وبلاگ محل اعترافات منه و اکثر نوشته های من تو کل این سالها تحت تاثیر مطالب جدیدیه که یاد می گیرم و تغییرات و کشفیاتی که با دانسته های جدیدم بهشون می رسم
امروزم اومدم یه کشف دیگه رو که از تو نوشتن های روزانه بهش رسیدم با شما به اشتراک بذارم قبلش این جمله رو از کتاب قدیس ، رئیس ، موج سوار رابین شارما اینجا ثبت کنم تا بگم داستان چیه.
در مورد زندگی آزادنه و جاری بودن در لحظه میگه
" این روش زندگی کردن گاهی وقت ها برامون ترس هایی به وجود میاره که طبیعیه اما ترس رو حس کن و بعد کارت رو انجام بده کنار ترس هات بایست و بذار از وجودت خارج بشن عاقبت از تو گذر می کنن.
برای اینکه زندگیت عالی باشه باید ایمانت بزرگ تر از ترس هات باشه. فقط وقتی واقعا ایمان داشته باشی، جهان جای دوستانه ای میشه و بزرگ تر از ترس هایی که تو رو محدود می کنن. بعد روشن تزین بخش زندگیت تو رو صدا می کنه .
ایمان تو به این واقعیت که این جهان بهترین ها رو برای تو میخواد. "
امروز تو دفتر روزانه نویسیم که معمولا صبح ها می نویسم داشتم به چیزهایی که منو شاد می کنن فکر میکردم غیر از طعم غذاها و کمک به دیگران چیزی به ذهنم نمی رسید تازه اونم احساس می کنم شاد نمیشم اما لذت بخشه برام.
هومان همیشه شاکیه که تو هیچوقت نمی خندی و من شادی تو رو تا الان ندیدم. درست میگه من یه آدم درونگرای آرومم خیلی آروم .نمی دونم شاید اصلا نباید از مدل شخصیتیم توقع شاد هیجان زده بودن داشته باشم و به همون آرامش و لذت آروم از زندگی اکتفا کنم.
داشتم احساساتم رو بررسی میکردم که چطور خشم و غم به راحتی در من ظاهر میشه ولی شادی نمیشه؟ و چرا اضطراب من همیشه پنهانه و من از علائم جسمانیم می فهمم دچار اضطراب پنهان هستم؟
من تا یک هفته ده روز دیگه باید برای انگشت نگاری برم دبی و بعدش منتظر بمونم تا ببینم ویزا میشیم یا نه
الان شرایط و وضعیت من عادی نیست دیگه درسته؟ پس چرا من هیچ حسی ندارم و خنثی هستم؟
نباید یه ذره هیجان زده باشم؟ یه کم حداقل؟
اگر بمونم که شرایطم اوکیه و تغییر زیادی تو زندگی من ایجاد نمیشه فقط احتمالا برای یه کسب و کار جدید برنامه ریزی می کنم ولی اگر قرار به رفتن بشه که احتمالش خیلی خیلی بیشتره قراره تغییرات خیلی زیادی رخ بده. محیط جدید، کار جدید، خونه ی جدید، کشور جدید، آدمهای جدید، زبان جدید و ....
از طرفی تمام اون چیزهایی که من به عنوان آرزو تو صفحه ی آرزوهام می نوشتم اونجا هست و دسترسی من بهشون امکان پذیر میشه این باید ذره ای خوشحالی در من ایجاد کنه دیگه اینطور نیست؟ ولی اصلا هیچ حسی ندارم
حداقل سفر به دبی که من همیشه وقتی سفرهای دکتر کاویانی به دبی رو می دیدم میگفتم یه روز باید برم دبی که دیگه باید یه کم هیجان بده
نمی ده
هیچی . خنثای خنثی هستم
امروز بررسی کردم و دیدم ته دلم ترس هست. ترس از تمام اون چیزهای جدید. من خیلی آدم شجاعی هستم و همیشه به دل ترس هام میزنم و هیچوقت هیچ ترسی منو از انجام هیچ کاری باز نداشته با کله میرم تو دل هرچی که ازش می ترسم و الان اینم در من ایجاد اضطراب و ترس کرده
و متوجه شدم دقیقا همون چیزی که نمیذاره شادی من بروز پیدا کنه این ترسیه که همیشه دارم و اون نا امنی که دچارش هستم. چقدر قراره سخت باشه اگر بریم؟ مهاجرت اصلا آسون نیست . چقدر قراره طول بکشه تا به یه زندگی روتین و امن برسیم؟
حالا برگردین بالای صفحه و جمله های کتاب رو بخونین
برای اینکه زندگیت عالی باشه باید ایمانت بزرگ تر از ترس هات باشه.
فکر میکنم ایمانم اونقدر بزرگ هست که می تونم از روی ترسها عبور کنم و کار رو انجام بدم ولی هنوز به قدر کافی بزرگ نیست که اجازه نده ترس هام شادی رو ازم بگیرن
از وقتی یادم میاد من یه نگرانی تو زندگی داشتم و همیشه هم بی مورد بوده و در زمان مناسب خودش به بهترین شکل ممکن حل شده
یعنی باید شادی گم شده ام رو از تو دل ترسهام پیدا کنم ؟
یعنی بحث بحث ایمان و توکله؟
یعنی هنر ظریف بیخیالی جوابه؟
خب این تازه کشف شده و لازمه بیشتر در موردش کنکاش و مطالعه کنم
فعلا تا کشفیات بعدی اینو ببندم و برم برای ناهار برنج دودی شمالی بپزم تا با فسنجون با رب انار شمالی بخوریم و کیف کنیم . شاید تو کانادا برنج دودی شمالی و رب انار غلیظ و ترش شمالی گیرم نیاد
همین جمله ی آخر منشائش ترسه ها . خیلی این ترس پر رو شده باید یه فکری براش بکنم