ویزای کار رو گرفتیم

روزی که پست قبلی رو نوشتم فکر نمیکردم تو پست بعدش خبر گرفتن ویزای کار رو بنویسم. پروسه ای که بهمون گفته بودن اوایل سریع انجام میشد ولی الان با توجه به حجم بالای درخواست طول پروسه به چند ماه کشیده، برای ما ده روز طول کشید. روند عادیش دو هفته ای بوده که به ۹۰ روز افزایش پیدا کرده بود ولی انگار خدا رو هزار بار شکر پرونده های ما می افته دست افراد زبر و زرنگ که سریع کارها رو انجام‌ می دن. ما سین نامبر که چیزی شبیه کد ملی مون تو ایران هست رو هم باید بعد از ویزای کار میگرفتیم که اونم گرفتیم و الان فقط مونده پیدا کردن کار و خونه که اداره مهاجرت برای تازه واردین امکانات ویژه ای در نظر گرفته و ما باید ثبت نام کنیم ولی نیاز به سیم کارت کاناداییه و ما به خاطر اینکه دو بار هزینه نکنیم صبر کرده بودیم بعد از ویزای کار بگیریم و الان هم در حال بررسی آفرهایی که هر شرکت رو سیم کارت هاش می ده هستیم تا بگیریم.

خلاصه که همه چی به راحتی در حال انجامه 

الان دیگه هومان هم میتونه مدرسه بره ولی به خاطر اینکه نخوایم جا به جاش کنیم فعلا ثبت نامش نکردیم تا شهر مقصدمون صد در صد مشخص بشه بعد

چه خوب میشه پست بعدی رو در مورد کار و خونه ی جدید بنویسم . اونم با لپ تاپی که با قیمت خیلی مناسب تو تخفیف های بلک فرایدی خریدم.🤗

لپ تاپ داشته باشم تند تند می نویسم با گوشی برام واقعا سخته.

 

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۵ آبان ۰۲

پس از مهاجرت ۱

دوست دارم بشینم براتون بنویسم اما با گوشی برام سخته

امروز روز سیزدهمه که ما تو خاک کانادا هستیم. اول که اومدیم میزبانامون در تدارک جشن baby shawer بودن برای تو راهیشون و جشن رو به خاطر ما نگه داشته بودن و نی نی شون دروز بعد از جشن به دنیا اومد.

ما ۷ روزه که یه نوزاد داریم. روزهای اول خیلی سخت گذشت چون بچه دائم گریه میکرد و نمی دونستیم چیه . اینجا هم سیستم پزشکی کندی داره و مادر پدر نوزاد اعتقاد داشتن اگه بچه رو بیمارستان هم ببرن بهش رسیدگی نخواهد شد تا با اصرار ما بردنش و به شکل خیلی عالی به بچه رسیدگی شد و متوجه شدن که شیر مادر برای بچه کافی نیست و باید از شیر کمکی استفاده بشه و ما بعد از اون دیگه صدای گریه ی بچه رو نشنیدیم طفلک معصوم گرسنه میموند.

این جریانات باعث شد ما درخواست ویزای کارمون رو تازه دیروز ارسال کنیم چون فرم هایی داشت که باید به کمک برادر شوهرم پر میکردیم و وقت نمیشد و هر روز یه بخشیش رو کامل میکردیم تا دیروز که تکمیل شد و فرستادیم.

با وجودیکه اینجا پاییز بسیار بسیار زیبایی داره ولی ما فقط دو روز تونستیم از خونه بزنیم بیرون و پاییز رو تماشا کنیم.

ولی تو شب فروشگاه زیاد رفتیم و من بخش خوراکیهای فروشگاهها رو دوست دارم تنوع و کیفیت خوبی دارن یه قفسه برای افراد وگان تو فروشگاهها هست که من عاشق اون قسمتم. اینجا به راحتی و بدون دغدغه میشه وگان شد و از همه چی لذت برد تو تهران هم میشد ولی تو شیراز نه

تا الان لباس فروشی که باب میلم باشه پیدا نکردم و هنوز لباس زمستونی نخریدیم و یواش یواش هوا هم داره رو به سرما میره. 

هنوز نمی تونم از تجربه ی جدید براتون بنویسم فعلا انگار اومدم تو یه شهر دیگه تو ایران مهمونی خونه ی برادر شوهرم. از لحاظ طعم مواد غذایی یا خاص بودنشون به نظرم تو ایران همه چی خوشمزه تر بود و اینجا به خاطر سرمای هوا و فراوان بودن شیره ی درخت افرا و ذائقه ی شیرین پسند مردمشون همه چی بیش از اندازه شیرینه و اصلا باب میل من نیست. حتی خیار شور هم باید بری از یه فروشگاه آمریکایی بخری مال خودشون خیار شیرینه 

تنها چیزایی که من رو راضی می کنه تنوع نون و پنیرهاشونه و منِ عاشق انواع پنیر و نون فکر می کنم تا مدتها می تونم با پنیرها و انواع نون ها حال کنم.

دوست دارم زودتر ویزای کار و وضعیت کاریمون مشخص بشه و بتونیم بریم پرنس ادوارد و برای خودمون خونه بگیریم و برگردیم به روال عادی زندگیمون. از ۲۱ شهریور که خونمون رو تو شیراز تحویل دادیم تا الان آلاخون والاخون خونه ی بقیه بودیم و این هومان رو خسته کرده میگه اتاق خودم و خونه ی خودمون رو میخوام. جمع سه نفره ی تنهای خودمون رو میخوام.

وضعیت مدرسه اش هم تا ویزای کار نگیریم مشخص نمیشه و اینها البته در مقابل سختیهای مهاجرت هیچی نیست چون ما در خونه ی امن برادر شوهرم هستیم که همه چی برامون فراهمه و برادر شوهرم هم با تجربه و به شدت باهوش و کار بلده که به راحتی و با خیال راحت میشه بهش تکیه کرد. 

جدای از اینکه خیلی زیاد مهربون و عاشق ماست.

با همه ی اینها امیدوارم پروسه ی چند ماهه ی تبدیل ویزامون به ویزای کار سریعتر پیش بره و ما زودتر مستقل بشیم.

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۳ آبان ۰۲

پیش از مهاجرت ۲

یه چیزایی هست که باید اینجا بنویسمش تا یادم بمونه چون تو اینستاگرام فعلا گفتن در مورد مهاجرت چیزی ننویسم تا بعد از گرفتن ویزای کار 

از نظر من هر چیزی تو پروسه ی مهاجرت اتفاق می افته بستگی به مدل شخصیتی و روحیه ی مهاجر تعریف میشه 

برای واضح شدن داستان یه مثال بزنم 

من خودم تو تهران به دنیا اومدم و بزرگ شدم حدودا ۸ سال، (از ۱۰ سالگی تا ۱۸ سالگی) کرج زندگی کردم و بعد دوباره مجبور شدم برگردم تهران

از تهران بیزارم زندگی توش خیلی طاقت فرساست. شهر خشک بی آب و علف و شلوغ و خشن

کار کردن توش وحشتناکه دو سه ساعت قبل از ساعت کاریت باید راه بیفتی تو ترافیک خیابونها یا شلوغی مترو بری سر کار و دو سه ساعت بعد از ساعت کاری هم برسی خونه مردم هم همه عنق و طلبکار و عصبانی و هزینه ها وحشتناک بالاست

من وقتی شرایط رفتن از تهران برام پیش اومد یک لحظه درنگ نکردم و رفتم شیراز 

اما همون تهران الان رویای تعداد زیادی از آدم های شهرهای دیگه است چون ظاهر قضیه و مدرنیته ی ناقص تهران رو می بینن. 

مهاجرت هم چنین سیستمیه، ما تصورمون از خارج اوضاع گل و بلبل ظاهریشه 

اما کاملا به این وابسته است که به چه کشور و حتی چه شهری بری، روحیاتت و باورها  اعتقاداتت چی باشه ، مدل نگاه کردنت به دنیا چه جوری باشه 

مثلا منِ فراری از شلوغی و شهر نشینی و تکاپو و بدو بدو از کشور آمریکا برای زندگی متنفرم در حالیکه خیلیها تو فامیل بهمون با آب و تاب سفارش میکردن به محض اینکه جاگیر شدین به رفتن به آمریکا فکر کنین

یا تو همون کانادا هم همه میگن برید تورنتو برید ونکوور و .... 

اما ما به برادر همسر گفتیم میخوایم تو یه شهری ساکن باشیم که زندگی توش اسلوموشن باشه فارغ از هیاهوهای شهر نشینی و زندگی بدو بدو 

و پیشنهاد اون هالیفکس و شارلوت تاون بود که باز هالیفکس شلوغ تر و شهری تره و برج و اپارتمان ها و خیابون های زیاد داره 

و اینطوری شد که تمرکزمون رو گذاشتیم رو شارلوت تاون که خونه هاش ویلایی ان وسیله ی حمل و نقلشون اتوبوس و دوچرخه است. بالاترین امنیت رو تو شهرهای کانادا داره و استان پرنس ادوارد که شارلوت تاون مرکزشه سرسبزترین و کوچکترین استان کاناداست. هزینه ها پایینه چون اکثر مواد غذایی توسط خود مردم همونجا تولید میشه و اورگانیکه . اقتصاد استان هم بر پایه ی شیلات و کشاورزیه و کل خرچنگ و ماهی تن کل کشور کانادا و ۲۵ درصد سیب زمینی و توت فرنگی کل کشور از همین استان تامین میشه. البته هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم و هالیفکس هم هنوز جزو گزینه هاست.

حالا فکر کنید کسی که تو ایران رویاش زندگی کردن تو تهرانه و زرق و برق شهری نیاز روحیشه آیا انتخابش شبیه انتخاب من میشه ؟ 

آیا مدل زندگیش می تونه مشابه مدل زندگی من باشه؟ 

پس وقتی ما داریم در مورد هجرت صحبت می کنیم باید خیلی از فاکتورها رو در نظر بگیریم و نمی تونیم فقط به این استناد کنیم که تو ایران شرایط سخته هر جای این دنیا بری بهتر از ایرانه

و این اشتباه سطحی باعث میشه خیلیها وقتی رفتن پشیمون بشن یا فیلشون یاد هندوستان کنه یا زندگی سختی برای خودشون بسازن. 

مهاجرت اصلا چیزی نیست که بشه با تصمیمات احساسی و هیجانی پیش ببری باید کاملا منطقی و با در نظر گرفتن همه ی شرایط سنجیده بشه. باید با توجه به روحیات و توانمندیهات کشور و شهری برای مهاجرت پیدا کنی در غیر اینصورت همین ایران شهرهای زیادی داره که قابل خوش زیستن هستن. 

  • **نسیم **
  • چهارشنبه ۵ مهر ۰۲

۴ مهر

خیلی دوست دارم تو وبلاگم بنویسم ولی با گوشی برام سخته 

عادت دارم تو کامپیوتر تو ورد بنویسم و اینجا کپی کنم اما فعلا دسترسی به اینترنت و لپ تاپ ندارم و تنها وسیله ی ارتباطیم گوشیه 

روزهای پرتلاش تبدیل داشته هام به پول تموم شدن و امروز ماشین هم بعد از داستان های عجیبی که برامون پیش آورد معامله شد.

من و هومان دو هفته است که شمال هستیم خونه ی مامان و بهزاد شیراز بود تا سنواتش و ماشین رو سر و سامون بده و بیاد که فردا دیگه راه می افته سمت ما. 

اگر شش ماه پیش بهمون می گفتن شما اوایل مهر ماه شیراز و ۲۰۶ آلبالویی تون رو ترک کردین حتما دو تا شاخ رو سرمون سبز میشد . عهد بسته بودیم تا همیشه ۲۰۶ آلبالویی رو نگه داریم حتی اگر ده تا ماشین دیگه بخریم. 

۲۰۶ آلبالویی رویای نوجوانی همسر بود که با تلاش فراوان بهش رسیده بود و عاشقانه دوستش داشت و بهش رسیدگی میکرد و برای فروختنش هزار مدل داستان درست شد تا بالاخره همسر دل کند و ماشین صاحب جدید خودش رو پیدا کرد. 

امروز بلیط ها برای روز ۱۹ مهر تو دستمونه و چمدونها آماده ان

و من در خنثی ترین حس ممکن سیر می کنم . نه خوشحالم نه ناراحتم نه هیجان زده ام نه ترسیدم خیلی ریلکس روزهام رو میگذرونم. 

ذره ای هم نگرانی برای آینده ندارم فقط منتظرم برم و پروژه های جدیدی برای زندگی جدیدم تعریف کنم و انجامشون بدم. 

اعتماد به نفسم بالاست و فکر می کنم کاری نیست که من از پسش بر نیام هرچقدر که میخواد سخت باشه. هر جا که میخواد باشه فرق نداره.

هیچ مدینه ی فاضله ای هم تو ذهنم نیست که اونجا برای من ریختن و من قراره برم و خوش بگذره فقط 

می دونم شرایط سخت زیادی پیش رو دارم از مشکلات زبان و کار گرفته تا همراهی کردن هومان برای آداپته شدن با محیط و فرهنگ جدید.

هیچ برنامه و نقشه ای هم نریختم. فقط پاشنه ها رو ور کشیدم تا برم و از پسش بر بیام. 

کلا چالش دوست دارم و سبک زندگیم رو اینجوری ساختم که قدم بر میدارم و تو هر قدم بهترین خودم رو ابراز می کنم و نتیجه هر چی شد اوکیه و می پذیرم و در لحظه همونجایی که هستم سعی می کنم در آرامش درست ترین تصمیم رو بگیرم.

با همین فرمون هم‌می رم تا ببینم مسیر الهی زندگی من به چه سمت و سویی می ره. 

همین دیگه.

 

  • **نسیم **
  • سه شنبه ۴ مهر ۰۲

پیش از مهاجرت

یه گزارش طوری بنویسم و برم

مشغول فروش وسایلم هستم. همسرم استعفا داده و تا آخر مرداد بیشتر نمیره سر کار. هرچی می فروشم چون قراره تا اول شهریور تحویل بدم کسی بهم پول نمی ده. جز چندتا تیکه که اومدن و بردن. ماشینمون رو هم فروختیم ولی هنوز پولش رو بهمون ندادن چون ماشین دست خودمونه. پول پیش خونمون رو باید وقتی خونه رو تحویل می دیم بگیریم. اداره ی همسرم دو هفته بعد از ترک کار باهاش تسویه می کنن. خب من الان با چی باید بلیط بخرم پس؟ هزینه ی بلیط بالای دویست میلیونه و ما منتظریم پول بیاد تو دستمون.

بعد از فروش وسایلم و تحویل دادن خونه و ماشین میرم رشت خونه ی مامانم میمونم همون موقع بلیط می خریم برای اوایل مهر

دیروز تو خیابون دیدم شور و حال مدرسه است و مردم دارن کیف و لوازم تحریر میخرن. مگه تو شهریور نمیخریدیم این چیزا رو؟ خب چه خبره از حالا به من استرس وارد بشه که قراره مدرسه ی هومان چی بشه ؟

به خودم باشه اصلا نمیخوام هیچی با خودم ببرم جز چندتا دونه کتاب که برام مقدسن اما می بینم یه سری چیزا هستن مربوط به گذشته ان و انگار باید باشن نمی دونم مثل دست خط و نقاشیهای هومان. مثل چندتا تیکه ظرفی که آدم های ارزشمند زندگیم بهم هدیه دادن. دوست دارم یه فرش حداقل چهارمتری ایرانی با خودم ببرم نمی دونم بتونم اونجا پیدا کنم یا نه. از اون طرف باجناق برادر شوهرم که خودمونم باهاش ارتباط داریم و کانادا زندگی می کنه گفت آخر کار اگر جا داشتی بهم بگو یه سری وسایلمو با خودت بیار. یعنی من هر چقدر هم سبک برم اون قراره سنگینش کنه

بعد میگم خب بدو ورود باید چندتا تیکه لباس داشته باشم یا نه. خلاصه که خیلی شیر تو شیره اوضاع. همه چی رو هواست و منم از همه چی رو هوا تر

روزی که سوار هواپیما بشم دیگه اطمینان پیدا می کنم که این ور تموم شد و اونور داره شروع میشه ولی الان این آخر کار این طرف یه جوریه

من دیسیپلین دار که برای همه چی باید یه نظم و برنامه ی خاص داشته باشم این شلم شوربایی که اختیارش از دستم در رفته گیج و ویجم کرده اما دندونپزشکی رفتیم و تمام دندونهامون رو درست کردیم چشم پزشکی چک شدیم آزمایش کامل دادیم و درمان لازم انجام شده .برای پا دردی که داشتم دکتر رفتم و فیزیوتراپی می رم که اونم تا چند وقت دیگه تموم میشه و قراره یه سری ورزش همیشگی داشته باشم برای مراقبت از پاهام. فکر میکنم هر کاری لازم بوده انجام دادیم.

روزی که قراره برم روزیه که 45 سالگی رو اینجا تموم میکنم. 45 سال اصلا کم نیست بیشتر از نصف عمره و نمی دونم چقدر قراره بعدش زندگی کنم

همیشه دلم میخواست با تجربه ای که الان دارم دوباره از اول زندگیم رو بسازم و حالا می بینم واقعا همین شرایط برام پیش اومد و قراره همه چی رو اینجا تموم کنم و دوباره از اول تو یه کشور و محیط جدید و با مردم جدید یه زندگی جدید رو از اول بسازم. انصافا برای زندگی که الان دارم خیلی زحمت کشیده بودم و از همه چی راضی بودم ولی فکر میکردم که می تونم خیلی بهترش رو بسازم و کلا از شروع کردن خیلی لذت می برم

الان انگار خدا با یه لبخند ملیح زیبا روبروم نشسته و میگه مگه نمیخواستی با تجربه ی الانت از اول شروع کنی خب بفرما بسم الله

و البته یه غلط کردم خاصی ته دل من هست که حالا من یه چیزی خواستم تو چرا گفتی چشم

اما ایمان دارم خدا فقط برای چشم گفتن وجود داره به هرچی فکر کنی و اعتقاد داشته باشی و باور قلبیت باشه میگه چشم

حالا دیگه خودت تصمیم میگیری باورهای خوب و سازنده و درست درمون داشته باشی یا تو باورهای غلط و فقر و بدبختی بمونی . اون چشم رو میگه و دقیقا هلت می ده تو هر چیزی که بهش باور داری

الانم من باور دارم که قراره به مدارهای بالای عشق و برکت پرتاب بشم و مسیر خود به خود برام مشخص میشه. خیلی دوست دارم سطوح بالای عشق و مهر و محبت و پول رو تجربه کنم به نظرم خیلی خوش میگذره و اعتقاد به پوچی در من بیداد می کنه الان که وقتی قراره بمیریم چرا این چند صباح زندگی سخت بگذره پس حال کن بره تا تموم شه

اما خب الان این وضعیت هردمبیل باید طی بشه. برای خودم تایم گذاشتم تا هفته ی اول شهریور همه چی رو تو شیراز تموم کنم. تا هفته ی سوم شهریور همه چی رو تو رشت تموم کنم و برم کرج . تا اخر شهریور که اتفاقا تولدمه همه چی رو تو ایران تموم کنم و اوایل مهر اول 46 امین سال تولدم می رم تا وارد فاز جدیدی از زندگی بشم.( اینم خودش یه برنامه ریزیه! نیست؟ رسما گیج شدم)

نمی دونم بچه ها اول سال 2024 قراره براتون از چی بگم ؟ یا اول سال 1403 کجام و قراره چی بنویسم و سال دیگه این موقع دارم اینجا چی می نویسم.

زندگی زیادی هیجان انگیز و خاص و البته غیر قابل پیش بینی و بی برنامه نشده برای من؟ پیرو همون حال کن بره تا تموم شه نیست؟

کی می تونم بشینم و دوباره حداقل برای شیش ماه آینده ام یه برنامه ی مشخص بنویسم؟

بعید می دونم تا الان چنین پست بی سر و تهی از من خونه باشین و این نشون دهنده ی قاراشمیش بودن زندگی خودمه

  • **نسیم **
  • شنبه ۲۱ مرداد ۰۲

نسیم هستم . یک مهاجر!

بعد از پست قبلی گفتم هر وقت ویزا شدیم بیام و پست جدید بنویسم تا اونو بشوره ببره

و ما امروز ویزای کانادا رو داریم.

هفته ی گذشته دوباره وقت انگشت نگاری گرفتیم و یه سفر دو روزه رفتیم دبی انگشت نگاری رو انجام دادیم و برگشتیم در کمتر از یک هفته ویزاها اوکی شد و ما الان فقط باید بلیط بخریم و بریم.

کل پروسه ی مهاجرت ما سه ماه هم طول نکشید از وقتی تصمیم گرفتیم بریم و اقدام کردیم تا امروز که ویزاها دستمونه دو ماه و خورده ای شده که یک ماهش منتظر ترجمه های مدارکمون بودیم و یک ماه هم درگیر انگشت نگاری

به قول دوستم سریع ترین ویزای کانادا

یادمه همون اول که تصمیم گرفتیم بهش فکر کنیم یه آژانس هواپیمایی رفتیم و صاحب آژانس که اتفاقا آشنا هم بود آب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت اصلا دیگه مثل قبل نیست و خوش بین نباشین!!! تلاش کنید ولی بالای 90 درصد جور نخواهد شد. باید ویزای شینگن بگیرید بالای 120 میلیون هزینشه چندتا سفر خارجی هم باید داشته باشید و باید چرخش مالی چند میلیاردی تو چند ماه تو حسابتون داشته باشید تازه در اون صورت هم خیلی کم پیش میاد بشه.

گفتیم مرد حسابی توریستی قراره بریم برادر شوهرم داره بچه دار میشه گفتیم میخوایم بریم بچه ی اونو ببینیم شمرن مگه نذارن؟

گفت برادر یکی داره بچه دار میشه چه ربطی داره حالا اگر خواهر بود و تنها بود شاید اونم فقط به خواهرش ویزا میدادن میگفت ما روزانه پرونده داریم برای مهاجرت و همش ریجکت میشه شما هم خیلی دلیل ویزیتتون رو مسخره انتخاب کردید یعنی چی داره بچه دار میشه میخوایم ببینیمش

من و شوهرم دوتایی آویزون از تو آژانس اومدیم بیرون

شوهرم که باهاش دوست بود کلی شاکی شد و گفت این چه طرز برخورد با مشتریه انگار میخواست برای گرفتن ویزای شنگن سر کیسه مون کنه و بعدم بگه نشد.

خلاصه که از در آژانس دراومدیم و دیگه پشت سرمون رو هم نگاه نکردیم و دلم برای همه ی کسانی که برای مهاجرت به اون آژانس و وکیل هاش مراجعه میکردن سوخت .

چون ما چهارشنبه ی پیش انگشت نگاری شدیم پنجشنبه و جمعه وقت اداری بود شنبه یکشنبه تعطیل بودن و دوشنبه به ما ویزا دادن اول به من و هومان و دیروز هم به همسرم

برادر شوهرم میگفت اتفاقا دیدن خانواده به خصوص وقتی دارن بچه دار میشن یا ازدواج میکنن یکی از مهم ترین دلیل های ویزا دادنه آژانسیه چرت میگه

خلاصه که کانادا یه قانون یک ساله تصویب کرده که به توریست های ایرانی ویزای کار بدن به خاطر شرایط سخت ایران و دقیقا تو همین سال هم برادر شوهر من در حال بچه دار شدنه و ما هم دیدیم شرایط مهیاست و اقدام کردیم و شد.

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۰۲

خوش بینی کاذب رفتار سالمی نیست.

تو ده پونزده روز گذشته یکی از سخت ترین دوره های زندگیم رو گذروندم. خیلی سخت.

اصلا نمی دونم می تونم بنویسم بر من چه گذشت یا نه

من وقتی وسط باتلاق و رنج هستم سعی می کنم برای همه عیانش نکنم نمی خوام فرکانس منفی رو پخش کنم و بهش نیرو ببخشم مگر اینکه کسانی باشن که بدونم می تونم ازشون کمک بگیرم یا حرفشون میتونه مرهم بشه برام که بتونم عبور کنم بعد از اینکه رد میشم می تونم در موردش صحبت کنم.

وقت انگشت نگاری داشتیم تو دبی و همه چی اوکی بود هزینه ی سفر رو از شرکت درخواست دادیم تا بعد بهشون برگردونیم. همیشه وقتی درخواست می دادیم تو دو روز بهمون پرداخت میشد. اما این بار گره خورد امضای رییس ها گرفته نشد و بعد که گرفته شد. به خاطر مشکل سایت ها و سامانه ها ثبت نشد که تبدیل به پول بشه و آژانس هواپیمایی به ما لطف کرد خودش هزینه ها رو پرداخت تا ما چکمون اوکی بشه . لحظه ی آخر اوکی شد و پرداختیم و پای پرواز ویزای همسرم مشکل پیدا کرد و از پای پرواز برگشتیم و به انگشت نگاری نرسیدم. سفری که معمولا خودمون از پس هزینه هاش بر نمیایم و مجبور شدیم با وام شرکتی بریم رو نرفتیم و چون پای پرواز برگشت خوردیم پول بلیط و هتل هم سوخت شد و ما بدون اینکه انگشت نگاریمون انجام بشه بدون اینکه سفری بریم مبلغ زیادی متضرر شدیم( خیلی حس دلسوزی برای خودمون داشتم خیلی ). تو دوره ای که پول جور نمیشد و فشاری که برای تهیه ی بلیط رومون بود و ویزایی که تا لحظه ی آخر گفتن میشه و نشد. ده شب درست نخوابیده بودم و تمام وجودم سرشار از استرس بود. هیچ تفکر مثبتی برام واقعی نبود یعنی گره ای که افتاده بود حتی با معجزه هم باز نمی شد که من بخوام امید کمی به معجزه پیدا کنم نقطه ی مثبتش همکاری آژانس بود که اونم چون بهش پرداخت نکرده بودیم تا لحظه ی آخر ویزاها رو به طور جدی پیگیری نکرده بود و البته خیالش هم راحت بود که ویزا مشکلی نداره چون همیشه میگرفتن.

 یکی از دوستانم که پیگیر بود و براش خیلی مهم بود بهم میگفت اضطراب نگیر می دونی که فرکانس اضطراب خودش بدتر همه چی رو به هم میریزه

می دونستم ولی نمی تونستم خودم و بدنم رو گول بزنم و بگم بیخیال درست میشه حرص نخور. همه چی از کنترل من خارج بود تمام چیزهایی که مربوط به من بود درست و سر جای خودش انجام شده بود. کارهای مربوط به آژانس مسافرتی، مدارک، و حتی ویزای خودم هم دو روز قبل از پرواز صادر شده بود ولی تمام کارهایی که مربوط به همسرم بود گره میخورد گرفتن پول از شرکت و ویزاش

حتی من می تونستم برم تو هتل بمونم انگشت نگاری کنم و برگردم اما همسرم نمی تونست و من به خاطر شرایط روحی که براش پیش اومد با اینکه همه بهم گفتن حداقل تو برو تا بلیطت و پول هتل و انگشت نگاریت سوخت نشه نرفتم و موندم.  هومان هم ویزاش مرتبط با ویزای همسرم بود و اونم اوکی نبود شاید اگر میشد اونو ببرم می رفتم و فرداش که ویزای همسرم اوکی شد می اومد و به ما می پیوست ولی باید بدون هومان و همسرم می رفتم و اونها رو با شوکی که بهشون وارد شده بود همینجا ول می کردم می شد برم دبی و با اداره ی انگشت نگاری صحبت کنم و برای همسرم دوباره وقت بگیرم تا برسن اما نتونستم تو اون شرایط روحی که داشتن برم

کاری که عاقلانه بود رو انجام ندادم و به خواسته ی قلبم عمل کردم

اما یه علامت سوال بزرگ تو ذهنم بود که مثل خوره تمام وجودم رو میخورد . چرا؟

چرا چنین اتفاقی افتاد؟ تو هفته قبلش که تمام وجودم از استرس پر شده بود تصمیم گرفته بودم به خودم وعده ی الکی ندم و دچار مثبت اندیشی کاذب نشم در عوض تمام تمرکزم رو بیارم رو احساسی که دارم و حدود ده روز تمام سطح بالایی از استرس رو با تمام وجودم تجربه کردم از پیچش هایی که تو شکم و معده و قلبم ایجاد میشد تا حالت تهوع ها، تا جرقه های بدی که تو مغزم خورده میشد و تمام بدنم رو بی حس میکرد تا بی اشتهایی مزمن و بیخوابی و تیکه تیکه شدن سلولهای بدنم با دقت تمام نگاهش میکردم و بعد خسته و کوفته و درمونده یه گوشه می افتادم.

بعد از برگشت از فرودگاه و اون چرای بزرگ زشتی که منو داغون میکرد رو با همسرم تحلیل میکردیم به همسرم گفتم تو یه گره ای داری که باید باز بشه بگرد ببین چیه؟ باید زودتر بازش کنیم

یه جای کار انرژی و فرکانست می لنگه .

همسرم از من داغون تر بود هم هفته ی قبلش که کلی تو اداره با همکارهای حسابداری که متوجه ی داستان انگشت نگاری شده بودن و یکیشون به عمد کار رو عقب مینداخت به چالش خورده بود و هم با به مشکل خوردن ویزاش تو امارات

وقتی من بهش گفتم تو در گذشته یه گره ای تو فرکانست هست و باید بازش کنی و رها بشی رازی رو برای من افشا کرد که من تمام بار و فشار پونزده روز گذشته رو زمین گذاشتم. رازه و نمیشه با جزییات افشا بشه ولی به هفده سال پیش و اتفاقی که تو دبی براش افتاده بود برمیگشت. همسرم قربانی یه معامله ی اشتباه شده بود و همون زمان هم به شدت آسیب دیده بود اما به جای عبور از داستان و بخشیدن و رها کردن واکنش انتقام جویانه نشون داده بود و داستان تموم شده بود و ظاهرا همه چی حل شده بود و روز یکشنبه ما به طور عجیبی متوجه شدیم که طرف معامله اش تو دبی همون موقع بر علیه همسر من اقدامی انجام داده بود که بعد از هفده سال بروز پیدا کرد و دقیقا معادل هزینه ای که تو اون سال همسر من پرداخت نکرده بود چون همه چی تموم شده بود و قرار هم نبود که چیزی پرداخت بشه ما متضرر شدیم.

چیزی که روح همسر من هم ازش اطلاع نداشت ولی تو کائنات ثبت شده بود تا روزی جبران بشه و شد.

وقتی شرح واقعه رو برای من گفت و متوجه ی قضیه شدیم چند ساعت بعد مشکل ویزا برای همسرم حل شد.

درست حس کرده بودم که گره ای تو انرژی همسر من هست که باید باز بشه

ممکنه این مدل نگاه به داستان و تحلیلش برای خیلی ها احمقانه به نظر برسه ولی با مدل جهان بینی من کاملا جور در میاد.

متوجه ی قضیه که شدیم، بار رو زمین گذاشتم. روحم هنوز آسیب دیده است و درد می کنه اما دیگه فشاری روش نیست

تو این فاصله مطالبی خونده بودم که از احساساتی که داری چشم پوشی نکن و نادیده شون نگیر به بهانه ی مثبت اندیشی. 

مثبت اندیشی وقتی با سرکوب و نادیده گرفتن احساس واقعی باشه بی احترامی به خود واقعیته و اصلا رفتار سالمی نیست چون باعث میشه اون مثلا اضطرابی که میخوای نادیده بگیری به بهانه ی تغییر فرکانست، روی روحت انباشته میشه و میمونه پس درست تر اینه که ببینیش و لمسش کنی و ازش عبور کنی

جای دیگه ای دوباره میخوندم وقتی تصمیم مهمی برای تغییر زندگیت میگیری و میخوای قدمی برای رسیدن به خواسته هات برداری مجبور هستی که استرس زیادی تحمل کنی و اون اضطراب هزینه و بهای بلیط زندگیته و باید بپردازیش تا بتونی به طور واقعی زندگی کنی

خلاصه که گفتم باید بیام و این تجربه رو با شما به اشتراک بذارم و بذارم به یادگار اینجا بمونه تا هم بقیه فکر نکنن زندگی من همیشه گل و بلبله و هم خودم بعدها ببینم چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم

  • **نسیم **
  • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

ایمان یا ترس؟ مساله این است

وبلاگ محل اعترافات منه smiley و اکثر نوشته های من تو کل این سالها تحت تاثیر مطالب جدیدیه که یاد می گیرم و تغییرات و کشفیاتی که با دانسته های جدیدم بهشون می رسم

امروزم اومدم یه کشف دیگه رو که از تو نوشتن های روزانه بهش رسیدم با شما به اشتراک بذارم قبلش این جمله رو از کتاب قدیس ، رئیس ، موج سوار رابین شارما اینجا ثبت کنم تا بگم داستان چیه.

در مورد زندگی آزادنه و جاری بودن در لحظه میگه

" این روش زندگی کردن گاهی وقت ها برامون ترس هایی به وجود میاره که طبیعیه اما ترس رو حس کن و بعد کارت رو انجام بده کنار ترس هات بایست و بذار از وجودت خارج بشن عاقبت از تو گذر می کنن.

برای اینکه زندگیت عالی باشه باید ایمانت بزرگ تر از ترس هات باشه. فقط وقتی واقعا ایمان داشته باشی، جهان جای دوستانه ای میشه و بزرگ تر از ترس هایی که تو رو محدود می کنن. بعد روشن تزین بخش زندگیت تو رو صدا می کنه .

ایمان تو به این واقعیت که این جهان بهترین ها رو برای تو میخواد. "

 

امروز تو دفتر روزانه نویسیم که معمولا صبح ها می نویسم داشتم به چیزهایی که منو شاد می کنن فکر میکردم غیر از طعم غذاها و کمک به دیگران چیزی به ذهنم نمی رسید تازه اونم احساس می کنم شاد نمیشم اما لذت بخشه برام.

هومان همیشه شاکیه که تو هیچوقت نمی خندی و من شادی تو رو تا الان ندیدم. درست میگه من یه آدم درونگرای آرومم خیلی آروم .نمی دونم شاید اصلا نباید از مدل شخصیتیم توقع شاد هیجان زده بودن داشته باشم و به همون آرامش و لذت آروم از زندگی اکتفا کنم.

داشتم احساساتم رو بررسی میکردم که چطور خشم و غم به راحتی در من ظاهر میشه ولی شادی نمیشه؟ و چرا اضطراب من همیشه پنهانه و من از علائم جسمانیم می فهمم دچار اضطراب پنهان هستم؟

من تا یک هفته ده روز دیگه باید برای انگشت نگاری برم دبی و بعدش منتظر بمونم تا ببینم ویزا میشیم یا نه

الان شرایط و وضعیت من عادی نیست دیگه درسته؟ پس چرا من هیچ حسی ندارم و خنثی هستم؟

نباید یه ذره هیجان زده باشم؟ یه کم حداقل؟

اگر بمونم که شرایطم اوکیه و تغییر زیادی تو زندگی من ایجاد نمیشه فقط احتمالا برای یه کسب و کار جدید برنامه ریزی می کنم ولی اگر قرار به رفتن بشه که احتمالش خیلی خیلی بیشتره قراره تغییرات خیلی زیادی رخ بده. محیط جدید، کار جدید، خونه ی جدید، کشور جدید، آدمهای جدید، زبان جدید و ....

از طرفی تمام اون چیزهایی که من به عنوان آرزو تو صفحه ی آرزوهام می نوشتم اونجا هست و دسترسی من بهشون امکان پذیر میشه این باید ذره ای خوشحالی در من ایجاد کنه دیگه اینطور نیست؟ ولی اصلا هیچ حسی ندارم

حداقل سفر به دبی که من همیشه وقتی سفرهای دکتر کاویانی به دبی رو می دیدم میگفتم یه روز باید برم دبی که دیگه باید یه کم هیجان بده

نمی ده

هیچی . خنثای خنثی هستم

امروز بررسی کردم و دیدم ته دلم ترس هست. ترس از تمام اون چیزهای جدید. من خیلی آدم شجاعی هستم و همیشه به دل ترس هام میزنم و هیچوقت هیچ ترسی منو از انجام هیچ کاری باز نداشته با کله میرم تو دل هرچی که ازش می ترسم و الان اینم در من ایجاد اضطراب و ترس کرده

و متوجه شدم دقیقا همون چیزی که نمیذاره شادی من بروز پیدا کنه این ترسیه که همیشه دارم و اون نا امنی که دچارش هستم. چقدر قراره سخت باشه اگر بریم؟ مهاجرت اصلا آسون نیست . چقدر قراره طول بکشه تا به یه زندگی روتین و امن برسیم؟

 

حالا برگردین بالای صفحه و جمله های کتاب رو بخونین

 

برای اینکه زندگیت عالی باشه باید ایمانت بزرگ تر از ترس هات باشه.

فکر میکنم ایمانم اونقدر بزرگ هست که می تونم از روی ترسها عبور کنم و کار رو انجام بدم ولی هنوز به قدر کافی بزرگ نیست که اجازه نده ترس هام شادی رو ازم بگیرن

از وقتی یادم میاد من یه نگرانی تو زندگی داشتم و همیشه هم بی مورد بوده و در زمان مناسب خودش به بهترین شکل ممکن حل شده

یعنی باید شادی گم شده ام رو از تو دل ترسهام پیدا کنم ؟

یعنی بحث بحث ایمان و توکله؟

یعنی هنر ظریف بیخیالی جوابه؟

خب این تازه کشف شده و لازمه بیشتر در موردش کنکاش و مطالعه کنم

فعلا تا کشفیات بعدی اینو ببندم و برم برای ناهار برنج دودی شمالی بپزم تا با فسنجون با رب انار شمالی بخوریم و کیف کنیم . شاید تو کانادا برنج دودی شمالی و رب انار غلیظ و ترش شمالی گیرم نیاد

همین جمله ی آخر منشائش ترسه ها . خیلی این ترس پر رو شده باید یه فکری براش بکنم

  • **نسیم **
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

یک پست مختص زنان با نگاه کردن به یک روح مردانه

اونایی که منو از قدیم می شناسن می دونن شیوه ی فرزند پروری من براساس آموزش های دکتر وین دایر تو کتاب واقعا برای بچه هایتان چه میخواهید که با ترجمه ی چگونه فرزندانی خلاق داشته باشیم؟ تو بازار بود قرار داشت.

تو اون کتاب تاکید میکرد تا 5 سالگی اصلا نباید هیچ طوری با بچه ها درگیر شد و براشون خط و مشی تعیین کرد و وادارشون کرد تا بر خلاف میلشون رفتار کنن . باید تمام نیازها شون به سرعت رفع بشه و خواسته های منطقیشون برآورده بشه اگر با تاخیر باشه اشکال نداره و خواسته های غیر منطقیشون بدون هیچ درگیری نادیده گرفته بشه

می گفت باید به خوی و خصلت بچه ها همون طوری که هست احترام گذاشته بشه نباید به زور چیزی بهشون تحمیل بشه حتی غذایی که تمایل به خوردنش ندارن هرچقدر هم فکر کنیم براشون ضرورت داره

اصلا شیوه ی آسونی نیست این که یه بچه داشته باشی و فقط نگاهش کنی و بهش عشق بورزی و یادش بگیری و براش امنیت ایجاد کنی تا آسیب نبینه و البته که نباید بذاری به کسی آسیب بزنه. تنها جایی که باید مقابل بچه قرار بگیری مقابل آسیب رسوندنش به دیگرانه . اجازه نداره آسیب بزنه به هیچ کس و خودش

من خیلی تلاش کردم و خیلی سرزنش شدم چون کاملا مخالف با شیوه ی فرزندپروری نسل قبل بود که باید مطابق با چهارچوب های خانواده و بکن نکن های والدین بزرگ میشد حتی خیلی از بزرگترها که بچه ها رو با برده اشتباه می گیرن هم از بچه ی من خوششون نمی اومد و میگفتن خیلی سرخود و یاغیه . بچه باید فقط بگه چشم چه معنی می ده بچه جلوی بزرگتر می ایسته و میگه نمیخوام نمی کنم دوست ندارم به خودم مربوطه . ممکنه نتونسته باشم کامل تمام نکات رو رعایت کنم ولی تلاشم رو کردم و هزینه اش رو پرداختم

و ما عبور کردیم از تمام قضاوت ها و سطحی نگریها و الان هومان بعد از رفتن به مدرسه تو سن 9 -10 سالگی تمام قوانین اجتماعی رو بلده و می دونه وقتی وارد اجتماع میشه باید چهارچوب ها رو رعایت کنه و به دیگران احترام بذاره در حالیکه خود واقعیش هست. ذائقه ی غذایی تیز و خاص خودش رو داره که امکان نداره چیزی که دوست نداره رو بخوره و خیلی سریع متوجه ی مضر بودن غذاها میشه. در لحظه به حس و حال خودش اگاهه و بیانش می کنه مثلا وقتی معلم سر کلاس داد می زنه بلند میشه میگه صدای داد شما من رو مضطرب می کنه و می ترسونه حتی اگر سر دوستام داد بزنید اجازه می دید از کلاس برم بیرون؟ وقتی مدیر مدرسه یه قانون بیخود رو توضیح می ده طولانی مدت بحث می کنه تا ثابت کنه نیازی به وجود اون قانون و سخت گیری در موردش نیست و موارد دیگه که حضور ذهن و حاضر بودن در لحظه رو میخواد و هومان همیشه در لحظه حضور داره. الان خیالم راحته که اگر هم مشکلات و رنجی در زندگی داشته باشه عبور کردن ازشون براش راحت تر از ماها که اصلا درست خودمون رو نمی شناسیم هست .

تمام اینها رو گفتم تا بگم این بچه یه معلم واقعیه برای من که ببینم چطور میشه شفاف و واقعی زندگی کرد . البته که سختی ها و رنج های خودش رو تو زندگی داره ولی حداقل به خودش بدهکار نمیمونه و خودش رو همه جا ابراز می کنه معمولا همه جا هم به عنوان یه بچه ی خاص عجیب شناخته میشه که بلده در جا حرف درست رو بزنه و گفتگو کنه

برای همین برای من مقیاس سنجش خیلی چیزهاست به خصوص در مورد آقایون و حس و حالشون . از ارتباطش با جنس مخالف میشه کتاب نوشت. یکی از نکاتی که تمام این پست رو به خاطر گفتنش نوشتم این بود که عاشق دخترهای قویه بدون توجه به قیافه شون. زیبایی های ظاهری مثل نوع لباس پوشیدن و مرتب بودن توجهش رو جلب می کنه و خیلی دوست داره در نهایت دختری که قوی و مهربونه براش خیلی عزیز و محترمه

 

با نگاه دقیق به هومان به عنوان یک روح دست نخورده و آلوده نشده ( عادت دارم همه رو دقیق نگاه می کنم ) میخوام بهتون بگم روح مردها در واقعیت عاشق زنهای قدرتمنده هیچ زن ضعیف النفسی نمی تونه زندگی مشترک موفقی داشته باشه با ناله و غر و ایرادگیری و التماس و حقارت و حتی عشوه های اغواگرانه نمیشه یه زندگی مشترک سالم ساخت.

تو کشور ما مردها واقعی تر از زنها هستن علتش هم اینه که همیشه چهارچوب های کمتری براشون بوده اما شخصیتشون همیشه در کنار زنها شکل می گیره تحت تاثیر مادر و خواهر و همسرانشون هستن هر کدوم قوی تر تاثیرگذارتر

امروز که هومان از کلاس برگشت و گفت یه پرنسسی تو کلاسمون هست که خیلی ازش خوشم میاد گفتم بیام این پست رو بنویسم ازش پرسیدم چرا خوشت میاد؟ گفت چون عین پرنسس ها رفتار می کنه. دختره رو دیدم یه دختر قوی و مودب و مهربون و حامیه که هیچ کس نمی تونه براش تعیین تکلیف کنه که باید چه کار کنه و از بالا هوای همه رو داره

شماها چقدر پرنسس هستین؟ آیا رفتارهاتون طوری بوده که کسی به خودش اجازه نده بهتون بی احترامی کنه؟ خط قرمزهاتون رو محترمانه برای دیگران مشخص کردید؟ چقدر از عزیزانتون تو سختی ها، بی منت و بی قید و شرط بدون غر زدن و محکوم کردن حمایت کردید؟ چقدر به اطرافیان عشق و خرد دادید؟

چقدر با وقار و مودب و متمدنانه رفتار کردید طوری که هیچ کس به خودش اجازه ی اسائه ی ادب به شما نده (هتک حرمت نکنه)؟

چقدر خودتون برای خودتون و خواسته ها و نیازهاتون ارزش و احترام قائلید تا دیگران یاد بگیرن که تا چه حد باید برای شما ارزش و احترام قائل بشن؟

هرچیزی که تو این دنیا میخواید اعم از عشق و احترام اول باید خودتون به خودتون بدید تا دیگران هم یاد بگیرن اندازه ی وسعت روح توانمند محترم شما چقدره

اونایی که دختر دارید چقدر با دخترهاتون مثل پرنسس ها رفتار می کنید؟

  • **نسیم **
  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲

فقط یک قدم عمیق تر

خیلی وقت بود تو دفتر صبحگاهیم نمی نوشتم یعنی هر از گاهی که ذهنم مشغول باشه می نویسم دیگه مثل قبل با نظم و ترتیب و دائم نمی نویسم احساس نیاز هم نمی کنم ولی باید نوشت روش خیلی خوبی برای جاری شدن در زندگیه

بعد از مدتها چهار پنج روز پیش آوردم بازش کردم و نوشتم تموم که شد تو صفحه ی جدید یه سوال نوشتم؟ یادم نیست چرا اون سوال به ذهنم خطور کرد؟ شاید یه فایل جدیدی دیده بودم نمی دونم ولی نوشتم

چه کار کنم که فقط یک قدم عمیق تر از الان زندگی کنم؟

از کجا اومد؟

از درونم؟

از ناخوداگاهم؟

نمی دونم

خیلی پیش اومده تو نوشتن هام گره های زیادی باز شدن جواب خیلی از سوالات  پیدا شدن یه سری مشکلات ریشه ای پیدا و حل شدن راهکارهای بی نظیری نمایان شدن. این سوال رو من نوشتم دفتر رو بستم و رفتم

امروز بعد از مدتها کتاب نخوندن فایل کتاب های پی دی افم رو باز کردم میخواستم یه رمان پیدا کنم بخونم چند وقت بود افتاده بودم رو سریال های کره ای همه ی قشنگهاش رو دیدم اگر پیشنهادی دارید بدید برم ببینم. سریال کم اوردم گفتم بشینم یه رمان بخونم انواع و اقسام کتاب هایی که داشتم رو باز کردم و اولش رو خوندم و بستم هیچکدوم جذبم نکرد یهو الکی کتاب دوره ی 21 روزه برای ایجاد تحول به چشمم خورد بازش کردم و خوندم و خوندم بیست صفحه که خوندم دفتر صبحگاهیم رو باز کردم تا عبارت تاکیدی که نوشته بود رو بنویسم یهو چشمم خورد به سوالی که نوشته بودم کاملا یادم رفته بود چی پرسیده بودم ولی دقیقا کتابی که بعد از چند روز بی هوا باز کردم و دلم خواست بخونم جواب این سواله توش هست

کتاب نوشته ی لوییز ال هی هست نویسنده ی شفای درون و استاد بلامنازع خود دوستی

من رفتم دیگه کتاب بخونم

شما رو هم به جریان عشق الهی می سپارم.

سه روزه این پست رو نوشتم و دارم آپلود میکنم و نمیشه . معلوم نیست باز چه خبر شده که پاشون رو گذاشتن رو سیم اینترنت.

کامنت و جواب کامنت طولانی هم نمیشه نوشت.

  • **نسیم **
  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲
زندگی، آهنگی شنیدنی است
اگر با زیر و بم و بالا و پَست و فراز و فرودش هماهنگ شوی.

غم و شادی و سوگ و سورش نوایی خوش است
اگر با موسیقی هستی موزون شوی.

هر آدمی آوایی گنگ است میان هزار و یک صدای مبهم و مغشوش، باید اما روی نغمه های جهان بلغزد تا نواخته شود.

زندگی، آدمی را می نوازد گاهی به رنج و گاهی به لذت اما سرانجام صدایی که از بودن ما در کائنات می پیچد سمفونی باشکوهی است که کهکشان با آن می رقصد..

عرفان نظر اهاری
موضوعات