

میخواستم بیام یه پست بنویسم براتون که دقیقا همین چند خط بالا رو که بهش رسیده بودم بهتون بگم. بعد امروز وقتی داشتم کتاب کائنات هوایت را دارد گابریل برنستین رو میخوندم (یادتونه قبلا بهش میگفتم گبی همون که باهاش دوست شده بودم تو اینستا در مورد مراقبه های شکر گزاریش؟ این یه کتاب دیگشه که خیلی وقت بود داشتمش ولی زمانش انگار الان بود برای خوندن) و دقیقا همین جملات بالا رو امروز میخوندم و با چشمانی گرد گفتم بذار عین همین جملات رو اول پستم بنویسم.

من تو خیلی از جوانب زندگیم موفق عمل کردم فقط بخش ارتباطیم یه مقدار می لنگه به خاطر یکی سلیقه ی خاص خودم در مورد آدمها برای ارتباط و یکی هم واقعی بودن و رک گوییم که تو دنیای پر از نقش و نقاب این روزها ملت ترجیح میدن ارتباطشون برپایه دروغ و تملق و به به چه چه گویان باشه تا عمیق و واقعی برای همین چندتا دونه دوست واقعی دارم فقط که وقتی با همیم یا با هم حرف می زنیم از اعماق وجودمون و واقعی واقعی هستیم عصبانیت هامون ناراحتیامون خشم ها دردها همشون واقعیه البته من همیشه به همین راضی بودم و دلم تعداد بیشتری آدم نمیخواست در اطرافم

و بخش دیگه ی زندگی من که خیلی می لنگه بخش مالیه .. هیچ بهانه ی بیرونی هم دوست ندارم بیارم اقتصاد خرابه و کار نیست و وضعیت همه همینه و اینا برای فاطی تنبون نمیشه. من یه زمانی درآمد خیلی خوبی هم داشتم ولی به راحتی از دستش دادم ...همه ی همه ی مسائل اقتصادی من برمیگرده به طرز تفکرم که از سال 97دارم روش کار میکنم تا اصلاحش کنم .. اون تفکره که هر چی خوب و عالی و درست و حسابیه مال از ما بهترونه ما لیاقتمون همین شندرغاز حقوق کارمندیه و یه زندگی معمولی.

من اونقدر قدرت داشتم که تونستم خیلی از موانع زندگیم رو برطرف کنم و به جای خوبی برسم که الان هستم پس قضیه ی مالی رو هم می تونم قضیه ارتباطی هم که همینجوری که هست رو دوست دارم از نظر دیگران آدم منزوی و گوشه گیری هستم اما از نظر خودم اوکیه

من چیزهای زیادی برای درآمدزایی یاد گرفتم و خیلی خیلی مطالعه کردم یعنی به جرات میگم هیچ کتاب خوبی در رابطه با ساختن ذهن ثروتمند نیست که نخونده باشم چند وقت پیش گفتم دیگه بسه هرچی خوندم بسه چون مدتها بود هر چی میخوندم چیز جدیدی بهم نمی گفت فهمیدم به اندازه ی کافی یاد گرفتم و دیگه وقت عمل کردنه یادمه با بابام و برادرم هم دو سال پیش در این مورد حرف زده بودیم و برادرم با تمسخر میگفت بخون بخون آدم با کتاب خوندن ثروتمند میشه داشتم راه و رسم میلیونرها رو میخوندم اون موقع بابام هم با یه عدم اطمینانی میگفت چه کارش داری بذار راه خودش رو بره و بعد من گفتم من از سال 1400 استارت کارم رو می زنم و سال 1403 به درآمد خوبی می رسم.. اینا پیش بینی های ثروتمندان بودها من از خودم نگفته بودم طبق فرمول اونا حساب کتاب کرده بودم خلاصه که کلی دستم انداختن و خندیدن و به مسخره بازی گذشت منم تعصب به خرج ندادم و باهاشون خندیدم نمی دونم شاید خیلی هم مطمئن نبودم .

اینها رو چند روز پیش یادم افتاد بعد از اینکه دیگه همه چی رو رها کردم و گفتم خدایا من الان آماده ی دریافت ثروت و فراوانی ام و هیچ ایده ای هم ندارم دیگه بعد از این با تو ... من سهم خودم رو انجام دادم و خوندم و یاد گرفتم و ذهنم رو تغییر دادم دیگه تو خودت منو ببر تو مسیرش. اصلا کلا از فکر اینکه چطوری پول بسازم اومدم بیرون خب میدونید برای پول ساختن باید کاری رو انجام بدی که اونقدر عاشقش باشی که بتونی خستگی ناپذیر کار کنی و هر بار که شکست خورد انگیزه برای دوباره انجام دادنش داشته باشی چون باهاش کیف می کنی... بعد یه سری اتفاقات افتاد که نمیخوام الان اینجا بگم اما بعدا حتما میگم چون به شدت برای من جذاب و عزیزه ولی هنوز وسطش هستم و میخوام تموم بشه بعد بیام بگم

اما تو گیر و دار اون اتفاقات عجیب که برای من مثل تیکه های پازل که خدا کنار هم قرار داد و من نشسته بودم و هر روز شگفتزده میشدم از قرار گرفتن تیکه ی پازل جدید، یه دسته گلی به آب دادم یه دوستی داریم از همون عمیق ها که خیلی وقته با هم می ریم و میایم و ارتباط تنگاتنگ عمیقی داریم و ایشون مدیرمالی یه دانشگاه هست یه روز که با هم رفته بودیم کوه بهش گفتم راستی فلانی شما تو دانشگاهتون رشته ی روانشناسی ندارید؟ گفت چرا گفتم استاد نمیخواید؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت میای درس بدی مگه؟ گفتم آره چرا که نه ... گفت رزومه و مدرکت رو بفرست برام ببینم ... فکر کنید تو شهریور ماه همه ی کلاسها بسته شده و برنامه ها ریخته شده و اساتید مشخص شده من یهو یه چیزی پروندم ... یکی زد پس سرم که اینو بگم ها بدون هیچ برنامه ریزی قبلی

امروز از دانشگاه بهم زنگ زدن و سه تا کلاس بهم دادن دو تا برای دست گرمی و عمومی مشترک بین تمام رشته ها و یه درس تخصصی چی؟ روانشناسی احساس و ادراک که به عملکرد مغز و اینا مربوطه گفته بودن تو رزومه ات نوشتی نوروتراپیست بودی حتما درسهای عصبی و مغزی رو خوب میتونی درس بدی

خب رو چه حساب چنین فکری به سرتون زد من ده ساله از کل مغزیجات دور بودم چیزی یادم نمیاد الان بعد خانمه مدیر گروهه گفت شاید روانشناسی سازمانی هم بهت بدیم آماده باش...

جااااااان؟؟؟؟

خوب شد من گفتم شما این همه کمبود استاد داشتید؟؟؟

الان من چه گلی باید به سرم بگیرم ؟

پارسال این موقع ها کتاب های هومان رو چیده بودم دورم یکی میزدم تو سر خودم یکی تو سر کتابا میگفتم من چطوری از پس اینا بربیام

الان دوباره همون وضعیت برام پیش اومده با این تفاوت که اصلا هیچ کتابی هم ندارم که بزنم تو سرش و یهو افتادم وسط گود دو هفته دیگه دانشگاه شروع میشه من اصلا نمی دونم تو کتابایی که قراره درس بدم چی نوشته شده

درسته من شاگرد زرنگ کلاس بودم تو دانشگاه ولی 13 سال از مدرکم میگذره و ده سال از کارم چیزی یادم میاد یعنی ؟

خودشون هم با ترس و لرز میگفتن مطمئنی می تونی منم گفتم آره بابا چیزی نیست که ولی بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم وا رفتم کف اتاق

خب خدایا درسته که من دستت رو باز گذاشتم خودت وارد عمل بشی ولی قبلش یه هماهنگی میکردی با من!!!!!! چرا یهو هولم میدی

خلاصه که دعا کنید دوستان من یه کتاب پیدا کنم ببینم سرفصل چیزایی که قراره این ترم درس بدم چی هست اصلا .. احساس بویایی چشایی شنوایی و فلان کجای مغز چه کار می کنن و اینا چی بودن ؟

با وجودی آکنده از استرس و با توجه به راهی که حتی یک قدم بعدیش هم نمی دونم کجاست با خدا اتمام حجت کردم گفتم خودت هل دادی خودت باید تا تهش رو به بهترین شکل ممکن درست کنی .....  

منتظر اون یکی اتفاق شیک و مجلسی و البته به شدت عزیز زندگیم که قبل از این افتاد باشید تا سر وقتش بیام براتون تعریف کنم.

من الان گیج و ویجم ...چی شد یهو ... من کجام ؟ کی ام ؟ کجا دارم میرم؟ چرا وقتی همه چی رو رها کردم یهو اوضاع این همه از کنترل من خارج شد و به دست خدا افتاد؟

گفتم بیام بنویسم یه روز بعدا به دسته گلی که آب دادم بخندم الان شما فعلا بخندین به من تا من ببینم چه غلطی میخوام بکنم تو این گیر و دار؟ مدرسه ی هومان چی میشه تداخل نداشته باشه با کلاسای من ... ای خداااا

  • **نسیم **
  • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰

رستگاری در دوران کرونا😉

خیلی کم پیش میاد بین پست های من این همه فاصله بیفته و من نمی دونم چرا دلم وبلاگ رو نمیخواست الانم نمیخواد با اینکه خیلی برام عزیزه... دارم به یازدهمین سال تولد وبلاگم نزدیک میشم و یهو خشکیدم.

حال و هوای این روزهام آکنده از غم و لذته. غم عین یه زنجیری به پام بسته شده و همه جا باهام میاد و در عین حال که خیلی کند دارم حرکت میکنم خیلی هم دارم لذت می برم آروم آروم زندگی می کنم.  رو دور خیلی کند هستم و این باعث میشه بیشتر در لحظه حال باشم و بیشتر به احساساتم توجه کنم و احساس غالبم غمه

نه رنجی هست نه دردی نه نگرانی نه خشم فقط غم

قاعدتا باید عصبانی باشم از اوضاع بلبشوی مملکت و مردم. از فاجعه ی افغانستان اما نیستم. تسلیم شدم انگار و پذیرفتم که کاری از دستم بر نمیاد و نشستم یه گوشه و خودم و خانواده ام رو بغل کردم تا از این مهلکه جون سالم به در ببریم...

عین یه زندانی که شرایطش رو تو زندان می پذیره

فیلم رستگاری در شاوشنگ رو دیدین؟ من قبلا دیده بودم ولی چند وقت پیش دوباره دیدم چقدر با شخصیت اصلی داستان همزاد پنداری کردم حس محکوم بودن به اسارت تو یه فضای بسته بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم. بعد از تو دل همون امکانات زندان بهترین سرنوشت رو برای خودش رقم زد و بیست سال زندان در واقع براش هیچ پسرفتی نداشت حتی شاید بیشتر از اینکه بیرون زندان می بود برای خودش آینده ی قشنگی ساخت.

حالا منم حس زندانیی رو دارم که بی گناه افتادم تو قفس با یه زنجیر سنگین دور پاهام که دارم یواش یواش آجرهای زندگیم رو روی هم می چینم به امید آزادی و رهایی

تسلیمِ تسلیم   

حتی دلم نمیخواد به این کنج امنی که برای خودم از یازده سال پیش ساختم بیام و با کسی حرف بزنم.

هر روز صبح که بیدار میشم غم شیرینم رو بغل می کنم و می رم تو آشپزخونه یواش یواش کارهای روزمره ام رو انجام میدم و یک عالمه از طعم غذاهایی که میسازم لذت می برم بعد میام میشینم گوشه ی اتاقم پشت میز کامپیوتر یا فیلم می بینم یا کتاب میخونم و بعد دراز میکشم و یا می خوابم یا فکر میکنم

عصرها هم در کنار خانواده یا عصرونه درست می کنم یا با هم میریم یه جای دور از آدمها یه دوری می زنیم کوهی دشتی دمنی

کار خاص خارق العاده ای نمی کنم هیچ برنامه ی خاص و هدف خاصی مشخص نکردم چون انگیزه و جونش رو ندارم و میخوام به حال و هوای این روزهام احترام بذارم و همینجوری لَش وار ادامه بدم چون می دونم از اول مهر دوباره به اجبار باید بلند شم

شاید بدنم و روحم در حال ریکاوری هست بعد از سیلی های مکرری که از کتاب موهبت کامل نبودن خوردم بهتره بهش احترام بذارم و اجازه بدم خودش رو دوباره بازسازی کنه

و الان در حال خوندن کتاب هنر نامطمئن بودن هستم با همون گروه راه هنرمند اگر کسی دوست داره می تونه بیاد تو گروه عضو بشه و با ما کتاب بخونه هنر نامطمئن بودن رو تازه شروع کردیم و به خاطر یکی از بچه های گروه که بدجوری کرونا گرفته ایست کردیم تا آخر این هفته یعنی هنوز فصل یک رو در موردش بحث نکردیم و فرصت هست برای خوندن هر کی خواست و تو خودش دید که می تونه با گروه کتاب بخونه و تو بحث شرکت کنه بهم بگه عضوش کنم تو واتس اپ

و تو هفته ی کتاب خوانی تو یه پیج اینستا تو یه مسابقه یه کتاب برنده شدم خودم باید جایزه ام رو انتخاب میکردم. و به طور خیلی اتفاقی کتاب من ذهن آگاه هستم اثر کریستف آندره رو دیدم و خواستم و جایزه گرفتم و نگم براتون از لذتی که بهم میده موقع خوندن

این کتاب هم آروم آروم میخونم و غرق لذت میشم داره بهم میگه چطور در لحظه ی حال زندگی کنم و از تابلوهای نقاشی هنرمندان معروف تو کتاب استفاده می کنه که سیاه و سفیده ولی من تو اینترنت اسم اثر و خالقش رو می زنم و رنگیش رو می بینم و غرق میشم تو زیبایی هر کدوم با توضیحاتی که تو کتاب هست عین پلو خورشت های خوشمزه که قاشق قاشق میذاری دهنت و با لذت تمام ذره ذره می جوی و آروم قورتش میدی

گفته بودم دیگه کتاب نمی خونم که چیزی یاد بگیرم فقط میخونم که کیف کنم همونجوری ام الان

من دقت کردم دیدم هر وقت از غم حرف زدم به شیرینیش اشاره کردم تو تمام این سالها چرا غم رو اینقدر دوست دارم؟ افسرده نیستم اصلا خیلی هم شادابم و میزان رسیدگی به خودم تو بهترین موقعیت خودش تو تمام سالهای گذشته است و دارم از زندگیم به شدت لذت می برم اما خب تناقض زیبا و جالبیه

به شادی هم خواهیم رسید بعد از عبور از غم حاصل از تسلیم و پذیرش

فعلا همینا دیگه چیز دیگه ای برای گفتن ندارم حرف زدنم نمیاد اینا رو هم اومدم به احترام شما نوشتم گفتم یه سُک سُک بکنم و برم دوباره تو غار تنهایی خودم اما برای روز تولد خودم و وبلاگم بر میگردم ... حتما .... یه هدیه ی خفن هم برای خودم تدارک دیدم که بعدها پرده از رازش بر میدارم تا حالا اینقدر زیاد خودم رو تحویل نگرفته بودم.

  • **نسیم **
  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰

من و وین عزیزم و دائو 5

خیلی وقته که میخوام ادامه ی دائو د جینگ رو براتون بذارم ولی از تمرین های کتاب راه هنرمند این بود که یه مدت کتاب نخونیم و من مثلا داشتم به اون عمل میکردم و بعد از موهبت کامل نبودن دیگه هیچی نخوندم جز همون خود کتاب راه هنرمند

چند وقت پیش دو تا فیلم دیدیم به اسم "هدف سگ")  2017A.Dogs.Purpose.) و قسمت دومش به اسم "سفر سگ"( A.Dogs.Journey.2019)  خب ما به خاطر هومان فیلم سگی زیاد می بینیم ولی این دوتا خیلی خوب بودن *

آخر قسمت اول سگه میگه من فهمیدم هدفم تو زندگی چیه از اول فیلم هم داشت دنبال هدفش میگشت میگه فهمیدم که باید از همون چیزی که در لحظه برام اتفاق می افته لذت ببرم هر وقت می تونم به کسی کمک کنم کمک کنم و به خاطر چیزی که برام اتفاق افتاد و گذشت غمگین نباشم  

نمی دونم چرا اون موقع یاد آیه پنجم دائو افتادم

تائو از کسی جانب داری نمی کند؛

خوب و بد هر دو از آن به وجود آمده اند.
فرزانه از کسی جانب داری نمی کند:
او به پرهیزکاران و گناهکاران هر دو خوش آمد می گوید.
تائو به نی می ماند؛
خالی است ولی قابلیت هایش بی عدداند.
هرچه بیشتر آن را بکار برید، بیشتر قابلیت هایش را می شناسید؛
هرچه بیشتر درباره اش صحبت کنید، کمتر می شناسیدش.
در مرکز باقی بمانید.

 

وین دایر در موردش میگه از تناقض های طبیعی لذت ببرید، منصفانه زندگی کنید، قضاوت نکنید، خوب، بد، پرهیزگار، گناهکار کاری نداشته باشید شما دائو رو در زندگی به کار ببرید و لذت ببرید و عبور کنید هر چی بیشتر ازش استفاده کنید وسیعتر میشید و بیشتر از قبل لذت می برید

خب دائو همون جریان و نیروی مقدس عشق هست دیگه میگه بدون هیچ شرط و شروطی به طور مستمر ببخشید

اون فیلم سگ ها این قسمت رو برای من یادآوری کرد بدون هیچ شرطی دائم ببخشید در هر لحظه و در مرکز بمونید وسط زندگی خودتون باشید.

فکر کنید آدم در  هر لحظه بتونه ببخشه مهر ببخشه ، عشق بده ، چیزی که از دستش بر میاد رو با لذت انجام بده ، رها باشه بده و بره و حواسش هم جمع باشه که کجاست و داره چه کار می کنه

میگه هر بازدارنده ای هر چیزی که شما رو از بخشیدن منع کنه، حس ذخیره کردن بهتون دست بده مجبورید نقص رو تجربه کنید حتی فکر کردن هم خودش یه عامل بازدارنده است به نظر من.

نمی دونم تجربه اش کردید یا نه ولی در هر لحظه از زندگی میشه لمسش کرد این بخشیدن بدون شرط رو ، این رها کردن رو ، اینکه چیزی رو نگه نداری

من از وقتی آسون تر شدم، شرایط برام خیلی آسون تر شد، مثلا یه چیزی لازم داشتم همیشه دست دست میکردم دو دو تا چهارتا میکردم که جوانب رو بسنجم بعد تهیه اش می کردم یا نمی کردم الان دیگه نمی کنم چیزی که لازم دارم همون لحظه تهیه می کنم کاری که لازم هست انجام بشه همون لحظه میذارم انجام بشه و هی همه چی آسونتر میشه برام

کل این آیه میخواد بگه بی طرف باشید. تو همه ی افکار و رفتار همون چیزی که در همون لحظه هست رو ببینید و پیش برید دیگه فکر کردن به این که خوبه بده، چی میشه چی نمیشه، درسته، غلطه رو ول کنید در جا با قلبتون تصمیم بگیرید و انجام بدید... که هر چی میکشیم از این مغز و منطق و دو دو تا چهارتاست

اون رهایی بدون پیشداوری خیلی سبک و راحت و آرامش بخشه امتحان کنید مثل همون نی خالی میمونه که قابلیت های بیشماری داره.

 

*فیلم ها  دو سه تا دونه صحنه ی ماچ و بوسه ی س ک س ی داره که من خودم با برنامه یSMMVSplitterPortable  سانسور می کنم... چون دیدنش برای بچه های کوچیک باعث بیداری ج ن س ی میشه و برای روح و روانشون آزار دهنده است تو رده بندی خود فیلم ها هم میزنن برای بچه های زیر 13 سال با نظارت والدین   

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۲۳ تیر ۰۰
زندگی، آهنگی شنیدنی است
اگر با زیر و بم و بالا و پَست و فراز و فرودش هماهنگ شوی.

غم و شادی و سوگ و سورش نوایی خوش است
اگر با موسیقی هستی موزون شوی.

هر آدمی آوایی گنگ است میان هزار و یک صدای مبهم و مغشوش، باید اما روی نغمه های جهان بلغزد تا نواخته شود.

زندگی، آدمی را می نوازد گاهی به رنج و گاهی به لذت اما سرانجام صدایی که از بودن ما در کائنات می پیچد سمفونی باشکوهی است که کهکشان با آن می رقصد..

عرفان نظر اهاری
موضوعات