میخوام یه پست طولانی بنویسم برای مامانهایی که قراره بچه های کلاس اول داشته باشن

تابستون گذشته درمونده ترین آدمی بودم که تا اون موقع از خودم سراغ داشتم چون برای عید 99 کلی برنامه ریخته بودم که برم بابام رو که خیلی حال خوب و سرحالی داشت رو بردارم ببرم دو هفته بگردونم ببرم زادگاهش و بچرخیم و بگردیم و بخوریم و خوش بگذرونیم یهو کرونا شد و راهها بسته شد و .... نشد

تو اردیبهشت تو چکاپ وضعیت بابا مشخص شد بیماری به کبد و مجاری ادراری زده و با وجود سرحالی و حال خوب ظاهری بیماری پیشرفت کرده و شیمی درمانگر بابا گفت تقریبا دیگه امیدی نیست و یه نوع شیمی درمانی سخت هست که هرکسی ازش سالم در نمیاد ولی اگر در اومد خیلی خوب خواهد شد بابا شاد و خندان و سر کیف بود من گفتم فعلا که خوبه چه کاریه اما خودش گفت خب اگر بیشتر پیشرفت کنه زمین گیر شم چی؟ حالا که از لحاظ وضع جسمی خیلی خوبم می دونم که از پسش بر میام انجامش میدم ... گفتیم دکتر گفت ممکنه نشه گفت یا خوب میشم یا از از بین می رم هر دو گزینه بهتر از اینه که بیماری در من پیشرفت کنه و زمان زیادی رو با درد و رنج زنده بمونم

و زیر درمان دوام نیاورد و از بین رفت دو ماه طول کشید تا ذره ذره از بین بره و اون دو ماه دیدن یواش یواش خاموش شدن کسی که می پرستیش قابلیت اینو داره که آدم رو به مرز جنون برسونه

و بعد از این همه رنج و درد از دست دادن، یه عده هم تازه یادشون بیفته تمام سالهایی که باب میلشون رفتار نکردی رو باهات تسویه حساب کنن . بعد صاحبخونه یادش بیفته که به هر طریقی که هست خونه اش رو میخواد و تو اون حال من باید وسایل جمع میکردم کارتن میکردم و بعد تو خونه ی جدید باز میکردم در حالیکه هنوز شرایط حتی ناهار و شام پختن معمولی رو هم نداشتم. بعد یه بچه ی کلاس اولی بازیگوش داشته باشی که نمی تونه بره مدرسه و باید بمونه تو خونه و خودت مسئولیت آموزشش رو به عهده بگیری

تو اون شرایط تو اون میزان از مچالگی که من بودم بهترین تصمیم این بود که هومان رو نفرستم مدرسه و بذارم یکسال دیرتر بره مدرسه کاری که خیلی ها فقط به این دلیل که حس کردن خودشون از پس آموزش برنمیان انجام دادن

خیلی عاقلانه و منطقی بود به خصوص تو شرایطی که ما داشتیم

اما هومان تشنه ی یادگیری بود خیلی دوست داشت بتونه بخونه و بنویسه و من نگران بودم اگر امسال با این اشتیاق نذارم سال بعد اگر از هیجان و شورش افتاد کی مقصره؟

دوتا رنج و مصیبت بزرگ رو از سر گذرونده بودیم و سوگوار بودیم جابه جایی خونه دردش برای هومان بیشتر از درد از دست دادن پدر برای من بود اشک می ریخت و عزاداری میکرد بابت از دست دادن خونه ای که توش بزرگ شده بود

و یک هفته بعد از اثاث کشی کلاس اول ما رسما شروع شد. نصف کارتن هام هنوز باز نشده بودن بعضیاشون هنوزم باز نشدن . من زمین گیر بودم و جلوی روم یه غول بزرگ و وحشتناک که باید ازش رد میشدم . اصلا نمی دونستم تو کتاب های کلاس اول چی هست؟ اصلا نمی دونستم باید چه کار کنم؟ اصلا نمی دونستم چی قراره پیش بیاد و اعتراف می کنم به شدت می ترسیدم

کتاب های هومان رو چیدم دورم هنوز چهلم پدرم رو پشت سر نذاشته بودم چشمام رو بستم و گفتم من همیشه از شرایط سخت با هر جون کندنی که بوده با موفقیت عبور کردم اینبار هم می تونم

مجبورم که عبور کنم

پای هومان در میونه و هومان مهم ترین موجودیه که تو زندگی من وجود داره چون صد درصد مسئولیتش با منیه که به این دنیا آوردمش

کتابهاش رو بغل کردم و گفتم به بهترین شکل ممکن ازش عبور میکنیم عزمم رو جزم کردم و گفتم اصلا نمی دونم قراره چی بشه و هیچ چشم اندازی از حتی یک ماه دیگه هم ندارم ولی تو هر قدم که بر میداریم بهترین و کامل ترین کاری که میشه کرد رو انجام میدیم بدون اینکه به نتیجه اش فکر کنیم بدون اینکه هیچ چیز دیگه ای مهم  باشه و بدون اینکه آسیبی ببینیم.

از روز اول که کلاس شروع شد با دقت به چیزی که معلم میخواست توجه میکردم چند روز حضوری رفتن و بعدش دیگه به صورت آنلاین تو خونه اول اولش فقط یه سری خط و خطوط بود که بچه ها باید برای راه افتادن دست هاشون انجام میدادن چند مدل مختلف معلم میگفت و ما همه اش رو انجام میدادیم بعد افتادیم تو لوحه نویسی و هومان اونقدر کج و معوج و بالا پایین می نوشت که من شاخ در می آوردم که مگه میشه این همه کج و کوله نوشت بعد سعی کردم خودم با دست چپ بنویسم و دیدم بله دقیقا میشه این همه کج و کوله نوشت. بدون اینکه هیچ تذکر و تشری دریافت کنه فقط با یه مداد قرمز دور اونهایی که بهتر کشیده بود رو خط کشیدم و با هم ذوق کردیم که وای اینو نگاه کن چه خوب شد. و همینطوری یواش یواش بعد از حدود یک ماه شاید هم بیشتر هومان یاد گرفت توجه کنه با دقت نگاه کنه و شبیه تر به سرمشق بنویسه

نکته ی اول : بچه هر طور که می نویسه داره با تمام توانش و چیزی که بلده می نویسه نه میخواد بد بنویسه نه میخواد از زیر کار در بره و نه هیچ نیت دیگه ای پشتش هست فقط همونقدر بلده و توانایی دستش در همون حده همون توانایی دست رو باید بوسید و تقویت کرد همین

بعد رسیدیم به بازیگوشی سر کلاس، معلم درس میداد و ایشون شکلک های خنده دار می کشید و میخندید و مسخره بازی در می آورد و اصلا گوش نمیکرد معلم چی میگه آروم آروم هر روز بهش گفتم پسرم وقتی سر کلاس هستی باید به حرف خانم معلم توجه کنی و این جمله رو هر روز به مدت 8 ماه تکرار کردم و نتیجه ای نداشت و همچنان بازیگوشی حرف اول رو می زد.

کاریش نمی تونستم بکنم چون مدل و فرم شخصیتیشه مدرسه هم مقصر بود چون نقاشی، و خوشنویسی و ورزش رو لا به لای درسها براشون گذاشته بود و به خاطر این تایم کلاس آنلاین رو به چهار ساعت افزایش داده بود و واقعا برای بچه ی 7 ساله 4 ساعت سر کلاس بودن شدنی نیست اصلا ... بازیگوشی میکنه چون مقتضای سنش بازی کردنه چون برای همین تو دنیا میگن تا زیر 12 سال همه چی رو با بازی به بچه ها یاد بدین .. به این فکر میکردم که این بازیگوشی کاملا طبیعیه و چیزی که غیر طبیعیه سیستم آموزش ماست پس من به خاطر یه سیستم و روش غلط ، روند رشد طبیعی بچه ام رو نابود نکنم و اجازه بدم بازی کنه اما یه قوانینی براش در نظر بگیرم که بتونم چیزی که باید یاد بگیره رو یادش بدم .

پس برنامه ریزی کردیم و روزی یک ساعت برای انجام تکالیف براش در نظر گرفتم... بیشتر نمی شد باور کنین

صبح ها با هر تدریس جدید یه مقدار مشق می نوشتن خدا رو شکر هومان به نوشتن علاقه داشت و اونو می نوشت سر کلاس خانم معلم تکلیف میگفت می نوشتن و بعد همون رو دوباره عصر باید تکرار میکردیم بعد از لوحه ها رسیدیم به نشانه ها که همون حروف هست و دونه دونه انجامش دادیم. تو اون زمان یکساعت که داشتیم به با کیفیت ترین شکل ممکن می ساختمش شاید نوشتن مشقها نیم ساعت هم زمان نمی برد چون هومان دستهای قوی داشت که می تونست سریع کلمه ها رو بنویسه اما من از تمام یکساعتم استفاده میکردم و تمام چیزی که صبح تو مدرسه یاد داده بودن رو دوباره براش مرور میکردم .

بعد می تونست بره بازی کنه اگر روزی حس میکردم چیزی که یاد دادن براش جا نیفتاده تو بازی به شکلی خلاقانه تکرارش میکردیم حالا یا یه ربع نیم ساعتی معلم بازی میکردیم و از اون میخواستم برام توضیح بده یا مسابقه میدادیم و با هیجان اونو مرور میکردیم. فقط مرور میکردیم.

به هیچ عنوان تا چیزی رو کامل یاد نمیگرفت ازش رد نمیشدم اگر می دیدم یه کم توش می لنگه اونقدر به شکل های مختلف با بازی انجامش میدادیم تا حسابی براش جا بیفته.

اما به زور هیچوقت هیچ کاری نکردم هیچ فشاری برای فرو کردن چیزی تو مغز بچه ام نیاوردم هیچ فشاری!. هر روز و هر روز فقط تکرار کردم. چون برنامه ریخته بودم و هومان می دونست تو اون تایم موظف هست تکالیف رو انجام بده و فعالیت مورد علاقه اش بعد از انجام تکالیف قرار داشت و برای زودتر رسیدن به اون فعالیت هم که شده تکالیف رو به موقع و درست انجام میداد.

هر روز طبق برنامه ی همون روز پیش می رفتیم و آخر هفته ها همیشه یه سری تکالیف اختیاری وجود داشت که مرور کل هفته بود و به شدت کاربرد داشت و من از همون هفته های اول که اون تکالیف رو گذاشتن خودمون رو مقید به انجام دادنش کردم و وسط های سال مشخص شد که چه تاثیر فوق العاده ای داشته اون تکالیف دوره ای پایان هفته و چقدر بچه هایی که انجام دادن با اونها که انجام ندادن متفاوت هستن از لحاظ پیشرفت .

بعد از دو ماه کاملا جا افتادیم دو ماه اول خیلی سخت بود برای من چون از طرفی نمی خواستم فشاری به هومان بیارم از طرف دیگه تلاش میکردم مقیدش کنم به انجام کارها

اواسط سال برای ارزیابی رفتن مدرسه و اونجا هم به خوبی از پس انتظارات معلم بر اومد..

و من متوجه شدم که عملکردمون درست بوده و به همون شکل ادامه دادیم . تکالیف هر روز برای همون روز به بهترین و کامل ترین شکل، پایان هفته ها دوره ی کامل هفته، و چیزی که جا نمی افتاد تمرین اضافه تر از چیزی که معلم میخواست تا زمانی که جا بیفته برای این عملکرد آخری از معلمش کمک میگرفتم...

تا رسیدیم به عید و تعطیلات عید ما فعالیت آموزشیمون رو به روزی نیم ساعت تقلیل دادیم صبح ها که از خواب بیدار میشد یه دیکته ی کوچولو و یه تمرین ریاضی و رو خوانی از متن های کوتاه و بعد تازه روزمون شروع میشد. بعد از عید خیلی آماده بود فشار خاصی هم نیومد بهش اگر شرایط مسافرت رفتن بود حتما مسافرت می رفتیم  البته که تو مسافرت هم اون نیم ساعت رو براش در نظر میگرفتم چون کلاس اول بود و دو هفته وقفه ممکن بود حروفی که تو چند روز قبل از تعطیلات یاد گرفته بودن رو کمرنگ کنه تو ذهنشون.

و رسیدیم به امتحانات و تمام دروس رو از اول تا آخر مرور کردیم تو امتحانات بعضی روزها تا سه چهارساعت هم کار کردیم و هومان عالی همکاری کرد می دونست امتحانه باید همه رو مرور کنه و بعد از امتحانات تعطیلات تابستانیه

امروز که دارم این پست رو تموم می کنم امتحانات تموم شده دیروز آخرین امتحان که ریاضی بود رو دادیم و تموم شد و بی نهایت از نتیجه ی کار راضی هستم.

بزرگترین درسهایی که من تو این 8-9 ماه گرفتم این بود که

  1. خیلی صبور تر شدم با هومان چون با همه ی وجود دیدم که اگر صبر کنم به مرور همه چی به بهترین شکلش تو جای درستش قرار می گیره
  2. روند تکامل رو به وضوح و با چشمهام دیدم ... و متوجه شدم که چقدر ما فشارهای الکی و بی نتیجه به خودمون و دیگران میاریم در حالیکه باید اجازه بدیم همه چی آروم آروم جا بیفته
  3. نتیجه ی پشتکار داشتن رو دیدم و متوجه شدم هر چقدر هم نابغه باشیم و از میزان هوش بالایی برخوردار باشیم اگر پشتکار و تمرین و تکرار نباشه تمام اون هوش و ذکاوت هدر میره و حروم میشه که مهم ترین درس برای منِ تنوع طلب بود که حاضر به تکرار کردن نیستم

 

و یه نکته ی مهم رو هم اخر کار بگم به دوستان عزیزم یه زمان هایی تو زندگی پیش میاد که آدم مجبور میشه اولویت بندی کنه و بعد برای اون اولویت برنامه بریزه و سفت و سخت بهش پایبند بمونه حتی اگر مجبور به فدا کردن یه سری خواسته ها و برنامه های دیگه باشه

یه وقتهایی همسر آدم ، بچه ی آدم ، پدر آدم، مادر و خانواده ی آدم نیاز به حمایت و کمک تمام وقت ما دارن و بدون کمک ما نمی تونن از اون مرحله ی مهم و حساس زندگی عبور کنن . مثل دو سال پیش که پدر من به شدت مریض شد و من باید برای حمایت ازش می رفتم، مثل چندسال پیش که همسرم میخواست یه کار جدید راه اندازی کنه و من باید تمام وقت بهش کمک میکردم، مثل امسال که پسرم کلاس اولش رو مجبور شد تو خونه بگذرونه

اینها شرایط خاص هستن دائمی نیستن، اینها از خودگذشتگی و ایثار میخواد و از نظر من این ایثار و از خودگذشتگی تو موقعیت های خاص به شدت لازم هست برای سفت و محکم شدن پایه های ارتباطات خانوادگی و قدرتمند شدن خود آدم ... من بعد از هر کدوم از اینها خیلی خیلی قوی تر از قبل شدم. دقیقا مثل این میشه که یه نسیم به اون موقعیت وارد میشم و یه نسیم دیگه بزرگتر، وسیع تر، قدرتمندتر، و با تجربه تر از اون موقعیت خارج میشم .

تجربه ی بسیار چالش برانگیز و در عین حال لذت بخشی رو با هومان پشت سر گذاشتیم و من دارم آماده میشم که تعطیلات هیجان انگیز و زیبایی رو برای خانواده ی سه نفره ی قشنگمون رقم بزنم .... چون من باید رقم بزنم . چون ستون خانواده من هستم .