خیلی کم پیش میاد بین پست های من این همه فاصله بیفته و من نمی دونم چرا دلم وبلاگ رو نمیخواست الانم نمیخواد با اینکه خیلی برام عزیزه... دارم به یازدهمین سال تولد وبلاگم نزدیک میشم و یهو خشکیدم.

حال و هوای این روزهام آکنده از غم و لذته. غم عین یه زنجیری به پام بسته شده و همه جا باهام میاد و در عین حال که خیلی کند دارم حرکت میکنم خیلی هم دارم لذت می برم آروم آروم زندگی می کنم.  رو دور خیلی کند هستم و این باعث میشه بیشتر در لحظه حال باشم و بیشتر به احساساتم توجه کنم و احساس غالبم غمه

نه رنجی هست نه دردی نه نگرانی نه خشم فقط غم

قاعدتا باید عصبانی باشم از اوضاع بلبشوی مملکت و مردم. از فاجعه ی افغانستان اما نیستم. تسلیم شدم انگار و پذیرفتم که کاری از دستم بر نمیاد و نشستم یه گوشه و خودم و خانواده ام رو بغل کردم تا از این مهلکه جون سالم به در ببریم...

عین یه زندانی که شرایطش رو تو زندان می پذیره

فیلم رستگاری در شاوشنگ رو دیدین؟ من قبلا دیده بودم ولی چند وقت پیش دوباره دیدم چقدر با شخصیت اصلی داستان همزاد پنداری کردم حس محکوم بودن به اسارت تو یه فضای بسته بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم. بعد از تو دل همون امکانات زندان بهترین سرنوشت رو برای خودش رقم زد و بیست سال زندان در واقع براش هیچ پسرفتی نداشت حتی شاید بیشتر از اینکه بیرون زندان می بود برای خودش آینده ی قشنگی ساخت.

حالا منم حس زندانیی رو دارم که بی گناه افتادم تو قفس با یه زنجیر سنگین دور پاهام که دارم یواش یواش آجرهای زندگیم رو روی هم می چینم به امید آزادی و رهایی

تسلیمِ تسلیم   

حتی دلم نمیخواد به این کنج امنی که برای خودم از یازده سال پیش ساختم بیام و با کسی حرف بزنم.

هر روز صبح که بیدار میشم غم شیرینم رو بغل می کنم و می رم تو آشپزخونه یواش یواش کارهای روزمره ام رو انجام میدم و یک عالمه از طعم غذاهایی که میسازم لذت می برم بعد میام میشینم گوشه ی اتاقم پشت میز کامپیوتر یا فیلم می بینم یا کتاب میخونم و بعد دراز میکشم و یا می خوابم یا فکر میکنم

عصرها هم در کنار خانواده یا عصرونه درست می کنم یا با هم میریم یه جای دور از آدمها یه دوری می زنیم کوهی دشتی دمنی

کار خاص خارق العاده ای نمی کنم هیچ برنامه ی خاص و هدف خاصی مشخص نکردم چون انگیزه و جونش رو ندارم و میخوام به حال و هوای این روزهام احترام بذارم و همینجوری لَش وار ادامه بدم چون می دونم از اول مهر دوباره به اجبار باید بلند شم

شاید بدنم و روحم در حال ریکاوری هست بعد از سیلی های مکرری که از کتاب موهبت کامل نبودن خوردم بهتره بهش احترام بذارم و اجازه بدم خودش رو دوباره بازسازی کنه

و الان در حال خوندن کتاب هنر نامطمئن بودن هستم با همون گروه راه هنرمند اگر کسی دوست داره می تونه بیاد تو گروه عضو بشه و با ما کتاب بخونه هنر نامطمئن بودن رو تازه شروع کردیم و به خاطر یکی از بچه های گروه که بدجوری کرونا گرفته ایست کردیم تا آخر این هفته یعنی هنوز فصل یک رو در موردش بحث نکردیم و فرصت هست برای خوندن هر کی خواست و تو خودش دید که می تونه با گروه کتاب بخونه و تو بحث شرکت کنه بهم بگه عضوش کنم تو واتس اپ

و تو هفته ی کتاب خوانی تو یه پیج اینستا تو یه مسابقه یه کتاب برنده شدم خودم باید جایزه ام رو انتخاب میکردم. و به طور خیلی اتفاقی کتاب من ذهن آگاه هستم اثر کریستف آندره رو دیدم و خواستم و جایزه گرفتم و نگم براتون از لذتی که بهم میده موقع خوندن

این کتاب هم آروم آروم میخونم و غرق لذت میشم داره بهم میگه چطور در لحظه ی حال زندگی کنم و از تابلوهای نقاشی هنرمندان معروف تو کتاب استفاده می کنه که سیاه و سفیده ولی من تو اینترنت اسم اثر و خالقش رو می زنم و رنگیش رو می بینم و غرق میشم تو زیبایی هر کدوم با توضیحاتی که تو کتاب هست عین پلو خورشت های خوشمزه که قاشق قاشق میذاری دهنت و با لذت تمام ذره ذره می جوی و آروم قورتش میدی

گفته بودم دیگه کتاب نمی خونم که چیزی یاد بگیرم فقط میخونم که کیف کنم همونجوری ام الان

من دقت کردم دیدم هر وقت از غم حرف زدم به شیرینیش اشاره کردم تو تمام این سالها چرا غم رو اینقدر دوست دارم؟ افسرده نیستم اصلا خیلی هم شادابم و میزان رسیدگی به خودم تو بهترین موقعیت خودش تو تمام سالهای گذشته است و دارم از زندگیم به شدت لذت می برم اما خب تناقض زیبا و جالبیه

به شادی هم خواهیم رسید بعد از عبور از غم حاصل از تسلیم و پذیرش

فعلا همینا دیگه چیز دیگه ای برای گفتن ندارم حرف زدنم نمیاد اینا رو هم اومدم به احترام شما نوشتم گفتم یه سُک سُک بکنم و برم دوباره تو غار تنهایی خودم اما برای روز تولد خودم و وبلاگم بر میگردم ... حتما .... یه هدیه ی خفن هم برای خودم تدارک دیدم که بعدها پرده از رازش بر میدارم تا حالا اینقدر زیاد خودم رو تحویل نگرفته بودم.