نمی دونم شما در مورد برادران امیدوار چیزی می دونید یا نه دو تا جهانگرد ایرانی که حدود شصت سال پیش با دو تا موتور جهانگردی کردن جاهای عجیبی رفتن و اتفاقات عجیب تری رو تجربه کردن مثل زندگی با قبایل بومی ، زندگی تو جنگل های آمازون، تو قطب

آرامش داره کتاب سفرنامه ی برادران امیدوار رو میخونه و خلاصه اش رو تو وبلاگ حریم دل میذاره من کتاب رو دانلود کردم تا خودم هم بعدها بخونم ولی با آرامش همراه هستم و دارم میخونم .

 چند وقت پیش تو صفحات صبحگاهیم وقتی داشتم از خودم می پرسیدم من امروز چه لطفی می تونم به خودم بکنم به برادران امیدوار فکر میکردم که عجب دل و جرات و شجاعتی داشتن تو اون زمان بدون هیچ امکاناتی دور دنیا رو سفر کردن، چقدر می دونستن دوست دارن تو زندگیشون چه کار کنن !!! بهتون پیشنهاد میکنم بخونین برای من خیلی عجیبن اینها

بعد به برنامه ای که برای تابستونم ریخته بودم نگاه کردم از خودم پرسیدم کدوم یکی از کارهای این برنامه رو دوست داری با جون و دل انجام بدی؟ عاشق کدومشونی و واقعیت این بود که هیچکدوم ... اونا تو برنامه ام بودن چون فکر میکنم لازم هستن که باشن که انجام بدم که بشن عادت جدید مثبت

بعد به خودم گفتم این چه مدل عشق ورزی به خود هست که برنامه ای که برای سه ماه ریختی حتی یه دونه از کارهای مورد علاقه ات هم توش نیست؟ بعد میخوای متعهد هم بمونی به برنامه و اگر یه کدوم رو انجام ندی یا تاخیر بیفته می شینی خودت رو هم سرزنش می کنی و باز خواست می کنی که چقدر تو آدم اهمال کاری هستی که حتی نمی تونی به یه برنامه ی ساده هم پایبند بمونی

هلاک عشق ورزی به خودم شدم اصلا

فکر کردم اگر من همین کارهای روزمره ی زندگیم رو با علاقه و آروم و قشنگ انجام بدم و ازش لذت ببرم خیلی مفید تر از اون برنامه ای هست که بدون هیچ علاقه ای به هیچکدوم از ارکانش خودم رو متعهد به انجام دادنش کردم ... چی میخوام از جون خودم؟ چرا این قدر دوست دارم کار درست تر از چیزی که الان هستم باشم مگه الانم چشه؟

اگر من به جای چهار پنج تا کار مفیدی که در نظر گرفتم و براش برنامه ریختم و خودم رو متعهد به انجامش کردم دو تا کاری که واقعا بهشون علاقه دارم رو انجام بدم بدون اینکه منتظر باشم نتیجه ی خاص با شکوهی در پی داشته باشن و هدف، فقط لذت بردن خودم باشه به مرور اونقدر از لحاظ روحی بالا می رم که همین کارهای مفیدی که تو برنامه ام گذاشتم رو هم با عشق انجام خواهم داد و دیگه نیازی به برنامه و چوب بالای سر نخواهد بود.

بعد چی شد؟ هیچی چند روزه دارم میگردم دنبال کاری که دوست دارم با عشق انجامش بدم .... رمان خوندم فیلم و سریال دیدم راضیم نکرد باعث ابراز خودم نشد و از درون من رو خالی و رها نکرد.

 تو کتاب راه هنرمند میگه اونایی که زیاد کتاب میخونن خلاقیت خودشون رو برای نوشتن کور می کنن درست میگه من یه معتاد به کتاب هستم و واقعا عطش دارم برای خوندن و اگر نخونم انگار یه چیزی گم کردم برای همین ترجیح میدم به جای نوشتن بخونم فقط... ترک میکنم

راستش حتی به اینم فکر کردم که چه کاری می تونم انجام بدم که توش نیاز به زیاد کتاب خوندن باشه

و بازم هیچی پیدا نکردم

بعد طی بررسی های دقیق تر متوجه شدم من از انجام دادن کاری که تهش مشخص باشه خوشم میاد می تونم پازل رو مثال بزنم من از بچگی عاشق پازل بودم چون کار تمام شده جلوم بود و می دونستم قراره چی بشه و بعد تکه های پازل رو داشتم تا بسازمش و بعد از نتیجه ی کاملش لذت ببرم یا گلدوزی خیلی گلدوزی دوست داشتم چون طرح نهایی مشخص بود قراره چی بشه و من باید سوزن به سوزن جلو می رفتم تا به اون طرح نهایی برسم و وقتی تموم میشد برام لذت بخش بود گلدوزی فعالیت مورد علاقه ی من بود و تا قبل از بارداری و دچار شدن به سندرم تونل کارپال انجامش میدادم ولی بعد از اون دیگه نمی تونم سوزن بزنم چون انگشتهام خیلی زود خواب می رن

حالا فکر میکنم چیزی که علاقه دارم انجام بدم باید تهش مشخص باشه مثلا گذروندن یه دوره ی خاص که بدونم تهش و تکمیل شده اش قراره چی باشه ... می دونین چطویه انگار اون ته کامل زیبا به من انگیزه ی پیش روی می ده و قدم برداشتن به سمتش رو برام لذت بخش می کنه

این در حالیه که تو اکثر کتابهای خودسازی و موفقیتی میگه تو برو وارد مسیر بشو راه خودش جهت درست رو بهت نشون میده میگن آدم نباید خودش رو محدود به چهارچوب های محدود خودش بکنه و من اینو قبول دارم ولی الان با بررسی خودم می بینم بحث محدود کردن نیست ولی برای من دیدن ته خطه که انگیزه ایجاد می کنه و بحث اینه که کدوم راه اصلا ؟  

خواسته ی من حتما موفق شدن حتما رسیدن به هدف حتما رسیدن به اون جایی که از اول دیدم نیست ها ولی چیزی که به من انگیزه می ده برای ادامه دادن دیدن ته خطه حالا اگر هزارتا مسیر تو در تو هم وسط راه جلوی پام سبز بشه یا کلا شرایطی پیش بیاد که مسیر رو عوض کنه یا حتی وسط راه بفهمم چیزی که اون ته مقصد بوده اصلا چیزی نبوده که من میخواستم برام مهم نیست ولی دوست دارم بدونم اون طرح زیبای آخر کار چه شکلیه اصلا هم هیچ اطمینانی لازم ندارم برای رسیدن بهش و رسیدن بهش هم مهم نیست.

توجه کردن به چیزی که میگن درسته یا ثابت شده که درسته حالا علمی منطقی هر چی به جای توجه کردن به چیزی که خودم قلبا دلم میخواد باعث شده از این ور مونده از اون ور رونده بشم.

باعث شده هی بیام سعی کنم علایقم رو بچپوم تو اون چهارچوبی که میگن درسته

راستش رسیدم به یه جایی که میخوام بزنم به سیم آخر. میخوام هر چی تا الان بودم و می دونستم و میخواستم رو کن فیکون کنم یه مدتی به خودم زمان بدم و ول کنم تمام چهار چوب هایی که برای خودم ساختم رو ... همه ی کتاب ها و دانسته ها و قواعد و اصول و قوانین و چهل و خرده ای سال آدم خوبه و عاقله و کار بلده بودن رو بیخیال بشم ... هنوز شجاعت لازم رو پیدا نکردم ولی به محض اینکه بفهمم قراره چه کار کنم حتما دیوانگی رو انتخاب خواهم کرد.

این پست ممکنه برای شما خیلی ناامید کننده باشه اما من اصلا حرفها و راهکارها و اصول زندگی گذشته ام رو نفی نمی کنم همه اش درست بوده ولی چیزی که بده اینه که آدم ندونه چه کاریه که اگر شروع به انجام دادنش کنه مست و دیوانه و پرشور و هیجان میشه و این اتفاق برای منی می افته که همیشه عقلم جلوتر از من و خواسته ها و حتی نیازهام رفته ... فهیمدن اینکه اصلا هیچ کاری نیست که در من شور و نشاط ایجاد کنه خیلی من رو سرخورده کرد فهمیدم میزان سرکوب شدگیم شدتش زیادتر از چیزی بوده که فکر میکردم.

حالا میخوام امتحان کنم و قدم های اولم رو به این شکل بردارم که کارهای کوچولوی مورد علاقه ام رو انجام بدم همون قدم قدم رفتن و پله پله رسیدن مثلا اگر دوست دارم روی سالادم آبلیمو بریزم، آبلیمو بریزم نه اینکه چون دیگران میگن با این سالاد فقط باید آبغوره خورد یا با آب نارنج خوشمزه تره یا تو کتاب ها نوشته شده که خواص اجزای تشکیل دهنده ی این سالاد با آب غوره کامل تر می شود و برای بدن مفید تر است از چیزی که دوست دارم بگذرم

این یه مثال ساده بود البته برای درک موضوع وگرنه دیگه اینقدر هم اسیر دانسته هام نیستم اما میخوام بهشون توجه کنم شاید برخلاف تصورم حتی تو شرایط از این کوچیکتر هم یه نهیب کوچولو ته ذهنم به خودم داشته باشم مثلا سالادم رو با آبلیمو بخورم چون دوست دارم ولی ته دلم راضی نباشم و خودم رو بابتش سرزنش کنم باید اینا رو حل کنم هر چقدر هم کوچیک باشن.

می دونین حسم چطوریه ؟

انگار قبلا تلاش می کردم بندهای بسته شده به دست و پام رو با تلاش و فشار و تحمل و ایجاد یا ترک عادت ها و خیلی گنده گنده باز کنم ولی الان دیگه خسته شدم و میخوام بشینم یه گوشه و یه ذره یه ذره و کوچولو کوچولو بندها رو باز کنم

انگار میخوام به جای پیدا کردن کاری که هم عاشقش باشم هم خدمت به دیگران توش باشه هم ابهت داشته باشه و باشکوه باشه بشینم یه کنار و خودم رو بغل کنم و اول به خودم رسیدگی کنم و ببینم همین امروز همین الان همین لحظه اگر چه کار کنم نسیم کوچولوی درونم که سالهاست گوشه زندان عقلم حبس شده دلش خوش میشه

 می دونین متوجه شدم این کوچولوی خلاقِ با شکوهِ زندانی نمی تونه یهو همه ی در ها رو باز کنه و بپره بیرون و بگه من آزاد شدم حالا میخوام برم بشریت رو نجات بدم .. نیاز داره یواش یواش ترمیم بشه، یه قدم یه قدم جلو بره و آروم آروم رها بشه ... امسال تو روند گذروندن کلاس اول هومان اینو با بند بند وجودم لمس کردم.

دیگه اصلا برام مهم نیست اگر تمام کسانی که قبولشون دارم هم بیان بهم بگن تو دوباره یه بهونه پیدا کردی کارهایی که لازمه انجام بدی رو انجام ندی دیگه نمیخوام اهمیت بدم به حرف هایی که بگن تازه تو 43 سالگی یادت افتاده باید از اول شروع کنی؟

من یه زندگی نرمال بدون دغدغه دارم که همسر و پسرم توش امنن و داریم با هم خوش و راحت زندگی می کنیم و پیش می ریم این تصمیم من هیچ آسیب و ضرری به هیچکس نمی رسونه فقط اون توقعی که خودم و بقیه از من دارن تا یه کار بزرگ بکنم میخوره تو دیوار و من میشم یه آدم معمولی با روزمره های خودش که توجهش رو آورده خیلی نزدیک تر به خودش

تمام اون دیدگاههای نسیم تو یه آدم باهوش خاص هستی و اگر تو نکنی پس کی بکنه؟ اگر کسی مثل تو نتونه یه کار بزرگ بکنه آدم کوچولوها میان رو و کارهایی که نباید بکنن رو می کنن... خب بکنن به من چه حتما لازمه ... تو نسبت به این دنیا مسئولی ماموریت داری باید انجامش بدی ... داره دیر میشه ... اگر ماموریتت رو انجام ندی حس خوشبختی سراغت نمیاد و فلان رو میخوام بذارم کنار .... آقا به من چه ... از کجا معلوم بعد از همین آروم آروم پیش رفتن به انجام ماموریتم نرسم... والا ....

خلاصه که نابودم الان ولی یه آرامش خاصی هم دارم بعد از خراب شدن، یه نور کوچولوی خوشایندی ته قلبم پیدا شده از زیر آوارهایی که رو سرم ریخته... انگار ته زیبای خود دوستی برام مشخص شده ... انگار می دونم قبل از اینکه هر کار مفید و بزرگ و هر چیزی که من قبلا دنبالش بودم رو انجام بدم باید خودم رو دوست بدارم فهمیدم تا خودم رو دوست نداشته باشم هیچی نتیجه نمی ده ... هیچی به هیچ جا نمی رسه

پس همه چی رو میخوام بذارم کنار و فقط تکه به تکه ی پازل خود دوستی رو کنار هم بچینم.