لحظه ای که انسان به صلح و آرامش درونی می رسد و نتیجه کار را به حال خود رها می کند لحظه ای است که خداوند حقیقتا وارد عمل می شود.

نیاز به کنترل کردن امور، ریشه در عدم اطمینان و باور به خداوند متعال دارد.

میخواستم بیام یه پست بنویسم براتون که دقیقا همین چند خط بالا رو که بهش رسیده بودم بهتون بگم. بعد امروز وقتی داشتم کتاب کائنات هوایت را دارد گابریل برنستین رو میخوندم (یادتونه قبلا بهش میگفتم گبی همون که باهاش دوست شده بودم تو اینستا در مورد مراقبه های شکر گزاریش؟ این یه کتاب دیگشه که خیلی وقت بود داشتمش ولی زمانش انگار الان بود برای خوندن) و دقیقا همین جملات بالا رو امروز میخوندم و با چشمانی گرد گفتم بذار عین همین جملات رو اول پستم بنویسم.

من تو خیلی از جوانب زندگیم موفق عمل کردم فقط بخش ارتباطیم یه مقدار می لنگه به خاطر یکی سلیقه ی خاص خودم در مورد آدمها برای ارتباط و یکی هم واقعی بودن و رک گوییم که تو دنیای پر از نقش و نقاب این روزها ملت ترجیح میدن ارتباطشون برپایه دروغ و تملق و به به چه چه گویان باشه تا عمیق و واقعی برای همین چندتا دونه دوست واقعی دارم فقط که وقتی با همیم یا با هم حرف می زنیم از اعماق وجودمون و واقعی واقعی هستیم عصبانیت هامون ناراحتیامون خشم ها دردها همشون واقعیه البته من همیشه به همین راضی بودم و دلم تعداد بیشتری آدم نمیخواست در اطرافم

و بخش دیگه ی زندگی من که خیلی می لنگه بخش مالیه .. هیچ بهانه ی بیرونی هم دوست ندارم بیارم اقتصاد خرابه و کار نیست و وضعیت همه همینه و اینا برای فاطی تنبون نمیشه. من یه زمانی درآمد خیلی خوبی هم داشتم ولی به راحتی از دستش دادم ...همه ی همه ی مسائل اقتصادی من برمیگرده به طرز تفکرم که از سال 97دارم روش کار میکنم تا اصلاحش کنم .. اون تفکره که هر چی خوب و عالی و درست و حسابیه مال از ما بهترونه ما لیاقتمون همین شندرغاز حقوق کارمندیه و یه زندگی معمولی.

من اونقدر قدرت داشتم که تونستم خیلی از موانع زندگیم رو برطرف کنم و به جای خوبی برسم که الان هستم پس قضیه ی مالی رو هم می تونم قضیه ارتباطی هم که همینجوری که هست رو دوست دارم از نظر دیگران آدم منزوی و گوشه گیری هستم اما از نظر خودم اوکیه

من چیزهای زیادی برای درآمدزایی یاد گرفتم و خیلی خیلی مطالعه کردم یعنی به جرات میگم هیچ کتاب خوبی در رابطه با ساختن ذهن ثروتمند نیست که نخونده باشم چند وقت پیش گفتم دیگه بسه هرچی خوندم بسه چون مدتها بود هر چی میخوندم چیز جدیدی بهم نمی گفت فهمیدم به اندازه ی کافی یاد گرفتم و دیگه وقت عمل کردنه یادمه با بابام و برادرم هم دو سال پیش در این مورد حرف زده بودیم و برادرم با تمسخر میگفت بخون بخون آدم با کتاب خوندن ثروتمند میشه داشتم راه و رسم میلیونرها رو میخوندم اون موقع بابام هم با یه عدم اطمینانی میگفت چه کارش داری بذار راه خودش رو بره و بعد من گفتم من از سال 1400 استارت کارم رو می زنم و سال 1403 به درآمد خوبی می رسم.. اینا پیش بینی های ثروتمندان بودها من از خودم نگفته بودم طبق فرمول اونا حساب کتاب کرده بودم خلاصه که کلی دستم انداختن و خندیدن و به مسخره بازی گذشت منم تعصب به خرج ندادم و باهاشون خندیدم نمی دونم شاید خیلی هم مطمئن نبودم .

اینها رو چند روز پیش یادم افتاد بعد از اینکه دیگه همه چی رو رها کردم و گفتم خدایا من الان آماده ی دریافت ثروت و فراوانی ام و هیچ ایده ای هم ندارم دیگه بعد از این با تو ... من سهم خودم رو انجام دادم و خوندم و یاد گرفتم و ذهنم رو تغییر دادم دیگه تو خودت منو ببر تو مسیرش. اصلا کلا از فکر اینکه چطوری پول بسازم اومدم بیرون خب میدونید برای پول ساختن باید کاری رو انجام بدی که اونقدر عاشقش باشی که بتونی خستگی ناپذیر کار کنی و هر بار که شکست خورد انگیزه برای دوباره انجام دادنش داشته باشی چون باهاش کیف می کنی... بعد یه سری اتفاقات افتاد که نمیخوام الان اینجا بگم اما بعدا حتما میگم چون به شدت برای من جذاب و عزیزه ولی هنوز وسطش هستم و میخوام تموم بشه بعد بیام بگم

اما تو گیر و دار اون اتفاقات عجیب که برای من مثل تیکه های پازل که خدا کنار هم قرار داد و من نشسته بودم و هر روز شگفتزده میشدم از قرار گرفتن تیکه ی پازل جدید، یه دسته گلی به آب دادم یه دوستی داریم از همون عمیق ها که خیلی وقته با هم می ریم و میایم و ارتباط تنگاتنگ عمیقی داریم و ایشون مدیرمالی یه دانشگاه هست یه روز که با هم رفته بودیم کوه بهش گفتم راستی فلانی شما تو دانشگاهتون رشته ی روانشناسی ندارید؟ گفت چرا گفتم استاد نمیخواید؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت میای درس بدی مگه؟ گفتم آره چرا که نه ... گفت رزومه و مدرکت رو بفرست برام ببینم ... فکر کنید تو شهریور ماه همه ی کلاسها بسته شده و برنامه ها ریخته شده و اساتید مشخص شده من یهو یه چیزی پروندم ... یکی زد پس سرم که اینو بگم ها بدون هیچ برنامه ریزی قبلی

امروز از دانشگاه بهم زنگ زدن و سه تا کلاس بهم دادن دو تا برای دست گرمی و عمومی مشترک بین تمام رشته ها و یه درس تخصصی چی؟ روانشناسی احساس و ادراک که به عملکرد مغز و اینا مربوطه گفته بودن تو رزومه ات نوشتی نوروتراپیست بودی حتما درسهای عصبی و مغزی رو خوب میتونی درس بدی

خب رو چه حساب چنین فکری به سرتون زد من ده ساله از کل مغزیجات دور بودم چیزی یادم نمیاد الان بعد خانمه مدیر گروهه گفت شاید روانشناسی سازمانی هم بهت بدیم آماده باش...

جااااااان؟؟؟؟

خوب شد من گفتم شما این همه کمبود استاد داشتید؟؟؟

الان من چه گلی باید به سرم بگیرم ؟

پارسال این موقع ها کتاب های هومان رو چیده بودم دورم یکی میزدم تو سر خودم یکی تو سر کتابا میگفتم من چطوری از پس اینا بربیام

الان دوباره همون وضعیت برام پیش اومده با این تفاوت که اصلا هیچ کتابی هم ندارم که بزنم تو سرش و یهو افتادم وسط گود دو هفته دیگه دانشگاه شروع میشه من اصلا نمی دونم تو کتابایی که قراره درس بدم چی نوشته شده

درسته من شاگرد زرنگ کلاس بودم تو دانشگاه ولی 13 سال از مدرکم میگذره و ده سال از کارم چیزی یادم میاد یعنی ؟

خودشون هم با ترس و لرز میگفتن مطمئنی می تونی منم گفتم آره بابا چیزی نیست که ولی بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم وا رفتم کف اتاق

خب خدایا درسته که من دستت رو باز گذاشتم خودت وارد عمل بشی ولی قبلش یه هماهنگی میکردی با من!!!!!! چرا یهو هولم میدی

خلاصه که دعا کنید دوستان من یه کتاب پیدا کنم ببینم سرفصل چیزایی که قراره این ترم درس بدم چی هست اصلا .. احساس بویایی چشایی شنوایی و فلان کجای مغز چه کار می کنن و اینا چی بودن ؟

با وجودی آکنده از استرس و با توجه به راهی که حتی یک قدم بعدیش هم نمی دونم کجاست با خدا اتمام حجت کردم گفتم خودت هل دادی خودت باید تا تهش رو به بهترین شکل ممکن درست کنی .....  

منتظر اون یکی اتفاق شیک و مجلسی و البته به شدت عزیز زندگیم که قبل از این افتاد باشید تا سر وقتش بیام براتون تعریف کنم.

من الان گیج و ویجم ...چی شد یهو ... من کجام ؟ کی ام ؟ کجا دارم میرم؟ چرا وقتی همه چی رو رها کردم یهو اوضاع این همه از کنترل من خارج شد و به دست خدا افتاد؟

گفتم بیام بنویسم یه روز بعدا به دسته گلی که آب دادم بخندم الان شما فعلا بخندین به من تا من ببینم چه غلطی میخوام بکنم تو این گیر و دار؟ مدرسه ی هومان چی میشه تداخل نداشته باشه با کلاسای من ... ای خداااا